غروب، حوالی عذاب / محمدعلی رکنی
داستان «غروب، حوالی عذاب»، نوشتۀ محمدعلی رکنی
قسم خوردیم به امامزاده عبدالله که تا زندهایم به کسی چیزی نگوییم، هر وقت میخواستیم کار مهمی انجام دهیم همقسم میشدیم. دوم راهنمایی که بودیم، وقتی چند بار دعوایمان شد و باز آشتی کردیم، روی کاغذی قوانین دوستیمان را نوشتیم.
دم غروب بود. گنجشکها نشسته بودند روی درخت سایه خوش و یکریز میخواندند. دوچرخهها را ول کردیم. نگاه کردیم به سایههامان که قدبلندتر از خودمان شده بودند. نشستیم لب قبری. از پارسال که نوشتیم هیچوقت پشت سر هم بد نگوییم، دیگر بد نگفتیم. بچههای کلاس هم فهمیده بودند و جلو ما پشت سر دیگریمان حرف بدی نمیزدند. ده، یازدهتا قانون برای دوستیمان چیدیم. بعد هم هر سهمان زیرش را امضا کردیم و نوشتیم: همیشه با هم خواهیم ماند حبیب، قاسم، پیرو.
پیرو، اسمش پیرو نبود اسمش محمد بود، به خاطر چروکهای روی صورتش پیرو صدایش میکردیم. این اسم رویش مانده بود. خودش هم عادت کرده بود و اعتراضی نداشت.
چند لحظه ساکت ماندیم، صدای گنجشکها قطع شده بود. کلاغی نشست روی بلندترین درخت کاج و دوباره پرواز کرد.
قاسم گفت: زود باشید، اگر شب شود، سگها میآیند سراغمان.
پیرو یک تکه چوبدستش بود و روی زمین دایره میکشید. گفت: ترس ندارد. اینطوری فقط خدا عذابش را بیشتر میکند.
گفتیم حقش است، کم اذیتمان نکرده. کم به خاطر توپهای بیارزش کتکمان نزده است. گیرمان که میآورد پشت یقه پیراهنمان را میگرفت، میکشیدمان، پرتمان میکرد روی زمین. گاهی سر زانوهایمان زخم میشد. مجبور بودیم از ترس اینکه توی خانه دعوایمان نکنند، صد تا دروغ جور کنیم.
پیرو پیراهنش را بالا زد، رد بخیههایش را برای هزارمین بار نشانمان داد. بیشتر از بخیه، استخوانهای سینهاش به چشم آمدند. گفت: وقتی یکبار از لب دیوار رفته بود، توی خانه اکبر میش دنبال توپ، اکبر میش هم دنبالش کرده و حین فرار با دوچرخهای تصادف کرده است.
گفتیم چطور جرئت کردی بروی توی خانه اکبر، ما توپ که هیچ، سرمان هم میرفت جرئت پدرمان را نداشتیم برویم آنجا. گفتیم اصلاً تو که هیچوقت توپ نداشتی برای کدام توپ رفتی توی خانه، آنهم با آن دیوارهای بلند.
پیرو آب دهانش را جمع کرد و انداخت جلوی پایش، کف کفشهای کتانیاش را کشید رویش، سرش را پایین انداخت چیزی نگفت.
قاسم گفت: مگر یادتان نیست وقتی اکبر میش زنده بود، اذیتش نکردیم، گفتیم پیشنماز مسجد گفته است عذاب آخرت بدتر از دنیاست. حالا باید عذابش کنیم. بعد سرش را پایین انداخت. پشت گردنش را خاراند و گفت: خودش دیده است یکبار اکبر میش زنش را توی کوچه جلو همه مردها کتک زده است. سعی کرد دستش را برساند به نقطهای توی کمرش گفت: بسکه بدجنس بود چشمهایش شبیه سگ دمِ باغشان شده بودند. قسم خورد خودش یکبار زل زده است توی چشم سگشان و درست شبیه چشمهای اکبر میش بودهاند.
پیرو گفت: میداند قبرکن بیل و کلنگهایش را کجا میگذارد.
چوبش را از روی خاک برداشت. اشاره کرد به تنها اتاقی که توی قبرستان بود. گفت: بیل کلنگش را میگذارد پشت اتاق. ایستاد. چوبش را پرت کرد. چند بار پشت شلوارش را تکاند. گفت: باید سهتایی برویم بیل کلنگ بیاوریم. تنهایی ترس دارد؛ و چون همقسم شدهایم، باید لحظهبهلحظهاش را کنار هم باشیم.
رفتیم کنار اتاق. اولین باری بود که میخواستیم کاری انجام دهیم و هیچکداممان مسخرهبازی درنمیآوردیم. بیل را که برداشتیم، صدایی از ته قبرستان آمد. ناخودآگاه به چشمهای هم نگاه کردیم. باد پیچید لای کاجها. گفتیم نباید خیال برمان دارد. باد دبه کوچکی را با خودش تکان داد. هر سهمان، سر برگرداندیم طرف دبه. چرخی خورد و پای درختی ایستاد.
قاسم چاقوی ضامندارش را که از مشهد خریده بود بیرون آورد. تلق تلقش را درآورد، چاقو را باز کرد. گفت باید عجله کنیم. روی دیوار کاهگلی با نوک چاقو خیلی سریع نوشت: GH بعد نوشت: MP دیوار را که خراش میداد، خاک دیوار رفت توی چشممان. به پیرو گفت خاطرت عزیز است، ام پی، یعنی ممد پیرو. پیرو بیل را برداشت.
بااینکه میدانستیم قبرکن این موقعها نمیآید اما ترس برمان داشت که شاید قبرکن بیاید سراغ اتاقش.
آمدیم بالای قبر. گفتیم اگر فقط یک متر بکنیم میرسیم به جنازه اکبر میش. تازه خاک ریخته بودند، خاک نرم بود، فقط کمی گلی بود و اذیتمان میکرد. گفتیم ترس ندارد چون نمیخواهیم به مُرده نگاه کنیم، فقط کفنش را نجس میکنیم، باز قبر را پر میکنیم.
قاسم گفت: خودش شنیده است که نجاست عذاب مرده را زیاد میکند. پیرو گفت: نه قبر را پر نمیکنیم، میگذاریم فردا همه ببینند قبر میش جرخورده است، اصلاً شاید سگی چیزی، جنازه را تیکه پاره کرد.
آفتاب حالا کاملاً رفته بود و فقط روشنایی روز مانده بود. باد میآمد و صدای چند سگ را از دور میآورد. گفتیم نجاست که به کفنش برسد، خدا عذابش را زیاد میکند. پیرو آب دهان پرت کرد روی زمین و کف کفشش را کشاند رویشان، دسته بیل را گرفت، پای چپش را گذاشت بغل بیل، با فشاری بیل رفت توی خاک. تا خاکها را خالی کرد بالای قبر نصفشان را توی راه ریخت. چهار، پنجتا بیل که زد به نفسنفس افتاد. بیل را داد دست قاسم. قاسم چاق بود. روی پیشانیاش دانههای درشت عرق نشسته بود. صدای نفسهایش از توی بینی میزد بیرون.
چند کلاغ قارقار کنان از بالای سرمان رد شدند. پیرو داد زد عقرب، عقب رفتیم. یک عقرب زرد دمش را مثل جرثقیل خیرالله برگردانده بود روی کمرش. روی خاکها تند میرفت و ردی بهجا میگذاشت. تا پیرو خواست بزند و کمرش را بشکند. عقرب دوباره رفت توی خاکها.
نگاه کردیم به چرخهایمان که افتاده بودند روی هم عرقمان زده بود، صداهایی میشنیدیم. مرتب از هم میپرسیدیم تو هم صدا را میشنوی. نمیدانستیم صدا از کدام طرف میآید. گفتیم شب جنها میآیند قبرستان. در نظرمان سایههایی را میدیدیم که پشت سرمان حرکت میکنند. با اینکه هیچکداممان دقیق چیزی ندیدیم. ولی قسم خوردیم که سایهها را دیدهایم. احساس کردیم خیلی مانده تا به کفن برسیم. پا پس کشیدیم، پیرو اما نه.
قاسم زل زد به پشت سرمان. بیآنکه نگاهش را قطع کند، گفت: بچهها، کی آنجا شمع روشن کرده است؟
زل دیم به نور شمع که بالای یک قبر، چند ردیف آنطرفتر روشن بود. قاسم گفت من که کسی را ندیم شما چی؟
پیرو گفت: شمع را بالای قبر آ سید کاظم روشن کردهاند.
با نوک پا کلوخی را کنار زد. دنبال عقرب گشت. گفت: چند بار با مادرش آمدهاند سر قبر آ سید کاظم شمع روشن کردهاند.
گفتیم چرا ما کسی را ندیدهایم. احساس کردیم سردمان شده است. احساس کردیم چیزی مثل آب یخ از قلبمان ریخته است توی پاهامان.
نگاهمان روی دوچرخهها بود، میدانستیم باید برویم. چرخ تنها وسیله بود که دورمان میکرد از این تاریکی و سکوت.
پیرو گفت: تا عذاب میش را زیاد نکند نمیآید، گفتیم بیا برویم، ولش کن خدا خودش عذابش میکند. گفتیم دارد تاریک میشود. بیشتر که بمانیم نمیتوانیم با چرخ توی خاکی برانیم.
پیرو گفت: خودش به ما گفته است بیایم، چون تنهایی نمیتوانسته است بیاید، گفت: ما نمیدانیم اکبر میش چقدر بد بوده است، فقط توپ پاره نکرده است، فقط پرتمان نکرده است گفت: ما چیزی حالیمان نیست. گفت: زنده که بود نتوانستیم هیچ غلطی بکنیم حالا وقتش است.
قاسم نگاهی به پشت سرش کرد. بیل را فروکرد توی خاکهای قبر، گفت: این هم عکس اکبر. رفت طرف دوچرخهاش.
پیرو پشتش را کرد به ما. با زیپ شلوارش وررفت. پاهایش راکمی باز کرد. گفت: نوشته است میش. گفت: حالا کفنش را نشد، قبرش را که میشود نجس کرد. به ما هم گفت هرکداممان چیزی بنویسیم روی قبرش. گفتیم باید برویم، صدای سگ میآید. چرخهامان را سوار شدیم. کمی که فاصله گرفتیم، برگشتیم، نگاه کردیم به بیل که ایستاده بود سر قبر اکبر، بعد هم به نور شمع که تنها روشنایی آنجا بود. توی راه برگشت هیچکداممان چیزی نگفتیم و بیخداحافظی راهمان را کج کردیم سمت خانههامان.
منتقم
نقد زهره عارفی بر داستان «غروب، حوالی عذاب»
نوشتۀ محمدعلی رکنی
ادبیات اقلیت ـ ۱۶ اسفند ۱۳۹۴