روایت “آخرین خون‌بس” از زهره شکراللهی / برگزیدۀ فراخوان بحران آب Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ روایت "آخرین خون‌بس" نوشتۀ زهره شکراللهی، برگزیدۀ بخش روایت فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب: لیوان آب سرد را کوبید روی میز شیشه‌ای ادبیات اقلیت ـ روایت "آخرین خون‌بس" نوشتۀ زهره شکراللهی، برگزیدۀ بخش روایت فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب: لیوان آب سرد را کوبید روی میز شیشه‌ای Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » ناداستان » روایت » روایت “آخرین خون‌بس” از زهره شکراللهی / برگزیدۀ فراخوان بحران آب

روایت “آخرین خون‌بس” از زهره شکراللهی / برگزیدۀ فراخوان بحران آب

روایت “آخرین خون‌بس” از زهره شکراللهی / برگزیدۀ فراخوان بحران آب

ادبیات اقلیت ـ روایت “آخرین خون‌بس” نوشتۀ زهره شکراللهی، برگزیدۀ بخش روایت فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب:

لیوان آب سرد را کوبید روی میز شیشه‌ای، پرده‌ی سکوت خانه شکسته شد. سُرید روی مبل، پاهایش را گرداند روی‌ هم. حریف فکرهایش نمی‌شد، همین دیروز پیراهن مشکی‌اش را کنده بود، مادرش زنگ‌زده بود بیا تکلیف خون‌بس را روشن کن. جوراب‌هایش را درآورد، دکمه‌های پیراهنش را یکی‌یکی باز کرد. صدبار گفته بود سر آب و زمین جَر نکنید، حالا یکی کمتر آب ببره یکی بیشتر، آخرش همه‌ی آب که هدر حرام می‌کنید. کو گوش شنوا؟ برادرش را زیر خروارها خاک خوابانده. قاتل بیل به دستش گوشه‌ی زندان لباس پرستاری‌اش را کنده و چهل روز پابه‌پای طایفه مراسم گرفته بود، سال هم که تمام شد. دلش جا نگرفت. هر جا پا می‌گذاشت بوی خون رهایش نمی‌کرد. تلفن همراهش زنگ خورد. جواب داد. صدایی آن‌طرف خط گریان گفت: «راضی نشو به خونی دیگه. مو راضی‌اُم، دانشگاه رو ول می‌کنم، گور بابای معلمی.»

صدای هیاهوی آن‌طرف خط بیشتر و بیشتر شد. گوشی را کوباند روی میز شیشه‌ای. ذرات آب بیرون لیوان، مه بسته بودند. دست‌های گرمش را دور لیوان سرد گره زد. لیوان را به لب چسباند، زیر زبانش طعم گس خون و نمک گرفته بود. گوشی‌اش را برداشت، صدای مادرش که آن‌طرف خط پیچید گفت: «چه کار کردید؟»

ننه بغضش را قورت داد: «هیچی ننه، ریش و قیچی دستتون. جانان که راضی شده. قال بخوابون.»

دراز کشید پاهایش را روی‌هم گرداند. گوشی‌اش را دست‌به‌دست کرد. به اسم جانان نگاه کرد دکمه‌ی تماس را زد. صدای نفس‌کشیدن و ریختن اشک را از آن‌طرف خط چشید. کف دستش را کوبید به پیشانی‌اش، صدا از زیر دندان‌های کلیدشده‌اش‌، شکست بیرون: «نگفتم قبول نکن، نزار خون‌بس بشی.» مشت عرق کرده‌اش را بیشتر فشار داد.

صدای خش‌دار جانان جست زد زیر گوشش: «دوستت داروم.»

پاهایش را جمع کرد و نشست لب مبل: «تو برارت بیشتر دوست داری، پارسال پیغوم دادم، چی گفتی؟»

صدای قورت‌دادن آب دهان جانان را شنید: «کوتاه بیا، کنیزیت می‌کونم. طناب دار گِل گردن کاکام.»

مشتش را کوباند به میز. شیشه‌ی میز هزار تکه و پودر شد. چیزی بیخ گلویش را چسبیده بود. گوشه‌ی چشمش را پاک کرد: «تو کوتاه می‌آمدی، خون‌بس تمام بود.»

جانان نفس بلندی کشید: «خواهرت کوتاه اومد، سی تو همه کار کرد.» رگی توی شقیقه‌هایش نبض گرفته بود. پیشانی‌اش را ماساژ داد: «شرط مانوم باید گوش کنید.»

از جا بلند شد روی فرش چالشتری دست‌باف قدم زد و گو‌شی را جابه‌جا کرد: «دَرست می‌خونی، همه‌ی آبادی باید لعنت خدا امضا کنن که تو آخرین خون‌بسی.» شقیقه‌هایش را ماساژ داد، کف پایش روی خرده شیشه رفت سوخت.

پایش را بالا گرفت عقب رفت. لکه‌ی خون ‌روی قالی رد انداخته بود. بغضش را قورت داد. نشست کنار دیوار. تکه شیشه را که درمی‌آورد، گوشی‌اش زنگ خورد. انگشت خونی‌ را روی صفحه‌ی گوشی کشید صدای کِل و شاباش زیر گوشش پیچید: «ننه‌جان، ملاباقر خطبه را بخونه؟»

خون جهیده بود بیرون. بند نمی‌آمد. دستش را محکم چپانده بود روی زخمش، لب‌هایش را به هم‌فشار داد: «جانان شرطمونم گفته؟»

سرش را پایین انداخت ننه گفت: «دارن لعنت خدا امضا می‌کنن، هم‌قسم شدن، جانان آخری ننه.» گوشی بین گوش و شانه‌اش عرق کرده بود، دستش را فشار داد روی زخم، ملاباقر می‌گفت: «امضا جمع شد بخونم.»

صدای صلوات بلند شد. خون از بین انگشتانش سرریز شده بود بیرون. بوی تلخ خون تو سرش پیچ می‌خورد. صدای بله‌ای آمد و کل و کریکه شاباش بلند شد. گوشی‌اش افتاد. نگاهش به کف پای خونی‌ گره ‌خورده بود. زیر لب گفت: «لعنت خدا فایده نداره، سال دیگه این موقع یک خون‌بس دیگه.» رد زخم را بیشتر فشار داد. آب دهانش ماسید، سرد و تلخ شده بود.

ادبیات اقلیت / ۱۴ مهر ۱۴۰۰

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا