فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن / داستانی از خاطره محمدی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه "فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن" نوشتۀ خاطره محمدی: . فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن خاطره محمدی دست می‌کشد بر سرم و من مانند یک خ ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه "فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن" نوشتۀ خاطره محمدی: . فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن خاطره محمدی دست می‌کشد بر سرم و من مانند یک خ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن / داستانی از خاطره محمدی

فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن / داستانی از خاطره محمدی

فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن / داستانی از خاطره محمدی

ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه “فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن” نوشتۀ خاطره محمدی:

.

فلور چراغ آژیر قرمز را خاموش کن

خاطره محمدی

دست می‌کشد بر سرم و من مانند یک خوک خوب خِرخِر می‌کنم. پوز‌ه‌ام را می‌سایم به ساق پایش و کم‌کم بالا می‌روم و می‌رسم به ران‌های گوشت‌‌آلودش. لعنت به این ماسک که نمی‌گذارد بویش را داشته باشم. تنها بوی پلاستیک است که منخرینم را پر کرده است. افساری را که بچه‌ها دور گردنم بسته‌اند، می‌کشد و می‌گوید:

ـ اوه اوه اوه کجا داری می‌ری؟

مانند ماهی لیزی از کفم سُر می‌خورد. ازم دور می‌شود. حوله را برمی‌دارد. از نگاه آمیخته به التماسش می‌فهمم که مثل همیشه باید پشت در حمام بنشینم. بچه‌ها خوابیده‌اند. خانه در سکوت نیمه‌شبی فرو رفته. صدای دوش آب روی این سکوت شتک می‌زند. پشتم را تکیه می‌دهم به در و ماسک خوک را از صورتم برمی‌دارم. از عرق خیس شده‌ام. شال را از دور گردنم باز می‌کنم و منتظرم که فلور بیرون بیاید. حضور من در پشت در حمام جزئی از آداب خرافه‌گری فلور است که از نحسی آژیر قرمز کم می‌کند. فلور را زیر دوش آب تصور می‌کنم که صدای آژیر قرمز می‌آید. باید قبل از قطع شدن صدای آژیر برگردم وگرنه تا ابد در این خاطره حبس می‌شوم.

انگار که زیادی لفتش داده‌ام. همین که چشم‌هایم را باز می‌کنم، می‌بینم که چهرۀ ناراضی و عبوس پرستار روبه‌رویم قاب شده است. خشک و عصاقورت‌داده، بدون کلامی، با انگشت‌های سردش سنسورها را از روی شقیقه‌ام برمی‌دارد. از من سؤالی نمی‌کند. نمی‌گذارد از کمبودها و نقص‌های خاطره چیزی بگویم. تند و تند اطلاعات روی صفحۀ مانیتور کنار سرم را بالا و پایین می‌کند. دکمۀ بالابر تخت را می‌زند. سنگینی سکوتی که توی فضا پخش شده است، مانند فشار دستی نامرئی بر لبانم، بیشتر وادارم می‌کند که کلمات سکته‌دارم را از حنجره بیرون ندهم. از این همه حجم سفید در اطراف خسته شده‌ام. ویرم می‌گیرد با یک جفت پوتین گلی همه جا را به گند بکشم. مرد سیاه پرستار با روپوش سفیدش می‌آید و با احتیاط من را به همراه مخلفاتم، شامل سرم و سند، روی ویلچری که شبیه کالسکۀ بچه است، می‌گذارد. از اتاق بیرون می‌رویم. آسانسور که به طبقۀ همکف می‌رسد، وارد محوطۀ فضای سبز می‌شویم و من همچنان ذهنم درگیر ملودی است که توی اتاقک آسانسور شنیده‌ام. چقدر برایم آشنا بود. محوطه تا چشم کار می‌کند با چمن‌های مصنوعی سبز شده است. سنگ‌فرش‌ها از تمیزی برق می‌زنند، آن‌قدر که اگر بستنی از دستت بیفتد، می‌توان با خیال راحت زمین را لیس زد. این‌جا پر از درخت‌های یک‌شکل و یک‌اندازه است. صدای چهچه بلبل، تق‌تق دارکوب و جیک‌جیک گنجشک به گوش می‌رسد، اما در آسمان این‌جا هیچ پرنده‌ای پر نمی‌زند و هرچه چشم می‌چرخانم، ریق هیچ بالداری را روی نیمکت‌ها نمی‌بینم. سقف کشسان این‌جا آسمان آبی با چند گله ابر سفید است. محوطه خلوت است.

همه رفته‌اند. شاید ظرفیت تحمل سلول‌های مغزی‌ام پایین آمده باشد و بخش عظیمی از گذشته را فراموش کرده‌ام، اما می‌دانم حالا همۀ آن‌هایی که سر یک کلاس درس می‌خواندیم، رفته‌اند. حتی طهماسب با آن هیکل تنومندش که از مدرسه تا خانه با پای شکسته‌ام کولم گرفت، مطمئنم که مرده است. برادرم خسرو که برای خودش خانه و زندگی داشت، حالا دیگر نیست. زنش فلور که زیبایی‌اش نفس را بند می‌آورد، بعید می‌دانم چیزی ازش مانده باشد که خوراک موریانه‌ها شود و پدر و مادرم که بماند… همه رفته‌اند و من همیشه دیر به همه چیز رسیده‌ام. چون دیر درسم را تمام کردم، دیر هم به سربازی رفتم و تا خواستم بجنبم، فلور سهم برادر کوچک‌تر شد. فلوری که در تک و توک خاطره‌های به جامانده‌ام، ردپایی دارد، بویی ازش ندارم. هنوز هم که هنوز است همۀ این اربابان علم با تمام محاسبات صفر و یکشان نتوانسته‌اند بوی فلورم را بسازند. همه مرده‌اند و من مثل همیشه قرار است به مرگ هم دیر برسم. حالا مثل گذشته نیست. دانشمندان می‌توانند مردن را سال‌ها به تعویق بیندازند و زوال سلول‌ها را کند کنند. من نام شیوه‌ای را که تبدیل به فسیل زنده‌ام کرده است، فریز عزرائیل گذاشته‌ام. حالا قرار است دیرتر از آن‌هایی که بوده‌اند، بمیرم.

فقط این‌ها نیست. آن‌ها برایت خاطره می‌سازند. سنسورهایی که اندازۀ ناخن انگشت کوچک است، روی شقیقه‌ات می‌گذارند. چشم‌هایت را می‌بندی و در آن خاطره برای خودت سیر می‌کنی. آن‌ها به سلول‌های مغزی نفوذ می‌کنند، خاطره‌ را تغییر می‌دهند و یا در ذهن انسان خاطرۀ جدیدی می‌کارند. آن‌ها به‌راحتی تخیل و خاطره را درهم می‌آمیزند و حافظه در برابرشان تسلیم می‌شود. هیچ چیز غیر ممکن نیست. کافی است عکسی، فیلمی و یا نشانی از گذشته داشته باشی و بقیۀ کار را به دست آن‌ها بسپاری. آن‌ها به‌خوبی از پسش برمی‌آیند. در شما توهمی خلق می‌کنند که انگار در آن لحظه به سر می‌بری. عیب کار در این است که در خاطرات ساختگی هم سروکارمان با زمان است. وقتی که زمانت تمام می‌شود، آژیر قرمز به صدا درمی‌آید و آن موقع است که باید برگردیم، وگرنه تا ابد در آن خاطره حبس می‌شویم.

سلول‌های مغزی‌ام پیرتر از آن شده‌اند که بار خاطرات زیادی را به دوش بکشند. این تو، مانند گالری است که تابلوهایش زنگار زده است. خط زمان این تو مانند یک پاره‌خط است که جابه‌جا قطع می‌شود. گاهی تاب برمی‌دارد، گاهی پیچ می‌خورد و گاهی که انگار تاخورده باشد، دچار پس و پیش می‌شود و حسابی سردرگمم می‌کنند. اما جاهایی هستند که هنوز مانند یک ساعت نو کار می‌کنند. حافظۀ من مانند لاک‌پشت پیری است که به‌کندی حرکت می‌کند و با هر حرکت کوچکی زود خسته می‌شود. بنابراین، راه دوری نمی‌تواند برود.

چمدانم را بستم و هیچ ردی از زندگی را با خود نبردم. گفتم شهر، خانوده، دوست و همه چیز را فراموش می‌کنم و برای خودم در جایی پرت از این‌جا، زندگی جدیدی با هویت جدید می‌سازم. طاقت نیاوردم، سال‌ها بعد روزی تلفن را برداشتم و به خسرو زنگ زدم. برادرم پشت تلفن از زندگی‌اش و زن و بچه‌هایش گفت. از دندان نیش افتادۀ پسرش گفت. از دخترش که به‌تازگی تاتی‌تاتی می‌کند و از فلور گفت. گفت که فلور می‌ترسد. می‌ترسد حمام باشد، آژیر قرمز به صدا دربیاید و بمبی از خدا بی‌خبر راهش را گم کند و سر خانه و زندگی او خراب شود و بعد غریبه‌ها بیایند و جنازۀ لخت مادرزاداش را از زیر آوار بیرون بکشند. می‌گفت که فلور فکر می‌کند اگر من پشت در حمام باشم یا آن‌که شب چراغ‌خواب سیاهی شب را کم‌رنگ کند یا در طول روز صدای رادیو تلویزیون سکوت خانه را بشکند، دیگر احساس امنیت می‌کند. من گفته بودم این چیزها برای فلور مانند طلسمی است که از نحسی آژیر قرمز کم می‌کند. گفته بودم درک می‌کنم و واقعاً درک می‌کردم، چون فکر می‌کردم اگر من این سر دنیا شب را بیدار بمانم، بر سرخانواده‌ای که در آن سر دنیا رها کرده بودم، هیچ بلایی نمی‌آید. من همیشه خواستار شب‌کاری بودم.

پرستار کالسکه را زیر سایۀ یکی از درخت‌های سترون نگه می‌دارد و خودش می‌رود و روی نیمکت بنا می‌کند به کتاب خواندن. دست‌‌های خشک و چروکیده‌ام را به‌زحمتِ بلند کردنِ وزنه‌ای سنگین می‌جنبانم و از جیب لباسم عکسی را بیرون می‌آورم و خوب به آن نگاه می‌کنم. در عکس، بچه‌ها روی تخت دراز کشیده‌اند و فلور با حوله‌ای که دور موهایش پیچیده است، پشت کرده و دستش را روی کلید چراغ قرمز بالای تخت بچه‌ها گذاشته است و برادرم درحالی که ازشان عکس می‌گیرد، از توی آینه معلوم است ماسکی شبیه خوک را بالای سرش نگه داشته است. این عکس شاید عکس خانوادۀ خوشبخت برادرم نباشد. بعید نیست که سال‌ها قبل آن را از توی روزنامه‌ای مجله‌ای جایی درآورده باشم. اصلاً شاید بعد از ترک خانه هرگز به خسرو زنگ نزده‌ام. شاید نیمه‌شبی در بستر تب و بیماری خواب دیده‌ام که با برادرم خسرو حرف زده‌ام.

خاطره محمدی ـ فروردین ۱۳۹۷

ادبیات اقلیت / ۲۴ خرداد ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا