ژامبون کاغذ / داستانی از مرداد عباسپور: پدر گفت: «چیزی نیست. یه بابانوئل رفته تو چشمهاش چند بار پلک بزنه بیرون مییاد.» برادر بزرگتر خندید: «یه بابانوئل. وای خدا. یادم باشه فردا تو مدرسه ب... ادامه متن
روی پاگرد اول میایستم. کلید را میزنم و همۀ لامپها با هم روشن میشوند. نور خیرهکنندهای چشمم را میزند. میخواهم در این لحظه کسی باشد، نه هر کسی، تنها یک نفر که داستان آن زنی را برایم بگو... ادامه متن
باد میآمد و شاید در پالتوی سیاهی که پوشیده بود اصلاً دیده نمیشد. چون ماشینهایی هم که از داخل کوچۀ اول بیرون میآمدند درست به همان بی اعتنایی از کنارش میگذشتند. صدایش هم کمی گرفته بود. ادامه متن
چه ضرورتی دارد آدم روزی هزار کلمه حرف بزند. میشود با روزی پنجاه تا شصت کلمه هم زندگی کرد. فقط چیزهایی که میخواستم یا نمیخواستم. حرف دیگری نداشتم. قبلاً هم که داشتم زندگی عادیام را میکرد... ادامه متن
آخرین دیدگاه ها