انفرادی / داستانی از محمدرضا زندیه
سلول در تاریکی فرو میرود. صدایی جز نفسهایم را نمیشنوم. زیر پنجرۀ کوچک، روی پتوی شتری دراز میکشم و برای شنیدن چنار، منتظر باد میشوم. باد که میآید، ریههایم را پر میکنم. سینهام آهسته بالا و پایین میرود. خشخش چنار چه قشنگ است... ...
ادامه محتوا ›