کارگاه داستان / قاسم فرهمند
پیرمرد
قاسم فرهمند
از پشت شیشۀ شکسته عینکاش به موهای بور دخترک که زیر آفتاب چون مزرعهای گندم میدرخشید نگاه میکرد، ناگهان حس نوازش کردن کف دستانش را سوزاند، بیاراده دستانش مشت شد. به یاد آورده بود تن سالخوردهاش را، ناتوانی را، زمانی که از دست داده بود و به یادآورد عصای زیر بغل دست راستش را و شیشه شکسته عینکاش.
در خود فرو رفت. حسرت، تن ناتوانش را خمودهتر کرده بود. عصایش را محکمتر گرفت و دست راستش را به حرکت انداخت تا جور پای لنگ چپش را بکشد. میخواست سریعتر حرکت کند تا کمتر به یاد آورد از آن محل به گونهای که در ذهنشمانده بود و این منظرهای که بهسختی در چشمانش فرو میرفت.
بازی کودکانۀ خود را در آن باغچه که حالا به ساختمانی بدل شده بود و همبازی خود را که بیاو، در طبقۀ دوم آن ساختمان مشغول بازی زندگی بود.
به هر مشقتی، از خم کوچه گذشت و به طرف پارکی که کودکان به خاطر شادی و سرگرمی خود او را از آنجا رانده بودند حرکت کرد. زیر سایۀ درختی بر نیمکت نشست. نفسش آرامتر شد، غرق در افکار خود بود، به گذشتهاش و چیزی که دیده بود و آرام… آرام… چشمانش رطوبت دو ماهی قرمزی را که از تنگ پر از آب مسموم به بیرون پریده بودند، میگرفت.
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱ مرداد ۱۳۹۶

