به آن جعبهای فکر کردم که پرترۀ پیامبران را پیچیده در ابریشم سیاه در خود داشت و هراکلیوس به آن دو مرد مکهای، فرستادگان محمد، نشان داد. گفتم: «یک فیلم دهثانیهای میخواهم از محمد.» یک گونه... ادامه متن
سنگ را توی دستش بالا و پایین کرد. سنگ توی دستش عرق کرده بود. امروز روز مسابقه بود. به پشت سرش نگاه کرد. بچهها با هم پچپچ میکردند. متوجه او که شدند... ادامه متن
آخرین دیدگاه ها