یادداشتی بر خیزران خاموش اثر وحید ذاکری

“نوآدم” بی صورت چون قاصدک مدام کوچ میکند
در “خیزران خاموش” وحید ذاکری
یکی از کتابهای ژرف در چهل سال اخیر داستاننویسی ایران که زندگی بشر امروز را ترسیم میکند.
این کتاب بهتازگی به همت کتابفروشی و انتشارات «پان به» در ونکوور کانادا منتشر شده است.
مهین میلانی
«کوچ هیچ گاه تمام نشده و حالا شمایید قاصدهای ما برای کوچی بزرگ»؛ «قاصدکهایی پراکنده و رهگذر از اینجا به آنجا. بله، همیناید، قاصدهای ما!»
(صص: ۱۰۲-۱۰۳)
کوچ بیبازگشت در جعبهای که «نوحوّا» نامش را تابوت گذاشته است.
کوچ اولیه از شکم مادر به دنیای ناشناختۀ بیرون.
کوچ از ایران، از دل ناامنی به دنیای ناشناختۀ غرب، غرب بی صورت.
کوچ به فضا، از بی صورتی به هیچ. آیرونیک است استایل نگارش در این کوچ آخر، که این دنیای «هیچ» سخره گرفتن نیز دارد. «هیچ» به معنای نه امیدی برای بهبود، نه آرزویی برای میلی نیرومند. فهمیدهای حرکت در هیچ است. یک کاری به هرحال باید کرد. فرقی نمیکند. میدانی که گذشته فقط یک خاطره بوده است. خاطرهای که یادآوری میکند پا گذاشتهای برهیچ، در حالی که گمان برده بودی امید و آرزوها به جایی میرسند. شاید باور داشتهای که دنیا پایدار است. که تو پایداری. که…
کوچ ناخواسته است. یا حتا اگر خواسته باشد، عواملی درونی و بیرونی ناخودآگاه سببش بودهاند. ما به دنیا میآییم بدون اینکه خواسته باشیم. نخواستهایم ولی بالاجبار وطن و زادگاه خود را رها کرده و ویلان اینجا و آنجا شدهایم. ناخواسته تبعیت کشوری بیگانه را پذیرفتهایم. و باز در پوست خود بند نمیشویم. کوچکنندگان ذاکری، این بار به فضا کوچ میکنند. آدم و حوا ناخواسته از بهشت بیرون رانده شدند. این کوچکنندگان خود ظاهراً خود را از زمین بیرون میاندازند. بعد به کجا میخواهند کوچ کنند؟ برخی در این شهر ونکوور میگویند یک قدم دیگر برداریم، توی اقیانوسیم. این کوچکنندگان که همه جا آسمان را به همان رنگ آبی دیدهاند، میروند در سیاهی شب گم شوند و فردا به بچههایشان میگویند: «ببین، خوب نگاهش کن. اصلش آبی آبی است. ما از آنجا آمدهایم. از آنجا!» (ص ۱۰۹ داستان «از آنجا»)
کوچیدن را انکار نتوان. از دل مادر میپری توی دنیا. هواپیما سوار میشوی میپری توی سوئد. سفینه سوار میشوی میجهی به فضا… اما زندگیِ تحمیلی رخش را نشان نمیدهد. فکر میکنی آزادی، به هرکاری دست میزنی. نمیدانی که ناخودآگاه شرایطی ایجاد شده که این عمل یا آن یکی را انجام دهی. پلان میریزی. طرح میزنی. اما یک جور دیگر میشود. به راههای دیگر میافتی. حتا اگر تنهای تنها در یک جزیره (اگر البته بتوانی یک جزیرۀ خالی و آزاد پیدا کنی در این شرایط که حتا یک وجب زمین صاحب دارد) زندگی کنی، طبیعت با تو سر جنگ خواهد داشت. بشر راهش را به آنجا باز میکند و نمیگذارد که تو آرامش خودخواستهات را داشته باشی. تو تلاش میکنی دررویی پیدا کنی. میکنی. اما انتهای دررو همانی نیست که تو خواسته بودی، مگر یک در میلیون تصادفات به صورتی در هم تنیده شوند که تو به اصطلاح خرشانس باشی و اوضاع به مراد شود. و در جامعه، ما آن چنان دچار روزمرگی میشویم که نمیفهمیم بُرده میشویم. نمیتوانیم شخصی حقوقی یا حقیقی را متهم کنیم که ما را میبرد. سیستمی که تولید شده است نیز خود به خود و به طور تصادفی طی سالها و قرنها به وجود آمده است. حالا به شکل یک سیستم مدون و قانونمند ما را با خود میبرد.
آیت الله خمینی وقتی از پاریس به ایران میآمد، در پاسخ خبرنگار که پرسید چه احساسی داری، گفت: «هیچ.» خیلی افراد او را به سخره گرفتند که چقدر بیاحساس بوده است که چنین پاسخی در چنین وضعیت تاریخسازی میدهد. او شاید میدانست که هیچ چیز چندان جدی نیست. و آینده کمتر جدی است، زیرا هیچ چیزش روشن نیست.
مارکس پیشبینی کرد آیندۀ دنیا را. از کجا میتوان آینده را پیشبینی کرد؟ میتوان خطوطی را نشانه کرد. اما هیچ اعتباری نیست بر حادث شدن آن. دنیای messianic را مسیح طرح زد. و از دکارت تا کانت و حتا هگل آن را به نحوی پذیرفتند. یعنی باور به آیندهای جاودان که ره به متافیزیک میبرد. به دستی آسمانی با اسانس ارسطویی و فرم افلاطونیِ بلاتغییر که همه چیز را در اختیار دارد (atemporal). نیچه دست رد زد یک بار و برای همیشه بر این اسانس لایتغیر و قادر و متعال. آدورنو و هورکهایمر و دریدا پس از مارکس شکستند این امید را که آیندۀ دیگری به جز این زندگی پر رنج زمینی در راه است. پا در زمین اما کوشش داشتند با ایجاد امید و از طریق جاگذاشتن اثرهایی درخشان از خود آیندهای شکوهمند بسازند و انسان را پس از مرگ فیزیکی خود جاودانی کنند. آشیل و رستم با قهرمانیهایشان جاودانی شدند. لبخند مونالیزا نیز. و دریدا در زبان انسان را جاودانه میکند. ما مینویسیم که جاودانه شویم. هایدگر سؤال میکند…
هیچ چیز اما پایدار نیست. همه چیز موقتی (temporal) است. ما نیز موقتی و ناپایدار هستیم. کوچی بودنمان نیز از همین جا ناشی میشود. کوچی که هیچ گاه تمامی ندارد. ما ولی تمام میشویم. مانند وام خانه که تمام نمیشود و ما تمام میشویم. مانند حرکت عناصر فیزیکی در طبیعت که توقف و تمامی ندارد و این فنومن شاید یکی از پدیدههایی باشد که بتوان بر آن اسانسی همیشگی قایل شد. حرکت میکند، تغییر مییابد به شکلهای دیگر. ما تمام میشویم. ما که جزئی از طبیعت هستیم. میشویم خاک و به طبیعت میپیوندیم. به زمین برمیگردیم. زمینی که خود معلوم نیست در کجا به انتها برسد. جوامع نیز حرکت میکنند. تصادفات مسبب رخدادهایند که آنها نیز موقتیاند و در طی زمان به شکلهای گوناگون درمیآیند. هیچ عاملی با طرح قبلی آنها را به وجود نمیآورد. هر چیز و هرکس حرکت میکند، اما نمیداند آیندهاش چیست. اگرچه اهدافی در سر آدم هست. اما هیچ معلوم نیست به آن اهداف برسد. تصادفها، رخدادهای اجتماعی، پیچیدهتر از آن هستند که بتوان پیشبینی کرد. همه در حال و ظاهراً رو به آینده در حرکت هستیم. به هرحال به نقطهای میرسیم که بفهمیم رفتنمان تکراری و بیثمر و بیمعناست. که همه چیز بازی است اگرچه ما جدی هستیم.
وقتی به این نقطه میرسیم چندان دشوار نیست گذشتهای را که از سرگذراندهایم، وقتی به مرور مینشینیمش، بیمعنا در مقابلمان ببینیم: هیچ. و حالا که همه چیز هیچ است، کوچ کردنمان نیز معنایی جز هیچ ندارد. «مرد آهسته میپرسد: به چی فکر میکنی؟ زن با آرامش به چشمهای مرد زل زده است: هیچی» (ص ۱۰۹، همان). ما نیز وارد این سیلاب هیچ شدهایم. یا بودیم و نمیدانستیم. اما خوب باید کاری کرد. کوچ در تابوتِ این حکایت.
«- به چی فکر میکنی؟ – به هیچی.»
وقتی خدا آدم و حوا را از بهشت بیرون کرد، خط و نشان تنبیه ابدی را برایشان کشید. آنها که به خدای متعال و یگانه و خالق همه چیز اعتقاد دارند، تمامی مصیبتهای بشری را به گردن همان نافرمانی اولیه میاندازند و این تنبیه را طبعاً محقانه. در تورات، سفر پیدایش، چنین میخوانیم: «و یَهُوَه خدا آدم را امر فرموده گفت: از همۀ درختانِ باغ بیممانعت بخور. اما از درختِ معرفتِ نیک و بد زنهار نخوری!» حوّا و آدم از آنچه خداوند گفته بود، سرپیچیدند و خدا به آدم گفت: «چونکه سخنِ زوجهات را شنیدی و از آن درخت خوردی – که امر فرموده گفتم از آن نخوری – پس به سببِ تو – زمین ملعون شد و تمامِ روزهای عمرت از آن رنج خواهی بُرد.» اما برای آنان که اعتقادی به قدرت آسمانی به عنوان خالق مخلوقات ندارند، چگونه میتوان رنج بشری را توضیح داد؟
خدا هم میدانست که این دنیا سراسر هیچ است. به درازا میکشد فهمیدنش اما همه یک روزی میفهمند. حالا نوآدم و نوحوای وحید ذاکری، سرخورده از هر تقلایی که بتواند سعادت و خوشحالی را برایشان فراهم کند و شاید رسیدن به این از معدود حقایق فیکس (atemporal) است، مبنی بر این که همه چیز باد هواست، با حسی برابر «هیچ»، که این بار خود خواسته نه به فرمان آسمانی، میروند که تابوت فضایی را نیز آزمایش کنند یعنی خود را از زمین بیرون میاندازند. نوآدم یک رباط است. ساختۀ دست آزمایشگاه فراواقعیت (hyperreality) رسانهها. آن قدر مِدیا هرآنچه را میخواهد به عنوان حقیقت جلوه دهد با وسایلی که در دست دارد مرتب تبلیغ میکند که آن چه را که پدید میآید، مردم هم چون واقعیت مسلم میپذیرند. آن قدر که با دین توفیری ندارد. و بهخصوص حالا که «هیچ» را پذیرفتهاند، دیگر فرق نمیکند این دین جدید چه باشد. بگذار این یکی را هم امتحان کنیم.
سیستمهایی که مسلط میشوند، بنا بر تحلیل ژاک رانسی یِر از تاریخ غرب از زمان یونان تاکنون، برخلاف نظم تاریخی هگل میتوانند همزمان وجود داشته باشند. این مبحث در جهت دموکراتیزه کردن و مساوات در هنر و سیاست است برخلاف سلسله مراتبی که افلاطون از جمله بر سیاست و هنر قایل میشد که از جهتی برای مثال هنر را برای قشر خاصی در نظر میگرفت و هم اینکه قوانین مشخص تعیین شده از قبل میبایست رعایت شود. در زمان ما ظاهر دموکراتیک سیستمهای موجود با ناهمگنیهای موقتی در همزیستی رژیمهای گوناگون در سیاست به جای اینکه شرایط لازم را برای استعلای سطح مردم با دموکراسی بیشتر بوجود آورد، بیشتر مدیوکراسی را به شکل پوپولیستی خود برای جلب حداکثر جماعت در نظر میگیرد و در عین حال که سرنخ همۀ سیاستها را خود در دست دارد، معجونی به وجود میآورد و انسانها، درگیر در روزمرگی برای تأمین معاش – به طریقی که پیش پایشان گذاشته میشود – ظاهراً در پی خواستهای فانتزی و رؤیاهایشان برای آینده، اما در واقع پاسخگوی منافعی هستند که قدرتهای حاکم در نظرگرفتهاند.
بدیو نیز با اشتقاق تفکراتش به set theory (نظریۀ مجموعۀ ریاضی جرج کانتر)، تأکید برحضور تکثر ناب و مساوات دارد، به گونهای تأکید بر مبحث فوکو در کتاب دیسپلین و تنبیه خود که سیستمهای دربندکنندۀ موجود در زندانها، مدارس، بیمارستان و مشابه را به نقد میکشد. ظاهر دموکراتیک این سیستمها با توجه به استفادهای که انحصارگران اقتصادی و هر آن کس که دستی در کار تبلیغات بیزینسی دارد، از مدیا میکنند، تکثر و مساوات بدیو را به فراموشی میسپرد، و سیستمی چون سیستم دیسیپلین و تنبیه مورد نقد فوکو را به شکل قانونی و با قدرتی که وضعیت استثنایی برای عوامل قدرت در بنیادهای ریز و درشت به وجود میآورد، در جامعه حاکم میکند. این سیستمها همان طور که گفتم از طریق مدیا، با تبلیغاتی در جهت نفود در روان و فانتزیهای مردم، به طور دایم پارادایمهایی نوین ایجاد میکنند که هیچ ارتباطی با نیازها و خواستهای واقعی مردم ندارد ولی آنچنان خوب برنامه ریزی میشود که واقعیت از غیر واقعیت تشخیص داده نمیشود و به آن با استفاده از زبان ژان بودریار فراواقعیت یا حاد واقعیت (hyperreality) میگویند.
دانشجوی داستان «نارسیده» در کتاب خیزران خاموش که همۀ عشق و علاقه و گذشتهاش را در وطن رها میکند تا مثلاً نفسی در آن سوی آب بکشد، حالا مشتش همیشه بسته است. آیا مشت به سوی آن چیزی است که پشت سر گذاشته یا آن چه در روبهرو دارد. به ملکه باید سلام بگوید تا جواز نفس کشیدنش را در این سوی آب داشته باشد. این ملکه کیست؟ همان تابلوی بیصورت توی کافۀ این سوی آب است در داستان «کبود» وحید ذاکری؟ مشت به سوی این چهرۀ بی صورت است؟ اما خود او نیز که از همه بی صورتتر است، با این همه کوچ از بدو تولد به دنیاهای ناشناخته که فیلسوفی پرسشگر نیز باز میماند از چرایی آمدنت و رفتنت. مشت به سوی خودش نیز هست. خودش که بخشی از این طبیعت و از این جامعۀ جهانی است. مشت به سوی زندگی است. که هر کوشش تو تف سربالا میشود. تو در بین میانکنشهای طبیعت و جامعه پاس میشوی. کجا بیفتی معلوم نیست. ناخودآگاه مشت بسته میشود. بسته میماند. تنها واکنش بیصدا و بیپاسخ ممکن به گسستهای مداوم. به گسلهای ناگزیر. به تن دادنهای پی در پی اگرچه گمان میکند آزادانه و با good will آن را برگزیده است. خودِ بی صورتش اما هنوز مشتی دارد. مشت بی صورت. پیامی است که وحید ذاکری به ما ارسال میکند. نوآدم بیصورت چون قاصدک مدام کوچ میکند. نو آدمی که رباط است با سیستم فراقدرتی. قاصدکی که چون حباب شکننده است. با یک نسیم کوچک پرپر میشود. در عین حال که خودش حرکت نمیکند. بلکه او را باد میبرد و به هرجایی میتواند برده شود. آن شهروند فوکو نیست که عجین با دانش و قدرت برخود انقیاد دارد. موقتی بودنش بسیار کوتاه است. با آن موقتی بودن (temporal)ی که فلاسفۀ مؤخر قارهای مطرح میکنند و در عین حال با خود تنوع و نوآوری دارد و سنتها و گذشتهها و تئوریهای پیشین را پشت سر میگذارد، متفاوت است. زیرا آنقدر ماندگار نیست که حتا خود را بیابد. بفهمد در کجا قرار دارد. یعنی همواره نه در حال استعلا و رشد، بلکه در حال ویرانی است. حالا دیگر در تابوت فضایی مشتی بسته ندارد. چندان فرق نمیکند. مشت باز یا بسته. همان میشود که سیلاب با خود میبرد. و ما هرچه که باشیم و هر کاری کنیم، به دست تصادفات به یک جایی که معلوم نیست کجاست پاس میشویم.
ادبیات اقلیت / ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
