مکاننگاری بوتَرفایه / محمد عابدی
محمد عابدی، متولد ۱۳۳۹ بندر ماهشهر، جنوب ایران. سالیان بسیاری است که در فضاهای گوناگون نوشتاری جستوجوگرانه قلم زده و کمتر منتشر کرده، اندکشماری در نشریات محلّی؛ واژهنگاری، شعر، داستان کوتاه، رمان، یادداشت و جستار و تکنگاری و مکاننگاری. گونۀ اخیر، شکل متمایزی از نوشتار اوست که در دو دهۀ گذشته به گونهای پیوسته مورد توجهش بوده و به نوشت و مطالعۀ آن پرداخته است. ما حصل این دوره، مجموعهای از مکاننگاریهاست. نوشتاری بدیع و ناآشنا که ذهن مخاطبش را به چالش چیستی خود میکشد. نام / اصطلاح ِمکاننگاری هرچند گویاست و میتواند نشانگر رویّۀ نوشتنش باشد، در عین حال، اشاره دارد به رابطۀ مغفول میان نوشتن و مکان و انسان. همین خود نشان از نیروی نهفتۀ این نوشته در مقام نوعی ادبی دارد. تحقق ِنوشتن مشروط به مکان است و به آن شکل میدهد. از همین روست که نوشتن را مکانمند شدن زبان میدانند. نوشتاری چنین با پرداختن به این رابطه / فضای مغفول مذکور، با جذب نگرههای داستانی روایی، تکنگارانه، سفرنامهای و متون جغرافیای تاریخی که مکان مقامی ثانویه در آنها دارد، در پی آن است که به نگارش و نگرشی دیگر از موضوعش برسد، به نوعی تاریخ ِ انسان ِمکانمند، چراکه همواره به مکین اشاره دارد.
«مکاننگاریِ بوترفایه» یکی از سرآغازگاههای این نوع نوشتار است که مؤلف از رابطهاش با مکان میگوید و اندیشهورزی و نوشتن در مکان، برای روایتشنویی از همان سامان.
مکاننگاری بوتَرفایه
محمد عابدی
فهمیدن یک چیز یعنی فهمیدن مکاننگاری آن. یعنی دانستن راه تهیۀ نقشهای از آن. و دانستن راه گم کردن آن. (والتر بنیامین)
ابراهیم عزیز! پیش از این، از علاقهام به مکانها، جادهها، راهها، بیابانها، شهرها و روستاهای خاص، پلها و رودخانهها، جایها، خانهها و دکانها، مناطق و نواحی، نهرها و نخلستانها، جهازها و قایقها، رودآبها و خورها، دریاها و ساحلها، بندرها و دهکدههای کوچک ساحلی، راههای کناره و ساحلی، واحهها و چادرها، حاشیههای کمتر دیده شدهای که درسفرها میتوان دید، محلها و نقشههای گوناگون جغرافیایی، روستاهای دورافتاده، آنها که گماند و کمتر کسی به یاد آنها میافتد و تنها آدمهای معدودی، حتی گاه کمتر از انگشتان دست، گذرشان به آنجا میافتد و خیلی چیزها و جاهای دیگر از این قبیل که معمولاً برایم به طرزی حسی خاصاند، باهم صحبت کردهایم. من نام عام همۀ اینها را «مکان» میگذارم تا بتوانم به فضاهای غیرقابلدسترسی برسم و آنها را در حافظۀ گسستپذیرم تجربه کنم. پیش از این گفتهام برایت که زمان برایم معنا و مفهومی ندارد اگر به فضا و مکان تبدیل نشود. اصلاً هر تاریخی که به دنبال روزشماری باشد، برایم قابل درک و به تبع آن قابل حافظهسپاری نیست. رویدادها نه در بستر اوقات و روز و شبهای پیدرپی سلسلهوار که مرجعیت تقویمی داشته باشند، بلکه در بستر مکانها و فضاهایی که احتمالاً نزد دیگران قابل تصور و تجربه نیستند، برایم قابل درک هستند.
آنچه را به ذهنم میسپارم، یا بهتر است بگویم آنچه خودش را به ذهن من میسپارد، در واقع همان چیزی است که خودش را در معرض ویرانی به دست من میسپارد. وگرنه بوترفایه چیزی نیست الّا قطعهزمینی، از یک سو چسبیده به جادۀ معشور(۱) ـ هندیجان، از سویی به قطعهای دیگر به نام «مولح» و از شمال آن، لولههای نفتاند که میگذرند، دروازۀ ورودیاش را هم میتوان خاک معشور شمرد، بیآب و علف: چند هکتار زمین نه شور و نه شیرین. در حالیکه بوترفایه را به عنوان یک مکان ـ فضا وقتی بخواهیم با خطوطی از مرکزش به جاهایی قابل اتصال به آن وصل کنیم، یک خطش به اصواتِ تهحلقی طایفه یا طوایفی از ماهیگیران بندری وصل میشود، یک خط دیگرش به فارسعربهای بندری. یک خطش به نوستالژیستهای خارجرفتهای که درحالیکه در آمریکا و اروپا به کار و تحصیل مشغولاند، طاقت از کفداده از آن سر دنیا برمیگردند و دختری معشوری به زنی میگیرند و دوباره که برمیگردند، با خود میبرند و در حالیکه سرکلاس مهندسی شیمی نفت نشستهاند و قرار است ظهر هاتداگ فلان صرف کنند، به یاد قلیهماهی سگدندون، سرز و پله میافتند. و یک خطش به کاچاقچیهای اجناس کویتی ـ یعنی همان آدمهای ایرانی با ماشینهای آریا ـ شاهینشان. و یک خطش به دیمکاریهای موجود در خودش. دیمکاریهای همراه با شوخوسهای پیدرپی در سرما و گرماهای کشنده و طاقتسوز. یک خطش به خِلفهای خرمای گنتار شادگان نهاده در کَنتورهای چوبی مقفل و قحطیهای ممتد و طولانی و بیبارانیهای مکروه و نکبتبار و نیستکننده و نگاههای ملتمسانۀ کفرآمیز رو به آسمانِ مردمانی که از دور و نزدیک گردهم آمدهاند. و نیز انتظارهای بیپایان. همچنانکه یک خطش به سالفههای کشدار بیپایان روزگاران سکون و سکوتهای طولانی فراوان و تمامنشدنی میرسد. و بالاخره حیرت از آن همه سالفه و قصّه، آن هم در روزگار بیجنبش حتی گنجشکی برشاخۀ تکدرختی یا میان خشکبوتهای در صحرای بوترفایه.
هنوز هم خطهای بسیار میتوان شمرد به جای اجزای زمان که میگویند سال است و ماه است و روز، و هی وصلشان کرد به آن صحرای بیآب و علف.
آری، بوترفایه حیرتگاهی است مدفون زیر خاک نبودن: نبودنهای برابر با نیستی و منجر به نیستی؛ حضوری است غایب که از اکنون ِخود فرار میکند. با اینهمه، نشانههایی از وجودش را در آنچه برشمردم میتوان دید. همچنانکه میتوان در سیمای مردی بندری که در خیابانِ سرازیری کنارِ دکانِ محقری ایستاده است، دید که همۀ داشتهاش چیزی نیست مگر مقداری سیبزمینی و پیاز، مقداری ریخته بر تختی مُشبّک و سیمی و کمی هم پخش زمین و جعبهای گوجهفرنگی که در پیادهرو به دیوار تکیه داده شده، چند شامپو خمرهایِ داروگر و بستهای صابونِ نخلزیتونِ چیده شده در قفسه. مردی که دارد سربند ِ سفید ِ تاخوردهاش را که شل شده است، از هم بازمیکند تا ازنو آن را به طور ضربدری به دور ِسرش ببندد، درحالی که با صاحبِ دکان که از خویشانش است، از قمردرعقربِ دریا میگوید بیآنکه توجهّی به شکم برآمدۀ بیرون افتاده از لای دکمۀ باز پیراهنش داشته باشد. مردی که با سبیل سفیدِ خاکستری نه چندان پرپشتش و آن چشمان زاغ روشنش در صورت سیهچردهاش مرا بیاختیار به یاد بربرها میاندازد. مردی که به لحاظ ترکیبِ خطوط ِچهره و صورتش میشود تصور کرد که بیگانه مینماید. اما این چنین نیست؛ زیرا من بهخوبی میدانم که فهمیدن یک چیز که همانا هستیِ مختصر و سایهوارِ من است، یعنی فهمیدن مکاننگاری آن، و چه کسی میتواند بهخوبی در تهیۀ نقشهای از بوترفایه کمکحالِ من باشد، جز این مرد، آنگاه که در میانۀ صحبتش با دکاندار سادهدل پیژامه پوشیده، در دلش به گوجهای میپردازد بالا برنهاده، از میان گوجههای درون جعبۀ به دیوار بیرون تکیه داده. گوجهای که تنها راز ماندگاریاش و نیز نیستیاش قرمزی بهشدت افراطی و آتشگونش است که از قضا در پیادهرو خیابانِ سرازیری در معرضِ دید مشتریان قرار گرفته است. گوجهای که سرنوشتش رقمزنندۀ سرنوشت همزمان من و آن مرد، دکاندار سادهدل خیابان سرازیری، مشتریان اندک دکان و همۀ کسانی است که اکنون نیستند و بالاخره بوترفایه که من هم اینک نیازمند ِگم کردن همۀ راههایی که به آنجا ختم میشوند، هستم.
راههایی که من بارها آنها را رفتهام.
من بهخوبی میدانم که آنچه که دکاندارِ سادهدل خیابان سرازیری میداند، فقط دربارۀ آمریکاست و نه دربارۀ Voice Of America، چون جعبۀ گوجههایش دمادم در نظرش منقلی از آتش است در جهنّم پیش رویش، مادام که فروش نرفته است.
در تشخیصِ حدّ و حدود سامانهای دریا تا به حریم دیگران و همدیگر تجاوز نکنند، ماهیگیران از شامّۀ گنگی بهره میگیرند و در ظلمات شب سواد دریا را میخوانند. مرزهاشان بیمرزی است، همانگونه که بوترفایه در دریایی از خشکی است.
پانوشت:
۱. معشور همان ماهشهر است.
ادبیات اقلیت / ۲۸ دی ۱۳۹۴
داود صباغ
باسلام
آیا فروشگاه اینترنتی رامی شناسیدکه بتوان ازآنجاکتابهای آقای”محمد عابدی”راخریداری کرد؟جستجوهای من که راه به جایی نبرد.
متشکرم