زن و استعمار / یادداشتی بر رمان واحه غروب Reviewed by Momizat on .   الاهه علی‌خانی 1. بررسی اسطورۀ آفرینش در مصر از منظر نگاه فمنیستی در کتاب «اساطیر جهان» نوشتۀ ویلیام داتی و در مورد اولین اسطوره‌های آفرینش مصر باستان، ا   الاهه علی‌خانی 1. بررسی اسطورۀ آفرینش در مصر از منظر نگاه فمنیستی در کتاب «اساطیر جهان» نوشتۀ ویلیام داتی و در مورد اولین اسطوره‌های آفرینش مصر باستان، ا Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » دربارۀ کتاب » زن و استعمار / یادداشتی بر رمان واحه غروب

زن و استعمار / یادداشتی بر رمان واحه غروب

یادداشت الاهه علی‌خانی دربارۀ رمان واحه غروب
زن و استعمار / یادداشتی بر رمان واحه غروب

 

الاهه علی‌خانی

۱. بررسی اسطورۀ آفرینش در مصر از منظر نگاه فمنیستی

در کتاب «اساطیر جهان» نوشتۀ ویلیام داتی و در مورد اولین اسطوره‌های آفرینش مصر باستان، از مار کیهانی نام برده شده که در حقیقت الهۀ آفرینشگر مصریان بوده است. این مار از مغاکی به نام «نون» بیرون می‌آید که در سرزمین ازلی واقع بوده است. بنا به روایاتی این سرزمین گِل‌اندود ماآت نام داشته که نامی مؤنث و به معنای حقیقت، فرمان و عدالت، بوده است و کل حیات از این گل‌ولای و در معنای اخص خود از این مارکیهانیِ ِ بیرون آمده از مغاک سرچشمه گرفته است. این اسطوره مربوط به زمانی است که مصر در دورۀ زن سالاری خود، به سر می‌برده است. داستان اما، از جایی شروع می‌شود که در برحه‌ای از تاریخ باستان مصر، سامی‌ها که مردمانی مرد سالار بوده‌اند، به این سرزمین حمله کرده و خود را بر مصر (جامعه‌ای بی‌طبقه، بومی و بی‌دولت) تحمیل می‌کنند. بعد از آن و به مرور زمان اسطوره‌های مصری دچار دگردیسی می‌شوند. خدای مورد پرستش آنجا به «آمون- رع» خدای خورشید (خدایی مذکر) تغییر می‌کند. در این میان اتفاق جالبی می‌افتد و بلایی بر سر مار کیهانی (نمودگار مادر زمین در مصر نخستین) می‌آید که حائز اهمیت است. مار کیهانی مصریان با عبور از این صحنۀ تاریخی که در بالا ذکر شد، از معنای اولیۀ خود تهی شده، دچار نوعی استحاله می‌شود و به نمادی از تاریکی، آشفتگی و دشمن دائمی نظم ِخورشیدی، تغییر ماهیت می‌دهد. بعد از آن ایزدان مؤنث ماآت از نو ساخته شده و در بافت جدیدشان به فرمانبردان و ایزدبانوان مطیع ایزد خورشید، رع، مبدل می‌شوند.

۲. بررسی آغاز رمان به عنوان دریچه‌ای برای ورود به زیر لایه‌های رمان

الف. رمان واحه غروب با جملۀ «می‌گویند زن شجاعی است.» آغاز می‌شود. محمود یکی از شخصیت‌های کلیدی و جزو یکی از راویان اصلی رمان و گشایش‌گر روایت «واحۀ غروب» است؛ ولی برخلاف آنچه معمول است ما قبل از اینکه از محمود بشنویم از کاترین می‌شنویم. پاراگراف اول صرفاً به دغدغۀ محمود در مورد این که چرا مستر هارفی به کاترین اشاره می‌کند، می‌پردازد و بر این باور است پشت تک‌تک کلمه‌های او، در مورد کاترین، معنایی نهفته است. در پارگراف دوم باز هم با همین مساله روبه‌ر می‌شویم و هشدار دوستی، به پرهیز از بردن کاترین به واحۀ سیوه. در نگاه اول به نظر می‌رسد دلیل این حساسیت، دشواری راه است. عبور از بیابان‌هایی که مشکلات بسیاری به همراه دارد و بسیاری زنده از آن عبور نکرده‌اند، ولی در ادامه رمان (نیمۀ پایانی) با آمدن فیونا خواهر کاترین به واحۀ سیوه مواجه می‌شویم. خواهری که برخلاف کاترین قوی نیست و از بیماری شدیدی رنج می‌برد، ولی آن چنان که در آغاز رمان، برای کاترین، این سفر و مشقاتِ راهش، آن هم به شکلی کاملاً غلوآمیز، خطرناک به تصویر کشیده شده، برای فیونا مطرح نیست. فیونای بیمار به راحتی به سیوه می‌آید و شاهد هشدار چندانی برای نرفتنش نیستیم. این تناقض از زیر دست نویسنده‌ای چیره‌دست، چون بها طاهر نمی‌تواند گاف محسوب شود و خواننده می‌تواند از آن به عنوان کلیدی برای باز کردن درهای بستۀ رمان استفاده کند. یعنی با توجه به شروع رمان، می‌توانیم بگوییم با داستانی مواجه هستیم که در مورد زن هم حرفی برای گفتن دارد و می‌توانیم زن رمان را از منظر فمنیستی (نه صرفاً نظریات فمنیستی) بررسی کنیم.

ب. در ادامۀ فصل ابتدایی ما با شرح کامل گفت‌وگوی محمود با مسترهارفی روبه‌رو می‌شویم. در بین این صحبت‌ها در مورد سیوه و شباهتش با شهر اسپارت و اسپارتی‌ها حرف‌هایی زده می‌شود. اسپارت، شهری است در یونان باستان که جامعه‌ای با ساختاری سه طبقه دارد: طبقه اول، حاکمین؛ طبقه دوم، محکومین و طبقۀ سوم، بردگان. بعدترها وقتی با واحۀ سیوه آشنا می‌شویم، می‌توانیم تکنیک توازی را در آن حس کنیم. از سیوه نیز جامعه‌ای به تصویر کشیده شده که ساختاری مشابه اسپارت دارد. پس می‌توان این طبقه‌بندی را نسبت به سیوه چنین تعریف کرد: طبقه اول، اجواد (جنس مذکر و در مقام حاکمین)، طبقۀ دوم، زجال‌ها (جنس مذکر و در مقام محکومینی که بیرون از شهر زندگی می‌کنند و دارای امتیازات اندک [امتیازاتی از جمله داشتن یک نماینده در جلسه شورا] و طبقه سوم، زنان. (جنس مؤنث و در مقام بردگان که در طول رمان امتیازی برای‌شان در نظر گرفته نشده است.)

پ. در ادامۀ فصل اول، ما با مسئله استعمار مواجه هستیم. رمان و وقایع آن در زمانی رخ می‌دهند که مصر در زمرۀ مستعمرات انگلیس بوده است.

بهتر است پیش از هر چیزی به خود کلمه «استعمار» و ریشۀ انگلیسی آن بپردازیم. «استعمار» کلمه‌ای عربی است که ترجمۀ واژۀ colonization می‌باشد. برخلاف معنای منفی ِعاطفیِ این کلمه در جوامع شرقی و آفریقایی، این کلمه در خود زبان انگیسی، دارای بار مثبتی است. مهاجرت به منطقه و جایی دیگر، ارتقای سطح فرهنگی و سطح زندگی در آنجا به قصد استفاده از منابع و امکانات خوبی که دارد؛ ولی حقیقت امر این است که رفتن به کشور یا منطقه‌ای دیگر که مردمان بومی خود را دارد، نوعی تعدی و تجاوز به حساب می‌آید و هر قومی بخواهد جایی را استعمار کند آن هم در جهت منافعی که مثبت می‌بیند، لاجرم باید با فرهنگ بومی آنجا به مبارزه برخیزد. ولی مهم‌ترین نکتۀ استعمارکردن یک کشور و ادامه یافتن این مسئله تغییر فرهنگی مردم بومی آن منطقه است تا زندگی برای افراد جدید راحت‌تر باشد. زندگی کردن در کشوری که با فرهنگ فرد مهاجر مطابقت ندارد، رفته‌رفته باعث مشکلات روحی-روانی می‌شود. کما این که در همین کتاب اگر رفتن محمود و کاترین را نوعی زندگی استعمارِ نمادین در نظر بگیریم، می‌بینم که هر چه به پایان رمان نزدیک می‌شویم، به دلیل تغییر نیافتن فرهنگ سیوه، چه مشکلات روانی پیدا می‌کنند.

۳. در صحبت‌های شماره ۱ در مورد تغییر اسطوره در مصر صحبتی کوتاه داشتیم. حال اگر هجوم سامی‌ها به مصر را به نوعی مورد استعمار قرار دادنِ مصر (به شکل بدوی) در نظر بگیریم، متوجه توازی غلیظی بین واحۀ غروب و مسالۀ تغییر زن‌سالاری به سلطۀ مردسالاری و استعمار می‌شویم. خاصه این که می‌شود مرد سالاری را به طور ضمنی نوعی استعمار زن در نظر گرفت.

زن در واحۀ غروب چیست؟

می‌توان گفت تا مادامی که در خانه و پشت درهای بسته است، هیچ چیزی نیست. انگار وجود ندارد. زن در واحۀ غروب وقتی نمایان می‌شود که دیده شود. اولین حضورش کاترین است و شگفتی زجال‌ها و در عین حال ترس و نگرانی‌شان از دیدن زنی که بی‌روبنده به آنجا آمده. در اولین مواجهه نگاهی بد به او دارند و احساس ناامنی شدیدی می‌کنند.

 کاترین زنی شجاع و بی‌پروا است که به حرف کسی اهمیت نمی‌دهد و در جهت بودن خودش و خواسته‌اش قدم برمی‌دارد این کس فرقی نمی‌کند محمود باشد یا مایکل یا حتی مردم زن‌گریز سیوه‌ای. او در جهت اثبات کردن خودش است. این که این همه دنبال رد پای اسکندر می‌گردد هم می‌تواند استعاره‌ای از این تلاش برای اثبات کردن خودش در نظر گرفت. او، وقتی مایکل تصمیم به خفه کردن صدایش را داشته، به دفاع از خودش برخواسته. برای مثال مایکل که کتاب‌هایش را پاره کرد، مقابله به مثل می‌کند و کتاب‌های مایکل را پاره می‌کند که می‌توان این را تمایل او به برابری و عدالت بین زن و مرد تعبیر کرد. کاترین در اولین مواجهه‌اش با محمود نیز دلیل این که او را می‌پسندد، تفاوت او با دیگر مردان است. در عشق‌بازی محمود، رام عدالت‌طلبی او می‌شود و این خود نشانه‌ای است دیگر بر برابرطلبی این زن. دومین حضور زن در واحه، ملیکه است. دختری عاصی و به قولی شیطان که از کودکی واحه را به ستوه آورده. کسی که پوشیدن لباس پسرانه و رفتنش به بیرون از دیوارهای خانه، نشان از میل بسیارش به برابری است. در مورد فیونا فعلاً حرفی نمی‌زنیم، چون نمونۀ زن آرام و مطیع با مقامی الوهی است و می‌تواند تهدیدی برای مردسالاری نباشد.

۴. ملیکه الهه‌ای که باید استحاله شود.

ملیکه دختری است به‌شدت زیبا و الهه‌گون. او را حتی وقتی مادرش با کثافت سیاه می‌کند، باز زیبا می‌نماید و موجبات ترس بقیه را فراهم می‌کند. جلوتر می‌بینیم که او به نوعی آفرینشگر هم هست؛ بدون هیچ پیش زمینه‌ای، به محض دست زدن به خاک و گل مجسمه‌هایی خلق می‌کند که پیش از او کسی در واحه چنین توانایی نداشته است. اینجا ما با تلنگری نمادین مواجهیم. سؤال این جا است که ملیکه این زیبا دختری که چون زن‌های دیگر واحه رفتار نمی‌کند و تن به هر حرفی نمی‌دهد، چیست؟ (نه اینکه کیست؟) توانایی او به خلق کردن مجسمه‌های گلین، خواننده را به یاد الهه‌های آفرینش مادرزمین می‌اندازد، آن مار کیهانی. ملیکه گویی همان الهۀ مؤنث است که با وجود این که صدایش را بریده‌اند و از خود تهی‌اش کرده‌اند، هنوز در درونش چیزی هست، اما خب، فرهنگی متجاوز او را در درون خودش زندانی کرده است. الهۀ کز کردۀ مونثی که تهدیدی جدی بر فرهنگ تثبیت شدۀ مردسالاریِ سیوه است. پس برای ممانعت از تأثیر فرهنگی این الهۀ زیبا باید کاری کرد و باید او را همچون مار کیهانی، نمادی از تاریکی و دشمنی تعریف کرد. راه حلی که قرن‌ها در آن سرزمین به خوبی جواب داده است. بنابراین از بین دختران بسیاری که در سیوه است، او را انتخاب می‌کنند. این که می‌گویم او را به عمد انتخاب کرده‌اند، بی‌دلیل نیست. چرا که در فصلی از رمان که برای بار نخست شیخ یحیا به سخن درمی‌آید و در مورد شیخ صابر که به تعبیری تقریباً جایگاه کدخدایی یافته، می‌خوانیم:

«کتابی دارد شامل یک سری پیشگویی‌ها. نمی‌دانمآان را از کجا آورده. هر بار در مجلسی جمع می‌شویم آنها را تکرار می‌کند. جوری آن را می‌خواند انگار قران را با ترتیل تلاوت می‌کند: نوشته است ای زمین زمانی فرا می‌رسد که زنی بیوه سرافکنده بر تو راه می‌رود و بر سرش خاک می‌ریزد….» ص ۷۷

خود شیخ یحیا، فردی که به نظر قابل اعتماد است، معقولانه و کاملاً متفاوت با مردم سیوه فکر می‌کند و زندگی را از چشمی می‌بیند که خرافه در آن جایی ندارد، معتقد است شیخ صابر قابل اعتماد نیست. از آن گذشته در فصلی که شیخ صابر روایت را به دست می‌گیرد تا با شخصیت او روبه‌رو می‌شویم و متوجه می‌شویم که کسی است که همۀ هم‌وغمش، انتقام گرفتن از شرقی‌های سیوه است و سال‌ها است که برای این انتقام، موزیانه، در حال نقشه ریختن است. چیزی که جالب است، این است که کتاب پیش‌گویی را از پیرمردی گرفته که خود اهل بخش شرقی سیوه است و چون شیخ صابر در آرزوی کین‌خواهی از غربی‌های سیوه است، برای انتقام گرفتن زودهنگام و رسیدن به این آرزو، صابر را به نوعی پیامبر کرده و او را با کتابی که بعدها در سیوه با شکلی نامتعارف، چون قران، برای مردم سیوه تلاوت می‌شود، راهی سیوه کرده است. خود شیخ صابر در مورد این کتاب می‌گوید:

«نمی‌دانم پیشگویی‌های این شرقی مهاجر تا چه اندازه درست است…. اما وقوعشان را آرزومندم. همین طوری آنها را تکرار می‌کنم تا مردم را به این وسیله بترسانم. من فقط با ترساندن می‌توانم حکومت کنم.»

با این نشانه‌های عینی و با توجه به این که ملیکه را به عقد کسی در می‌آورند که بسیار پیر است و خواه‌ناخواه به زودی خواهد مُرد، و آنها به‌زودی بیوه‌ای وعده داده شده را خواهند داشت که به غایت عاصی است و در خانه نخواهند نشست، پس می‌توان نتیجه گرفت که ملیکه از قبل انتخاب شده است. این انتخاب در جهت دو منفعت است: ۱. هم چنان خفه کردن صدای زن و به بردگی کشیدن این نوع بشر از درون تهی شده. ۲. به قصد جهت دادن به جنگی داخلی که به استعمار غرب سیوه بیانجامد.

ولی در دل همین رمان هم چیزی هست که راحت می‌توان این پیشگویی‌ها را واهی و پوچ توصیف کرد و آن بیوه نبودن ملیکه است. یک بازی آیرونیک، که بهاء طاهر راه انداخته است. یعنی بعد از بیرون آمدن ملیکۀ بیوه از خانه‌اش، شهر دچار عقوبت وعده داده شده، می‌شود و زنان آبستن شبانه جنین توی رحم‌شان را بی‌دلیل سقط می‌کنند، خانه‌هایی در آتش می‌سوزد، کودکانی می‌میرند و در یک کلام مصیبت وعده داده شده در کتاب پیشگویی به وقوع می‌پیوندد و در نهایت با خودکشی (یا کشته شدن) ملیکه مصیبت هم محو می‌شود؛ ولی ملیکه در دل رمان فریاد برمی‌آورد که وقتی باکره است چگونه می‌شود بیوه‌اش دانست؟ در حقیقت پیرمرد معبد اصلاً مرد نبوده و به تعبیر فریادهای ملیکه این معبد است که زن است و غوله؛ پس باعث و بانی این مصیبت‌ها چرا مردی نباشد که خود مرد نیست و درجایگاه مردان نشسته؟

اینجا است که خوانندۀ باریک‌اندیش یاد جملۀ معروف سیمون دوبوار در کتاب جنس دوم می‌افتد که زن، زن به دنیا نمی‌آید زن را جامعه زن می‌کند. (نقل به مضمون)

این گونه است که خرافه در این رمان جولان می‌دهد و راه را برای استعمار باز می‌کند. جامعه طبقه‌بندی، راه را برای هرگونه استعمار آسفالت می‌کند و البته که این بازیِ برای امروز نیست. بازی است که از ازل برای استعمار به کار بسته شده است. از باستان تا امروز؛ چه در مصر قدیم، چه در مصری که رمان در بستر زمانی آن پرروش یافته و چه در مصر امروز. زن، سرزمین حاصلخیزی است که برای استعمارش باید به چنین ترفندهایی متوسل شد.

ادبیات اقلیت / ۱۴ مرداد ۱۳۹۵

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا