همه چیز از سرِ شانههای تو آغاز میشود / زهره عارفی
همه چیز از سرِ شانههای تو آغاز میشود
زهره عارفی
همه چیز از سر شانههای تو شروع شده بود، اول نفهمیده بودم و شاید تو هم نفهمیده بودی؛ این را وقتی فهمیدم که همه چیز میان ما تمام شده و این روز لعنتی سر آمده و من به خانه برمیگشتم.
حالا من تنها توی خیابانهای خلوت از کنار دیوارهایی که به زودی فرو خواهند ریخت و قیافه شهر را عوض خواهند کرد، قدمزنان به سمت خانهای میروم که جز من را در آغوشش ندارد و به اتفاقهای امروز فکر میکنم و دنبال جواب سوالهایم هستم. یادم به اضطراب شب قبل میافتد و قراری که خیلی ناگهانی رقم خورد تا یک روز تعطیل را با تو ناهاری بخورم و فیلمی ببینم. این چیزی بود که این چند ماه گذشته چندبار از من خواسته بودی. میگفتی ما میتوانیم در یک محیط آرام با هم از علاقههایمان بگوییم و من از ترس دیده شدن با تو قبول نمیکردم. راستی چرا قبول کردم؟ خودم هم نمیدانم. فکر میکنم همه چیز از عصر دیروز شروع شده بود و حالا ۲۴ ساعت گذشته است. چرا من باید این قدر سریع تحت تأثیر نگاه غمگین و عطش چشمهای دیروز تو قرار بگیرم؟ اما نه، همه چیز قبل از اینها شروع شده بود. همه چیز همان روز اول شروع شد. آن روز که درِ اتاق کارم باز شد و جوانی سیوچند ساله، بلند قامت و لاغر با شانههایی پهن در آستانه در ظاهر شد. مؤدب با چشمانی روشن و ریشهایی سیاه و موهای صاف و پرپشت و بالازده، با صدایی بمتر از صداهای مردانهای که تا آن موقع شنیده بودم، گفت: سلام، اجازه هست؟
گوشهایم شنید، اما چشمهایم مات ماند روی سر شانهای که پروانهای سفید با خالهای زرد رویش نشسته بود. همان موقع من به بعضی چیزها حریص شدم. حریص شدم به حجم شانههایی که مثل شانههای پدرم از چهارشانهگی هم گذشته بودند و تو نمیتوانستی پنهانشان کنی. اولین عضو از بدنت که بخواهی یا نخواهی جذب چشمها میشوند. شاید علت حریص شدنم این بود که از وقتی با هم همکار شدیم، فهمیدم عادت داری پیراهنهای گشاد و یقه بسته آخوندی بپوشی و تا دکمه آخر پیراهنت را ببندی، مثل بیشتر وزیران دولت البته فقط تا دیروز. شاید دلیلش این بود که تو هم مدتی در دفتر یکی از نمایندگان مجلس کار میکردی و او معمم بود و به خیلی چیزها حتی خط ریشت حساس بود و سر همین با هم به اختلاف برخورده بودید. من حریص شده بودم ببینم حجم آن شانهها با حجم سینهات چه اندازه تناسب دارد. تو هم اگر نقاش بودی، به تقارن حساس میشدی. اما دیروز تقارن همه چیز به هم ریخته بود و تو آدم دیگری شده بودی. همان طور که من. ما هیچ کدام به گذشتهمان شبیه نبودیم، حتی به هفته قبل، حتی به دیروزمان. بعد از چند ماه که برایم مثل بقیه بودی و فقط شاید حرفهایی که گاه از سر دیوانگی میگفتی، تو را شبیه خودم دیدم، باعث شد به تو اعتماد کنم. رفتارهایت همان طور بود که من دوست داشتم. دیروز آمده بودی تا مرا مجاب کنی، تا نشان دهی ما هردو یک چیز میخواهیم. آمده بودی تا مرا به خودت وابسته کنی و بروی. نامردی نبود؟ قسم میخورم که بود.
جزوه اسطورههای تن، بهانهای بود که بیایی و نشان دهی که هستی که میتوانم باشم. دیروز میان خنکی دلچسب سالن مطالعه، نینی نگاهت دیگر مثل حرکت یک موش موذی از توی چشمم فرز فرار نمیکرد، میماند توی نگاهم و چیزی از زیر سینهام مثل آبشار هُری پایین میریخت و دلم را میلرزاند. یک حس عجیب، بیاختیار چشمهایم را به سمت یقهات برد که دکمهاش باز مانده بود و تقارن یقهات به هم ریخته بود و یله شده بود سمت چپ سینهات. نگاهم را که دیدی خیره شدی به چشمهایم. چقدر مظلوم شده بودی. به چشمهایم میگفتی که فرار نکنند و بمانند و نگاهت کنم و من نمیتوانستم و حیا میکردم و چشم میگرداندم، اما تا شب که قرار رفتن بگذاریم، این نگاه رهایم نمیکرد. نگاهی که بود و نبود.
شاید همه چیز تقصیر من بود. منی که همین هفته گذشته، خودم را لو داده بودم. وقتی یک باره حس کردم میتوانم با تو راحت باشم و بعد برایت از چشمهایم گفته بودم و قدرتم در مهار کردن نگاهم. شاید زیادی درباره خودداریهای خودم پز داده بودم. یا شاید هم تو با تعریفهای من تحریک شده بودی تا مرا امتحان کنی و زیرسوال ببری، چقدر ما آدمها به خدایمان شبیهیم!
برایت گفته بودم که آن ماجرا ظهر یک روز پاییز اتفاق افتاده بود. یک هفتهای بود به جای پختوپز در آشپزخانه دانشگاه، از یک رستوران خرید میکردیم. برای دادن سفارش غذا، قرعه به نام من افتاده بود. آشپز و سرآشپز بر سر ماجرای دیده شدن موش در انبار قهر کرده بودند و رفته بودند تا مسئولیت بودن موشها را برعهده نگیرند. معاون دانشگاه طوری برخورد میکرد که گویی سرآشپز رفته و چندتا موش گرفته و انداخته توی آشپزخانه، مرتب توبیخش میکرد که این موشها از کجا آمدند؟ مگر سال پیش سوراخها را نبستیم؟ مگر دوغاب سیمان نریختیم پای قرنیزها؟ مگر مرگ موش نگذاشتیم؟ و صدتا مگر دیگر و سرآشپز مرتب میگفت: یکی در کارش موش دوانده و خواسته او را بدنام کند. آشپزها که رفتند باز معاون دانشگاه دستور داد مرگ موش و تله موشها را بگذارند و باز دوغاب بریزند پای قرنیزها. عجیب این بود که نه موشی به تله افتاد و نه مرگ موشی خورده شد. مساله برای همه مشکوک شده بود و همه سعی میکردند به جای بررسیِ بود و نبود موش در انبار، مساله را فراموش کنند. عجیبتر این بود که سرآشپز در همان مجتمعی زندگی میکرد که معاون دانشگاه به تازگی آپارتمان خریده بود و نمیفهمیدم چطور میتواند هر روز صبح با این اختلافها چشم در چشم هم شوند، بهخصوص که دختر سرآشپز توی همین دانشگاه درس میخواند.
شاید یادت باشد، دخترش همان دختر چشمآبی است که دیروز وقتی آمد داخل سالن تا نامهاش را به من بدهد، تو دست بردی به سمت یقهات و یقهات را جفت کردی و با دستت گرفتی و گفتی تا من با او حرف میزنم میروی بیرون و برمیگردی. او هم از معاون و سنگاندازی در فارغالتحصیلیاش گله داشت.
معاون نمیدانم از روی عمد یا ناخواسته کاری میکرد که باعث دلخوری همکارها و دانشجوها میشد. مثلاً با آنکه من مسئول قسمت فرهنگی دانشجویان دانشگاه بودم، اما به درخواست او باید جور نبودن آشپزها را میکشیدم تا کسی را جایگزین کنند. آن روز نوبت خورشت فسنجان بود. سیب سرخ، هویج، گردو، مرغ، رب انار و رب آلو و پیاز و زعفران، آبغوره و روغن و برنج ایرانی «ندا»ی بیبو و خاصیت را لیست کرده بودم و روز قبل نعمتی راننده دانشگاه برده بود به غذاسرای ایرانی و قرار بود ساعت یازده و نیم بروم حساب و کتاب کنم و غذا را بیاورم، تا اگر غذا را خوب پخته باشد و دانشجوها هم راضی باشند از آقای هادی بخواهیم تا آشپزخانه دانشگاه را بگرداند. اما لازمهاش این بود که انبار مواد غذایی قبل از آمدن آشپز جدید، از حضور موشهای موذی که نبودند، پاک شود؛ عجیب بود!
دم در غذاسرا ایستاده بودم تا صاحب رستوران از آشپزخانه به سمتم بیاید و مرتب چشم میدواندم تا ببینم موشی در آنجا میبینم یا نه! آقای هادی با پیژامه راحتی که تن کرده بود و آستینهایی که بالازده بود، حدسم را به یقین بدل کرد که باید خودش سرآشپز باشد. پیراهن سفیدی به تن داشت و دوتا از دکمههای بالای پیراهنش باز بود. عرق روی پیشانیاش را مرتب با پشت دستش میگرفت. از آن مردهایی بود که بیخیال زن و مرد هستند و با من همان طور حرف میزد که با نعمتی. نمیدانم از روی عادت بود یا از روی حجب و حیای زنانه یا سفارشهای مادر که همیشه مادرانه میگفت: «وقتی با کسی حرف میزنی سرت رو بیانداز پایین، خیره نشو توی چشم دیگران.» و من پیش از اینکه سلام کنم و چشمدرچشم آقای هادی بشوم، چشمم افتاد به دکمههای باز پیراهنش که میان آن سیاههای درهم پیدا بود و به فکرم رسید که این نامرتبی را خیلی نرم و آرام میتوان با شانهای مرتب کرد که یک دفعه حرف مادر عین زنگ عزراییل توی گوشم افتاد: «چشسفیدی نکن جانان!» انگار خدا مادر را آفریده بود تا مرا به دنیا بیاورد و این حرفها را مثل گوشواره آویزه گوشم کند و قبل از این که هیجده ساله بشوم، بگذارد و برود.
حیا کردم و چشم دوختم به موزاییکهای سابیده شدهای که چربی روغن لیزشان کرده بود و کافی بود قدمی به جلو بردارم تا کف صاف کفشهایم لیز بخورد و پخش زمین غذاسرا بشوم.
این را برایت تعریف کردم تا بگویم آن روزها از هر گناهی حذر میکردم. اما حالا فکر میکنم: «از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک!» آن موقع یک آن از خودم ترسیدم و سریع بدون چکوچانه پول غذا را حساب کردم و سوار وانت شدیم و به دانشگاه برگشتیم. کاش میان حرفم نمیپریدی و تا آخر حرفم را میشنیدی تا بفهمی ته آن قصه به کجا رسیده بود. البته حالا دیگر فرقی نمیکند؛ من ترسیدهام مثل تو. تو دیگر برای من یکی از همین مردهای دانشگاه نیستی که هر روز میبینمشان و از کنارشان رد میشوم و بدون آنکه نگاهشان کنم، چشمم را پایین میاندازم. به تو حساس شدهام و این مرا میترساند. به خودم میگویم: این چه تقدیری است که برای هم بافتهایم؟
– «تقدیر همهمون رو بافتن، خوب و بدمون رو.»
این از آن تکمضرابهای خامّا است:
– «گناه چیه؟ همه چی دست خودشه.»
و بعد سر به سمت آسمان بلند میکرد و میگفت:
– «توبه رو بعد از گناه گذاشته»؛ «اونم مال خودشه اینم مال خودشه»؛ «میخواست یادمون بده بخشنده باشیم.»
حالا معنای حرفهایش را میفهمم، اگرچه من امروز را برای گناه نیامده بودم و به خیال خودم آمده بودم آن نگاه معصومانۀ مستأصل را آرام کنم و بگویم من میفهممت. اما اتفاقی که میان ما افتاد به جای اینکه ما را به هم نزدیک کند، از هم دور کرد. میدانی چرا؟ چرایش را به زودی میفهمی. عجله نکن. تو باعث شدی من مسیر زندگیام را عوض کنم و راه مادر و خامّا و بانو را نروم. من با آنها فرق دارم. این حرف خود مادر بود. میگفت یک وقتی به زمان مادربزرگم ازدواجها سنتی بود و دختر و پسر تا روز عروسی همدیگر را نمیدیدند. اما زمان مادر، دخترها دو جور شوهر میکردند یا سنتی یا با رسوایی. البته که بیشترشان هنوز حجب و حیا داشتهاند و صبورانه مینشستند تا کسی به خواستگاریشان بیاید و عدهای که عاشق میشدند و گند به بار میآوردند، روح و جسمشان زیادی به هم نزدیک میشد. از همان موقع که دخترها فهمیدند میتوانند عاشق شوند و بعد ازدواج کنند، ازدواجها تعطیل شد. حالا یکی مثل تو رو هم به زور نمیشه شوهرش داد.
همان موقع بود که مادر وقتی از حریفم برنیامد تا به میل او ازدواج کنم، از من قهر کرد. میخواست تلافی خودش را سر من دربیاورد. دیروز آمده بودم تا بگویم من چنین روزهایی را در بیکسی مطلق گذراندهام. آن وقت که پدر رفت و مرا که همه کسم بود و حتی برایم مادر بود، تنها گذاشت و تنهای تنها ماندم. تا بود، کنارش بودم و حرفهای دختر و پدریمان را از مادر پنهان میکردیم. اما وقتی به فاصلۀ یک سال بعد از مادر، پدر هم رفت هیچ وقت لبی کنار گوشم نبود و لبم کنار گوشی تا زیر لاله گوشش برای خطاهایی که ممکن است بکنم، اجازه بگیرم. نه، حتی دستی هم نبود که گرمی انگشتهایم را میان نرمی سرانگشتانش نرم… نرم و آرام… آرام لمس کنم، تا امروز. امروز همه چیز فرق کرده بود. من و تو و فضایی که ما را در خودش جا داده بود. همه چیز مثل موسیقی آرام کافه گودو آرام و نرم بود و بدون اینکه بفهمیم موذیانه در جانمان میریخت و خون میدوید میان شقیقههایمان و مویرگهای لبهایمان را متورم میکرد و چشمهایمان ناخواسته خمار آن نیکوتین چند درصدی دانهیل رد تو شده بود.
خنکی کافه و آن نیکوتین پخششده در فضا اذیتمان میکرد و صبر و قرار را از ما میگرفت. باید جایی لم میدادیم و خیره میشدیم به روبهرو تا شاید همه چیز را از یاد ببریم. بهترین جا میتوانست فضای سینما سپیده باشد. پس رفتیم تا میان تاریکی سالن سینما و آن هوای خنک، میان نور فیلم، مجذوب فضا شویم. شانهبهشانۀ هم و گاه بازو به بازو و انگار بازی دستهایمان از همانجا شروع شده بود. اعتراف میکنم انگشتهای من بازیگوشتر از آن بودند که صبور باشند تا قانون «چو یار ناز نماید، شما نیاز کنیدِ» حافظ را مراعات کنند. مثل بچهها که روی سرانگشت شستشان بلند میشوند تا وقتی دستشان به اولین شاخۀ درخت رسید، پایینش بیاورند و توتهایش را بچینند، من هم از درون قد میکشیدم تا به تو برسم. من که برایت گفته بودم از خالهبازیهای کودکیام و زنگ خانۀ همسایهها را زدن و فرار کردنم. شیطنت دستهای من از همان کودکی با من بودند و هیچ وقت ملاحظهکار نشدند. جسور و شیطان و ناآرام.
پردۀ سینما درخت توتسیاه کهنسالی را از نمای نزدیک نشان میداد که توتهای آبدار و سیاه و درشتش زیر نور خورشید میدرخشیدند. گفتم: ببین، بارها از چنین درختهایی بالا رفتم و حالا هم اگه قانونها رو کمی دستکاری کنن، میتونم خودمو به اون نوک برسونم و اون چند توت سیاه و درشت و رسیدهش رو بچینم و برایت بیارم و آب سرخی رو که کف دستم مالیده میشه، به لبهام بمالم تا قرمزتر بشن تا وقتی نگاهت روی لبهایم مات میمونه، بازیگوشی انگشتهام رو فراموش نکنی.
کمکم حال و حس ما فضا را تغییر داد تا همه چیز به نفع انگشتهای شیطان من تغییر کند و بپرسم: جزای فیلم بد بردن چی میتونه باشه؟
– میخوای بگی من گناهکارم؟
– من هم که گناهکار باشم تو شریک جرمی.
– حاکم و قاضی شمایی!
– پس ما حکم میکنیم به: گاز گرفتن!
فیلم بد، برای هردویمان بهانه بود. برای اینکه تو شانههایت را سُر بدهی رو به پایین و تنت را روی صندلی مخمل عنابیرنگ سینما ریلکس کنی و برای من که قد بکشم و دندانهای حریصم را آرام بر سرِ شانههایت بگذارم تا محکم گازت بگیرند و تو لبازلب باز نکنی و نکردی. نباید لب باز میکردی. من لبهایم را زیر لاله گوشت گذاشته بودم و هرم نفسم را یواشیواش با دو کلمه ریخته بودم در حریم گوشت و پرسیده بودم: اجازه هست؟
اجازه میگرفتم تا تن ناآرامت و ناآرامم را آرام کنم. میتوانستم تمام اندیشههای بد این روزهایت را برای چند ساعت از یادت ببرم و خودم را به وجد بیاورم. خیلی ناخواسته وارد دنیای تو شده بودم. آمده بودی دانشگاه و برای همکاری با بخش فرهنگی دانشگاه فرم پر کرده بودی و همان چند روز اول که در مصاحبه پذیرفته شدی، گفتی که اجبارت برای آمدن و قبولِ چنین پستی با این حقوق اندک، ناملایمات زندگی و ورشکستگی شغلیات بوده. شاید هم همان ناملایمات زندگیات، امروز به من اجازه میداد به حکم همان تقدیر بافته شده، چندبار سر شانههایت را بگزم تا آن ناملایمات را برای یک نیمروز از یاد ببری. اما نه، اینها بهانههای من بود تا خودم و خودت را محک بزنم. چون معیارهای من برای ازدواج، خودم بودم و بس و نه بهانههایم. آن موقع از خودم پرسیدم: آیا نیاز را باید به هر طریقی پاسخ داد؟ من کجای این ارتباط قرار میگیرم؟ تو کجای آن هستی؟ ما کی فرصت کردیم همدیگر را بشناسیم تا یاد بگیریم در موقعیتهای حساس به هم آسیب نزنیم و به جای رودررو شدن، پشتبهپشت هم بدهیم.
نفهمیدم چه شد؟ یک آن زمان ایستاد. نفهمیدم قضا، تقدیرمان را به هم ریخت یا ناواردی من که بعد از رفتن امید برای اولین بار قرار میگذاشتم با نامحرمی بیرون بروم، باعث شد هر دو یاد نصیحتهای پدرانه و مادرانهمان بیافتیم که: مبادااااا… و هردو رضایت دادیم که همه چیز همانجا، تا همیشه، تا ابد تمام شود و همه چیز همانجا مسکوت بماند. حتی راضی شدیم پول فیلم را هدر دهیم و همان یک ربع اول فیلم عطایش را به لقایش ببخشیم و هُرم تنمان را از زیر خنکی سیستم سرمایشی سالن بیرون بکشیم و بریزیم میان گرمی هوای بیرون تا همدمای بدن مردمی شویم که در خیابانهای شلوغ شهر دچار فراموشی مزمن شدهاند و حتی خودشان را هم به یاد نمیآوردند. باید فراموش میکردیم داغی خوشایندی که تا ذرهذرۀ تنمان دویده بود. پیاده راه افتادیم به سمت انقلاب. نه تو حرف میزدی نه من. پیاده سهچهار ایستگاه آن طرفتر رسیدیم به میدان انقلاب. دیگر هیچکدام مایل نبودیم این راه را پیاده گز کنیم. تاکسی گرفتی انگار هنوز خودت را موظفِ من میدانستی. کنار ایستادی تا اول من سوار شوم. مادر هم که زنده بود همین رفتار را داشت از ترس اینکه مبادا مسافر بعدی مرد باشد و بدنش به بدنم بخورد، میگفت اول باید من سوار شوم. وقتی علتش را میپرسیدم، میگفت: تو بچهای نمیفهمی. بعداً خودت میفهمی. بذار مادر بشی.
سوار شدم و بدنم را طبق عادت چسباندم به در تاکسی. یک لحظه برگشتم و به تابلوی بزرگ و تبلیغات سینمای مرکزی نگاه کردم و حس کردم از هر چه سینما در حوالی میدان انقلاب است، بیزارم. سوار شدی، بگذریم، نمیخواهم چیزی از آن صحنه به یاد بیاورم. سخت است بازی یکطرفه. ما خیلی زود از خیابان انقلاب و شلوغیاش فرار کردیم و خودمان را رساندیم به میدان آزادی. به جادهای که ما را از هم جدا میکرد و به خانههایمان میرساند. باید میرفتی، باید میرفتم. این روز لعنتی داشت غروب میکرد. دستم را دراز کردم تا با تو برای آخرین بار دست بدهم و تو یادت رفته بود که من پیش از این از تو اجازه گرفتهام. یعنی حتی نمیدانستی که زن باید تقاضا کند و «با اجازه بزرگترها: بله!» را باید مرد بگوید. شاید این خطبههای مجلس عقد تو را هم به توهم انداختهاند! اما باید بدانی همۀ کارهای ما برعکس است و این هم یکی از آنهاست. همین ندانستنت مرا مجبور کرد مثل مراسم عقد سه بار تقاضایم را تکرار کنم تا دست راستت را در دست چپم بگذاری. دست راستم کار داشت، باید چادرم را نگه میداشت تا باد آن را نبرد و همه چیز خیلی راحت تمام شود، الا فشار دست تو. تو رفته بودی و من کنار خیابان، رودرروی مسجد قائم ایستاده بودم و حس میکردم هنوز دستم میان داغی دستت گُر میگیرد. هنوز فشار دست تو را حس میکردم که به من یادآوری میکرد: تو نمیروی، تو نباید بروی، تو حتی اگر بتوانی نمیروی، به خاطر تمام چیزهایی که نگفتهام و نگفتهای.
اگر هنوز حرف مادر آویزۀ گوشم بود، باید میرفتم داخل مسجد قائم و دو رکعت نماز میخواندم و بعد سر به سجده میگذاشتم و هفتاد بار استغفار میکردم. اما خستهتر از آنم که به این سمت بروم. به اندازۀ یک عمر خستهام، حتی خستهترم. بغضی شبیه بغضهای خامّا وقتی پدر مُرد، توی گلویم افتاده. حالِ تنهاییهایش را خوب میفهمم، خامّا هم مثل من، هم بیپسر شده بود و هم بیپدر و هم بیپشت و همسر.
راه میافتم به سمت خانه. پیامک میزنم و معذرت میخواهم به خاطر اصرار به دست دادن با تو و جوابی نمیرسد. به خودم میگویم: مهم نیست. چه خوب که همه چیز در نطفه خفه شد. حداقل میفهمی که او تا بزرگ شدن خیلی فاصله دارد و تو تا تنها نبودن. یعنی آن نگاه دیروز و رفتار و افکار الان که بعد از چند ساعت مینویسی: «من اشتباه کردم.» با حرف دلت جور در نمیآید. یعنی ما آدمها به این راحتی همدیگر را دست میاندازیم؟ آن هم بعد از چند ماه که من همه چیز را یک رفقات ساده میدیدم و آن را به شوخی گرفته بودم! اما انگار درست گفته هرکس این حرف را زده که «وقتی بودنِ کسی تمام شد، باید پذیرفت که تمام شده، دست و پا زدن فایدهای ندارد، باید بگذاری برود پیِ کار و زندگیاش، باید قبول کنی که شبیه خوردن یک نوشیدنی که جایی به انتها میرسد، به انتها رسیده. اگر مدام نی را ته لیوان بچسبانی و هورت بکشی جز یک صدای ناموزون اتفاقی نمیافتد، حالا هی هورت بکش، هی هورت بکش، چیزی دستگیرت نمیشود، فقط توجه اطرافیان به عجز و فلاکت آدم بیشتر میشود، باید یک جایی نی را از دهانت بگیری، لیوان را بگذاری رویِ میز، و بیخیالِ چند قطرۀ باقیمانده شوی، باید بگذاری برود، هورت کشیدنِ آدمی که تمام شده، دردی را درمان نمیکند.»
بالاخره به خانه میرسم. آن قدر خسته هستم که شامنخورده بخوابم. میروم روی تخت با همان مانتو و شلوار دراز میکشم. اما تو نمیگذاری. تو هستی و نیستی. مثل موشهای موذی آشپزخانه که غذا را به آدم زهرمار میکنند. بارها پهلو به پهلو میشوم و تو نمیگذاری خواب مرا با خودش ببرد. فایل موسیقی گوشیام را باز میکنم و کلیک میکنم روی خواجهنوری:
یه حسی رفته از قلبم که پشتم کوهی از درده
چه جوری از دلم کندی که اون حس برنمیگرده
باید فکری برایت بکنم. نه، من نمیتوانم من نباید اینطور ادامه بدهم. با انگشت سبابهام کنار خودم روی تشک یک سر و بدن با شانههایی پهن و پاهایی بلند میکشم، بدون چشم و گوش و دهان. فقط یک قلب سمت چپ سینهاش میکشم. باید تا صبح یادش بدهم دوست داشتن اولین قانون بقاست و کاری از دست فرار و این همه فاصله برنمیآید. برای همین دستت را بالا میآورم و میگذارم روی بازویم تا شانهات درست به موازات لبهای من قرار بگیرد و این بار نه با دندان، بلکه همه چیز را با لبهای متورمم شروع میکنم که از صبح مویرگهایش در حالِ انبساط ماندهاند و میخواهند داغی داخل بدنم را جایی مثل سرِ شانهات خالی کنند. تا تو باز بپرسی: «چی دوست داری؟» و من با مکث، آرام و کشیده بگویم: «موهایی که ناجوانمردانه کوتاهشان میکنی و سهم چشمهای مرا از دیدنشان نمیپردازی.» نه، من هم مثل خواجهنوری به دنبال تسکین و به فکر کندن از این درد نیستم من هم پذیرفتهام که با بعضی دردها فقط باید مدارا کرد و آن را پذیرفت. اما حالم دارد از این طرز تفکرم به هم میخورد. مثل دوست داشتنهای نوجوانی.
قبول دارم که همه چیز از شانههای تو آغاز شده بود، وقتی دیدمت شانههایت حجیمترین عضو بدنت بودند و من حریص به حجمی که زیر پیراهنت پنهان شده بود. خامّا میگوید: «گناه باید اونقدر بزرگ باشه که ارزش سوختن تو جهنم رو داشته باشه.» لابد منظورش این است که تن من و تو باید بیشتر از جهنم سوز داشته باشد. اما هیچ وقت نمیگوید جسارتش را از کجا باید بلد شوم. انگار همهمان باید این آزمون و خطا را داشته باشیم تا بعد بفهمیم جسارتش را نداریم یا شاید داریم؟!
نه من نمیتوانم حتی اگر بخواهم. من یاد گرفتهام جلوِ خودم بایستم. دوست دارم بخوابم، اما تا کی؟ مهم نیست! دیگر مهم نیست… فکر میکنم حق ما از زندگی تنها خاطرۀ دیوانگیهایی است که گاه نصیبمان میشود. باید از این موقعیت استفاده کرد و آن را تبدیل به یک موقعیت کرد برای یاد گرفتن و یاد دادن. من، تو، ما باید از این موقعیت عبور کنیم والا خودمان را نابود میکنیم و اجازه میدهیم همان افکار لذت تن و درد تن با ما بماند. حالا همه چیز تمام شده است، اما نمیدانم چرا این خواب لعنتی سراغم را نمیگیرد.
تابستان ۱۳۹۶
ادبیات اقلیت / ۱ مهر ۱۳۹۶
زهره عارفی
ممنون از نظرتان
این قسمت اول از داستان بلند “بهانه های تن ” بود. بزودی قسمتهای دیگر آن به صورت نوشتاری و صوتی در همین سایت منتشر می شود.
ممنون از همراهی تان
جهان
بنده تازه آموزش نویسندگی رو شروع کردم پس نقد من اصلن به حساب نمیاد ولی نقد می کنم که برای خودم تمذین شده باشه. من کل داستان رو خوندم.
الف- نثر و موضوع و انداره حجم متن داستان (در اشل داستاه کوتاه) و نشانه گذاریها هیچ ایرادی نداره معلوم تجربتون تو نویسندگی خوب است. مثلا انجا که با کنایه ها و استعاره ها با جملات بازی کردی و یک موج دلنشینی در ذهن خواننده ایجاد کردی عالیست کارشما. مثلن نی نی نگاه یا موش نگاه خیلی خوشم اومد مرسی. البته بعضی جملات را اگر ادیت بکنید بهتر میشه. مثلن لازم نیست بنظرم بگید قبلن کجا کار می کرده او اقاهه. منه خواننده خودم نتیجه گرفته بودم احتمالن پیش یه اخوند یا یه محیط مذهبی کار می کرده
ب- شخصیت سازی تون خوبه اما کمه. مثلا شخصیت مرد داستان خوب در نیومده مثل سریالای ایرانیه بیشتر ولی شخصیت زن داستان کاملتره
ج- تیپ سازی در مورد شخصیتها انجام نشده / فضاسازی داستان هم کمه بیشتر به روایت و قصه گویی پرداخته . خیلی به پرداخت شخصیتها بخصوص تیپ ها کار نشده. مثلن دوست داشتم مرد داستان یه لحن مثل تیپای قبل انقلاب یا تیپ یه پسر شهرستانی که چند سال تو تهرانه بقولی تهرانیزه شده داشته باشه. همینطور کرکتر زن داستان هم تیپک نیست اگه چندتا دیالوگ قوی بخصوص توی فلاش بکها می اومد خیلی بیشتر پرداخت شخصیت انجام میشد.
ا
ا
این نظرات رو جدی نگیرید فقط تمرین نقد بود و البته نظر الکن بنده
در مجموع کارتان عالی و بخصوص نثرتان و نگارش تان قابل ستایش است
جهان
این داستان مال دو تا از کارمندان دانشگاه تهرانه اسامی اشخاص رو جوری انتخاب کرده که مستقیم به انها اشاره نکند ولی چون من از قبل می شنامشان میشه حدس زد نعمتی کیه یا اینکه هادی همون هادی پور تدارکات و غیره درسته؟
زهره عارفی
سلام
به یقین من دانشگاه تهران نبودم و از حوادث آن بی خبرم.
جهان
یک درصد احتمال میدادم بفرمایید درسته / قطعن حق باشماست بیصرابه منتظره انتشاره ادامه داستان و دیگر آثار شما هستم ممنون از شما بخاطر پاسخگویی تان
زهره عارفی
وطیفه بود
سپاس از مهربانی تان