ژامبون کاغذ / داستانی از مرداد عباسپور: پدر گفت: «چیزی نیست. یه بابانوئل رفته تو چشمهاش چند بار پلک بزنه بیرون مییاد.» برادر بزرگتر خندید: «یه بابانوئل. وای خدا. یادم باشه فردا تو مدرسه ب... ادامه متن
آنی گفت: «گوش کن، صدایی نمیشنوی؟» گفتم: «مهم نیست لابد مال یکی از همسایههاست.» دوباره گفت: «اما صدا از پاگرد میآد.» ادامه متن
روی پاگرد اول میایستم. کلید را میزنم و همۀ لامپها با هم روشن میشوند. نور خیرهکنندهای چشمم را میزند. میخواهم در این لحظه کسی باشد، نه هر کسی، تنها یک نفر که داستان آن زنی را برایم بگو... ادامه متن
مارکل، برادر پدر زوسیما در برادران کارامازوف خطاب به دکتر، به خانوادهاش و خطاب به همۀ جهان میگوید: «عزیزان من چرا ما با هم میجنگیم؟ چرا نسبت به هم کینه میورزیم و یا نسبت به هم تفاخر میف... ادامه متن
نشر روزگار کتاب در انتظار گودو نوشته ساموئل بکت، ترجمه م. ح. عباسپور را روانه بازار کرد. ادامه متن
باد میآمد و شاید در پالتوی سیاهی که پوشیده بود اصلاً دیده نمیشد. چون ماشینهایی هم که از داخل کوچۀ اول بیرون میآمدند درست به همان بی اعتنایی از کنارش میگذشتند. صدایش هم کمی گرفته بود. ادامه متن
شروع داستان عافیت وجهی نمایشگونه دارد. مردی از میان پستی بلندیها و تپههای زباله و جویهای بی آب و دیوارهای گلی میگذرد و پا به دنیای دیگری میگذارد. دنیای انسانهای هوشمند متمدن، یا دنیای... ادامه متن
چه ضرورتی دارد آدم روزی هزار کلمه حرف بزند. میشود با روزی پنجاه تا شصت کلمه هم زندگی کرد. فقط چیزهایی که میخواستم یا نمیخواستم. حرف دیگری نداشتم. قبلاً هم که داشتم زندگی عادیام را میکرد... ادامه متن
آخرین دیدگاه ها