داستانی از ایدرا نووی: سومین روز تعطیلات توی کانکسهای اجارهایمان بیدار شدیم و دیدیم که یک لنگۀ دمپاییهامان نیست. همینطور یک لنگۀ سندلهای سیبزمینیمانند یکی از بچهها هم نبود. ادامه متن
خائن / داستانی ازکورتزیو مالاپارته: در فوریۀ سال 1942 در جریان محاصرۀ لنینگراد، من به طور موقت به ژنرال اِدکُویست فرماندهی لشکر نیروهای فنلاندی مستقر در نزدیکی دریاچۀ لادوگا پیوستم. ادامه متن
هفت داستانک نوشتهٔ اَلکس اِپستِیْن ترجمه از انگلیسی: رضا پورسیدی امید روبات در ستون مذهب نوشت: انسان. *** مهاجران فضاپیمای قدیمیِ بدون پنجرهای بود (آنها وسعشان نمیرسید یکی جدیدش را بخرند... ادامه متن
صبر کن تا وقتی که برادر و خواهران و مادرت آپارتمان را ترک کنند. قبلش به آنها گفتهای آنقدر ناخوشی که نمیتوانی با آنها به یونینسیتی بروی تا آن عمهای را ملاقات کنی که دوست دارد... ادامه متن
خواهر کوچولویم سرش را تندتند جنباند. «درست است. برای رفتن به داخلش زیادی بزرگی. اما چیز عجیب دربارۀ آن مکان این است که از هر چیز دیگری که میتواند وجود داشته باشد، تاریکتر است. ادامه متن
شیلا / داستانی از آنتونی توگازینی: ما در شهرمان در زندگی دیگران سرک نمیکشیم و شایعه نساختن برای دیگران یکی از قوانینمان است، اما وقتی تازهواردی به جمعمان اضافه میشود، متوجه میشویم.. ادامه متن
سال ۱۹۲۳ یا ۱۹۲۴ اتفاق افتاد. در هامبورگ به گمانم. هنگام مصیبت بازار سهام و افت ناگهانی بهای پول: دستمزد روزانۀ کارگران بارانداز به هفده میلیارد مارک رسید و نشمههای شریف برای خدماتشان سه بر... ادامه متن
چرا پیش مایک، روبرت یا ناسی نمیرویم؟ چون بچهها میگویند مایک و روبرت و ناسی امروز سرشان شلوغ است و ما چارهای نداریم، پس به طبقۀ دهم به زبالهدان وطن دوباره بازمیگردیم. جایی که بوی سگ می... ادامه متن
داستان کوتاهی از سزار آیرا: در اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم و خیابان را نگاه میکردم، ناگهان در همان نزدیکی سگی بلند بلند پارس کرد. ادامه متن
فقیر بودم و اجباراً باید با واگن درجۀ سه سفر میکردم، اما سوار واگن درجۀ دو شدم. اولین بار بود که سفرم نسبتاً طولانی میشد و در نظر داشتم هیچگاه با واگن درجۀ سه یا درجۀ چهار سفر نکنم... ادامه متن
آخرین دیدگاه ها