گل سرخ و فولاد: سه شعر از استالین / با مقدمه و ترجمه بهمن زبردست
گل سرخ و فولاد: سه شعر از استالین
رابرت کانکووست زمانی پیشنهاد کرده بود که «میتوان مجلد کوچک شگرفی از شعرهای استالین، کاسترو، مائو و هوشیمینه، مصور با نقاشیهای آدولف هیتلر ساخت.» احتمالاً نخستین برداشت خواننده از چنین جملهای این خواهد بود که استالین نیز همچون همتایان مستبدش، فتحعلیشاه قاجار و ملک عبدالله هاشمی، با سرودن اشعار سستی که اطرافیان چاپلوس، به دروغ آنها را میستودند، خود را دستمایۀ ریشخند پنهانی آنان میساخته، اما برخلاف چنین تصوری، نه شعرهای او سستاند و نه زمانی که در مسند قدرت بود، علیرغم تمام داعیههایش در علوم مختلف از فلسفه و زبانشناسی تا دانش جنگ، شعری سرود که انتظار تحسینش را از اطرافیان داشته باشد.
استالین یا مرد پولادین، با نام واقعی ایوسیف ویساریونویچ جوگاشویلی که همراه با ایوان مخوف، یکی از دو فرمانروای خونریز، و در کنار کاترین کبیر، یکی از دو فرمانروای غیر روسِ روسیۀ بزرگ، و برخلاف آنچه مشهور است نه گرجی بلکه در اصل از قوم ایرانی آس بود، از سالهای نوجوانی به شعر و ادبیات علاقۀ فراوان داشت. او در همان سالها که شاگرد مدرسۀ دینی بود، کتابهایی چون نود و سه و کارگران دریا نوشتۀ ویکتور هوگو و تکامل ادبی ملتها نوشتۀ لتورنو را از کتابخانهای عمومی به امانت میگرفت و گاه و بیگاه به خاطر مضمون سیاسی همین کتابها در مدرسه تنبیه میشد. علاقۀ او به ادبیات تا آنجا بود که سالها بعد هنگامی که خاطرۀ اولین دیدارش با لنین را بازگو میکرد، به یاد آورد از اینکه او “به هیچ وجه از نظر ادبی و نه هیچ جنبۀ دیگر با آدمیان فانی فرقی نداشت، دچار یأس شدیدی شدم.”
درواقع هم لنین، برخلاف مرید و جانشین بعدیاش که در نوجوانی شاعر باقریحهای بود، کلاً با احساسات شاعرانه بیگانه بود. او زمانی به ماکسیم گورکی گفت: «اینکه گفتید شعر آسانتر از نثر است، باور نمیکنم. حتی نمیتوانم به تصور آورم. پوستم را بکنید حتی یک بیت هم نمیتوانم بنویسم.» لنین نه تنها خود قادر به نوشتن یک بیت هم نبود، بلکه قضاوتش دربارۀ شاعران هم بر مبنای درک جنبۀ شاعرانۀ سرودههایشان نبود و اگر هم ارزشی برای این سرودهها قایل بود، از نظر ارزش تبلیغاتیشان آنها را میسنجید. کما اینکه باز به روایت گورکی، «بارها با هیجان اهمیت تبلیغاتی مصنفات دمیان بدنی را متذکر میشد»، و دربارۀ ولادیمیر مایاکوفسکی عقیده داشت، «داد و فریاد میکند، الفاظ کج و معوج اختراع میکند، نوشتههایش آنچه ضروری است نیست، چندان قابل فهم نمیباشد، پخش و پار است، بهزحمت میتوانش خواند. شما میگویید استعداد دارد؟ حتی خیلی؟ هوم- هوم- ببینیم و تماشا کنیم. آیا عقیده ندارید که حالا خیلی زیاد شعر میگویند؟ صفحات مجلات پر از شعر است و هر روز مجموعههایی از اشعار منتشر میشود.»
برعکس او استالین، یا چنانکه دوستانش در آن زمان مینامیدندش سوسو، از نوجوانی شعر میگفت و از سال ۱۸۹۵ تا ۱۸۹۶، یعنی هفده تا هجده سالگی، جمعاً هفت شعر از او به زبان گرجی در روزنامۀ ایوریا (گرجستان) منتشر شد. ایوریا نه نشریهای گمنام، بلکه نشریهای بود که شاهزاده ایلیا چاوچاوادزه، ملکالشعرای گرجستان منتشر میکرد، و گفته میشود که او «نیز به آیندۀ شاعر ایمان داشته و او را در این راه تشویق میکرده است: “پسرم، این راهی است که باید طی کنی.”»
اما تقدیر چیز دیگری بود و راهی که سوسو طی کرد، به جای آنکه او را شاعری نازکطبع و مورد تشویق ادبدوستان کند، از او خودکامهای سنگدل ساخت که گفت: «بزرگترین لذت من، نشان کردن یک دشمن، گرفتن انتقام به معنای واقعی کلمه از او، و بعد خواب رفتن است.» چنان ابرخودکامهای که دیگر خودکامهگان ستایشگرش شدند و حتی به روایت اسناد کا.گ.ب، خودکامهای چون صدام حسین که ذرهای گرایش مارکسیستی هم نداشت، چنان شیفتهاش شد که تمام ترجمههای عربی آثارش را در کتابخانۀ شخصیاش گرد آورد و مخفیانه از ویلاهای خصوصیاش در کنار دریای سیاه بازدید کرد.
سالها بعد استالین به یکی از دوستانش نوشت: «من علاقۀ خود را به نوشتن شعر از دست دادم، زیرا شاعری به توجه کامل فرد نیاز دارد؛ به صبر و حوصلۀ بسیار بسیار زیادی نیاز دارد. و من در آن روزها خیلی عجول بودم.» اما گرچه در بزرگسالی دیگر شعری نسرود، دلبستگیاش به شعر و شاعری را هم یکسر واننهاد و هنوز هم میتوانست «اشعار والت ویتمن را از حفظ بخواند» و «ساعتهای متمادی دربارۀ شعرای محبوب گرجیاش در دوران کودکی، حرف بزند.» در میان بایگانیهای روسیه سندی وجود دارد که اصلاحات مدادی او در متن سرود ملی اتحاد جماهیر شوروی، تهیه شده توسط گابریل اراکلیان (رجیستان) و سرگی میخالکف، را نشان میدهد که چگونه «یک اتحاد شرافتمندانه از مردم آزاد» را به «یک اتحاد فناناپذیر از جمهوریهای آزاد» و «لنین، مسیر آیندۀ ما را روشن کرد/ ما را استالین پرورش داد، برگزیدۀ مردم» را به «لنین کبیر راه ما را روشن کرد/ استالین ما را با وفاداری به مردم بارآورد» تغییر داد، و «بدون اینکه شرح دهد چرا آن را دوست ندارد [این] شعر پیشنهادی را رد کرد:
قرنها زنده باشی، ای سرزمین سوسیالیسم،
بگذار پرچم برای دنیا صلح به ارمغان آورد،
زنده و پاینده مانی سرزمین باشکوه پدران،
مردم کبیر ما از تو دفاع خواهند کرد.»
درک و ذوق ادبی استالین تا آن حد بود که به رغم خوی مستبدی که داشت و نظام تمامیتخواهی که بر آن فرمان میراند، برتری نویسندگانی را که کمتر با سیاست حزبی موافق، اما صاحب ذوق و قریحۀ بیشتری بودند، بهخوبی درک میکرد. داستان ملاقات او با ابوالقاسم لاهوتی، و نیز فراخواندن شاعر گرجی نوتسوبیدزه از گولاک و درخواستش از او برای ترجمۀ شعر معروف ببرینه پوشِ شوتا روستاولی به روسی، دو خاطرهای است که دلبستگی و توجه خاص او به شعر را حتی در سیاهترین روزهای تاریخ روسیه که مستقیماً آمر و سازماندهندۀ سرکوب میلیونها انسان بود نشان میدهد. از این هم غریبتر، ماجرای تلفن زدن او به میخاییل بولگاکف و بوریس پاسترناک است که توجه او به ادیبان دگراندیشی که گرچه در خط حزب نبودند، اما دارای ارزشهای ادبی بودند که این شاعر پیشین بهخوبی میتوانست تشخیصشان دهد، نشان میدهد.
استالین حتی در اوج قدرت هم که ساعات فراوانی را صرف کارهای اداری و حزبی و نیز دسیسهچینی و از میان بردن دشمنان واقعی و خیالیاش میکرد، باز عادت به مطالعه را ترک نکرد. گفته شده، “حقیقتاً اغراق نکردهایم اگر بگوییم استالین کتابخوانترین حاکم روسیه از زمان کاترین کبیر تا ولادیمیر پوتین بود؛ حتی با احتساب لنین که بیهیچ تردیدی یک روشنفکر بود و به عنوان یک اشرافزاده تحصیلات کلاسیک بالایی داشت. بنا به گفتۀ مولتف، » استالین به شدت مطالعه میکرد تا دانش و سواد خود را ارتقا ببخشد. «کتابخانۀ شخصی استالین دارای بیست هزار جلد کتاب ارزشمند بود. وی معتقد بود: «اگر شما میخواهید آدمهای اطرافتان را بشناسید باید ببینید آنها چه کتابهایی میخوانند. «سوتلانا، دختر استالین، در کتابخانۀ پدرش همهجور کتابی را پیدا میکرد؛ از زندگی یهودیان تا رمانهای گالزوردی، اسکار وایلد، موپاسان و بعدها استاینبک و همینگوی. علاوه بر اینها گوگول، چخوف، هوگو، تکری و بالزاک هم جزو نویسندگان محبوب استالین بهشمار میرفتند. او در سنین پیری همچنان به خواندن آثار گوته مشغول بود و «امیل زولا را میپرستید. «بلشویکها که به قابلیتِ تکاملِ «انسان نوین« باور داشتند، کتابخوانهای قهاری بودند و استالین کمالیافتهترین و سختکوشترینِ همۀ آنها بود. او با جدیت هرچه تمام مطالعه میکرد، یادداشت برمیداشت، جملات قصار کتابها را از حفظ میکرد و نظرات خود را در حواشی صفحات کتابها مینوشت؛ درست مثل یک دانشجوی ساعی و پرتلاش.»
ذوق شعری استالین چنان بود که شالوا ناتسیبیدزه، فیلسوف و شاعر سرشناس گرجی، حتی «در زمانی که روند استالینزدایی در شوروی آغاز شده بود – گفت که نظرات کارشناسی استالین دربارۀ شعر بسیار چشمگیر و جالب توجه بود.» با این حال او همچنان میخواست از هر راهی که شده، تهدید یا تطمیع، نویسندگانی که آنها را «مهندسین روح بشری» مینامید، به خدمت حزب، و درواقع به خدمت خودش درآیند، و رک و راست از آنها میخواست: «شما هنرمندان و نویسندگان کالایی را تولید کنید که ما به آن نیاز داریم. ما حتی بیشتر از ماشین و تانک و هواپیما به روحهای انسانی نیاز داریم.» چنین معجونی از عشق به کتابخوانی، ذوق ادبی، دسیسهچینی، سنگدلی و باور به آگاهی کاذب، بهراستی معجون غریبی است.
جدای از شخصیت خود استالین، در خصوص ارزش ادبی اشعارش، دونالد ریفیلد، استاد ادبیات دانشگاه و مترجم اشعار استالین به انگلیسی معتقد است: «آدم حتی میتواند دلایلی بیابد – دلایلی نه صرفاً سیاسی – تا از بابت تغییر شغل دادنِ استالین از شاعری به انقلابیگری دچار افسوس و تأسف شود. تصویرپردازیهای رمانتیک این اشعار گرچه اقتباسی است، اما زیبایی آنها در ظریف و ناب بودن وزن و زبان آنهاست.»
گمان ندارم که تفسیر و تحلیل و بزرگنمایی و کوچکنمایی این اشعار و ربط دادنشان به آنچه بعدها از شاعر سر زد، فایدهای برای خواننده داشته باشد. کشتار و سرکوبی که استالین سازمان داد، گرچه تمام مرزهای تصور بشر را درنوردید، اما بیسابقه هم نبود و نظامی که بلشویکها در پی کودتای اکتبر ۱۹۱۷ بر سر کار آوردند با یا بدون استالین هم به مرمسالاری نمیانجامید. حتی برنامهریزی اجتماعی کشتار و تعیین درصد دقیق سهمیۀ «دشمنان خلق» هر جمهوری، استان، شهر و بخشی از اتحاد شوروی سابق که باید تصفیه میشدند هم ریشه در کیفردهی ظالمانۀ از هر ده نفر یکی را تیرباران کن بود که از ابتدا لنین و تروتسکی با تقلید از جنگاوران روم باستان باب کردند و در آن عدالت و جان افراد پشیزی ارزش نداشت و آنچه مهم بود، تنها حفظ قدرت برای رسیدن به آرمانشهری تخیلی بود که دورنمایش را آگاهی کاذب اینان شکل داده بود. اما هرچه هم که میشد باز بهتر بود تا جوگاشویلی شاعری گمنام و رؤیاپرداز باشد و از خشک شدن گل سرخی متأثر شود، تا مرد پولادین صاحب نامی که زمانی گفت، مرگ هر انسان میتواند یک مصیبت و تراژدی باشد، اما مرگ یک میلیون نفر تنها دادهای آماری است.
انگیزۀ اصلی ترجمۀ این شعرها هم بیشتر کنجکاوی شخصیام در این باره و این بود که دیدم اشعار ترجمه شدۀ استالین که در کتابهای تاریخی آمده بود، بسیار خشک و گاه نامفهوم بود. هنگامی که به نسخۀ انگلیسی اشعار رجوع کردم، میان ترجمههای فارسی این اشعار و ترجمۀ انگلیسیشان تفاوت زیادی وجود داشت و هنگامی که از سر احتیاط ترجمۀ روسی شعرها را با ترجمۀ انگلیسیشان مقایسه کردم، تفاوتهایی هم میان این ترجمهها دیدم. پس نخست یک بار اشعار را از انگلیسی ترجمه کردم و بعد ترجمهام را با نسخۀ روسی که حدس میزدم بیش از ترجمۀ انگلیسی به اصل گرجی اشعار نزدیک باشد، تطبیق دادم. حاصل کار چیزی شد که میبینید.
سخن را با روایت معروفی از مادر استالین به پایان میبرم که «در پایان ملاقاتشان از او پرسید: “جوزف حالا دقیقاً تو چه هستی؟” و استالین جواب داد: “آیا تزار را به خاطر داری؟ خوب، من چیزی شبیه تزار هستم.” مادر استالین جواب داد: “اگر کشیش شده بودی بهتر بود!” ای بسا که خواننده هم بعد از خواندن این شعرها در دل بگوید: “اگر شاعر شده بود بهتر بود!»
ماه
شنا کن، چون همیشه نستوه
برفراز زمینِ مستور از ابر،
و با تابِ نقرهگونت
مِه را که اینچنین انبوه است، از میان ببر.
به روی زمینِ خوابآلود،
با لبخندی پرمهر خم شو
بخوان لالایی برای کوه کازبک،
که یخچالهایش را برایت بالا گرفته.
ولی بدان که قطعاً کسی است
به خاک افتاده و ستم دیده،
اما چون کوه متاتسمیندا،
امید دلگرمش میدارد.
بدرخش در آسمانِ تار،
بازی کن با پَرتوهای مهتاب،
و همچون پیش، با نوری یکدست،
برفروز سرزمین آباییام را.
سینه به روت میگشایم،
دست به خوشامد دراز
و باز با روحی لرزان
نگاه میکنم به ماه تابان.
۱۸۹۵
ایوریا شمارۀ ۱۲۳
خانه به خانه رَوان،
بر درهای بیگانگان کوبان،
با کهنه تنبوری از بلوط
و آوازی ساده.
اما در آوازش، در آوازی-
چنان نور خورشید پاک،
بانگ حقیقتی بزرگ را سر داد،
رؤیایی والا.
دلهای سنگی
باز تپیدن گرفت؛
اذهان بسیاری را بیدار کرد
فرو رفته به خوابی ژرف و تیره.
اما به جای تاج افتخار
مردمِ سرزمینش
خبیثانه زهر ریختند
در جامی کَش دادند
به او گفتند: «ملعون،
بنوش جام را تا ته …
آوازت برایمان بیگانه است
و به حقیقتت نیازمان نیست!»
۱۸۹۵
ایوریا شمارۀ ۲۱۸
بامداد
غنچۀ سرخگل شکوفان
در آستانِ لمس بنفشه
بیدار با نسیم
سوسن خَمان به روی چمنزار.
چکاوک، آوا سر داد،
اوج گیرنده بر فراز ابرها،
بلبل با نوایی شیرین
خواند بهر کودکان از میان شاخسار:
“گرجستانم شکوفه کن
که صلح در این زادبوم حاکم گردد!
و شما، ای دوستان بیاموزید
سرزمین مادریتان را بستایید!”
ادبیات اقلیت / ۴ شهریور ۱۳۹۸