جواب / داستانی از برتولت برشت: مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام داراییهای مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون دو کبوتر عاشق در کنار هم میزیستند. ادامه متن
شباهنگام به میدان بزرگ مرکز شهر میرفتم. آنچه میجستم، درخشندگی و سرزندگیاش نبود، که برایم تازگی نداشت، بلکه در پی بندیلی کوچک و قهوهای روی زمین بودم، بندیلی که از آن نه یک صدا بلکه تنها... ادامه متن
با خودم گفتم آیا باید به او بگویم که «پنج دقیقۀ بعد یک نفر از روبهرو میآید و ما اجازه نداریم شلیک کنیم؛ به ما اعتماد دارد.» اما جرئت نکردم، گفتنش دردی را هم دوا نمیکرد. ادامه متن
همین که برشت نمایشنامهنویس به یاری کارون به غار کاستالیا، مدخل جهان هادس رسید، شبح مردی در لباس یونانی پشت سرش ظاهر شد، دستش را روی شانهی او گذاشت و آهسته گفت: «بیا، منتظرت بودیم، قضات آم... ادامه متن
آخرین دیدگاه ها