سینا سرکانی رفت / “مردی که همیشه شاعر بود” Reviewed by Momizat on . سینا سرکانی رفت. "مردی که همیشه شاعر بود"   تعلیق در زیستگاه‌های هجر.... در جست‌وجوی خانه؟! "چون بسیط هستم در خانه نمی‌گنجم." و نمی‌گنجید.   مهین میلا سینا سرکانی رفت. "مردی که همیشه شاعر بود"   تعلیق در زیستگاه‌های هجر.... در جست‌وجوی خانه؟! "چون بسیط هستم در خانه نمی‌گنجم." و نمی‌گنجید.   مهین میلا Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » سینا سرکانی رفت / “مردی که همیشه شاعر بود”

سینا سرکانی رفت / “مردی که همیشه شاعر بود”

سینا سرکانی رفت / “مردی که همیشه شاعر بود”

سینا سرکانی رفت. “مردی که همیشه شاعر بود”

 

تعلیق در زیستگاه‌های هجر…. در جست‌وجوی خانه؟!

“چون بسیط هستم در خانه نمی‌گنجم.” و نمی‌گنجید.

 

مهین میلانی

سینا سرکانی

سینا سرکانی

 

“جز این نامه‌ها که برایت پست می‌کنم و آن موج‌ها که
در دریا کاشتیم
تا آب از آب تکان بخورد
همۀ جهان سراب بود
حتا لکنت عاشقانۀ ما!
افتاد، باز هم ماهی، از چشمم، دریا ریخت”

.

“روی تلویزیون
دفتری باز، شعری ناتمام
زیر بالش شب،
آوازی نخوانده
یک فنجان خالی روی میز
چند اسکناس کنار ظرف‌های نشسته
حسرت نگفتن چند چیز
آب‌تنی در ظهر تابستان…

به یاد داشته باش!
مرگ دنبال رؤیاها نیست
دنبال خاطره‌هاست”

فرامرز پورنوروز که از پشت تلفن حس کرد دارم جان از بدن تهی می‌کنم، گفت هنوز معلوم نیست، من چیزکی جایی خواندم، چه بسا اشتباهی شده است. محمد محمدعلی تلفنش وصل نمی‌شد. با مرتضی مشتاقی در شبِ رونمایی کتاب دکترمشگینی چند کلمه‌ای حرف زده بود. محمود روشندلی گفت با بهمن سهامی، اداره‌کنندۀ کتابفروشی نیما تماس بگیرم. او گفت که خبرش را در فیس بوک مجید ماهیچی دیده است. عکس‌هایش، با ابهت و جلال، سر به بالا، و نگاهی که باید خوب شناخته باشی‌اش تا بفهمی که چه دست‌وپایی زده است در جنگ زندگی برای این‌که ثابت کند زندگی زیباست؛ که “آفتاب و خدا بوسه زدند و عشق آفریدند”؛ که عشق سرآمد است و با آن فقط زندگی معنا می‌یابد؛ که او

صدای خداست:

“و چه کس نمی‌داند که هر کار غیرممکن که به شاعر بدهند او از پس آن بر نیاید او آمده است به جای جهان کشته شود سنگ بخورد آن بگوید که همه نمی‌گویند اگر او نبود ما از کجا می‌دانستیم اول کس که عریان شد شاعر بود. اگر او آدم بود چه کسی سگ‌ها را دوست می‌داشت کدام کس تعریف آب را غلط می‌نوشت و دلخوش نمی‌شد به چند آیه و یک سنگ. او خود آب می‌شد
فرسنگ
فرسنگ.”

“شاعری ماجراجویی است. ضد جریان‌ها

رفتن است. هنرمند ذاتن پرچمدار این ساحری ست
در قرون قدیم شاعران را آتش می‌زدند
تو نمی‌توانستی بگویی من شعرم
خوب یادم هست
#خوب_یادم_هست
#انجمن_شعر_تهران …

امشب سخن در محضر پروانه دارم
مشتی خدا در صحبت پیمانه دارم
شمعی که می‌بینی شکفته در صدایم
نوری ست کز سمت دل دیوانه دارم …”

تهران. پائیز ۱۳۹۸.

پیمان پارسا گفت: “سینا مردی که همیشه شاعر بود.” حسین فاضلی نانام برایم نوشت: “اره، من تو بُهتِم. سال ۲۰۰۶ وقتی تازه برگشته بودم من رو دعوت کرد به خونه‌ش تو نورت ونکوور. چند ساعتی گپ زدیم و مشروب نوشیدیم. اون زمان هم مشکل ریه داشت. بچۀ بامرامی بود. و فراخ‌اندیش. زمانی که کسی به شعرهای من حتا نگاه هم نمی‌کرد حاضر به چاپ مجموعۀ اولم شد؛ سال ۹۰. حیف که به عنوان شاعر نمی‌شناختمش. ارتباطمون جسته گریخته بود. به تو تسلیت می‌گم. به خودت و خودم. دور و برمون پر از مرگ شده.”

در ۳ مارچ ۲۰۲۰ پیغامی بدین صورت برای حسین فاضلی داده بوده است: “کجایی پسر؟ من این یه هفته ونکوورم اگه این‌جا باشی، دیداری تازه کنیم.”

امیرحسین یزدان بُد که خیلی کم در فیس‌بوک پیداست، به پست من واکنش نشان داد. از او پرسیدم چقدر او را می‌شناختی؟ گفت: “به قدر گیراندن یک سیگار. بعد هم انداختن فیلتر در سطل آشغال. ایستادیم کنار پیاده‌رو نزدیک همان کاکتوس کلاب اطراف آموزشگاهی که آقای محمدعلی کارگاه داشت. بعدتر در فضای مجازی هم را پیدا کردیم و چند پیامی رد و بدل شد. عمیق و تلخ بود و خسته بود. اما زبان هم را می‌فهمیدیم. باد می‌آمد. بهم گفت هوای ونکوور را بیشتر دوست داری یا ادمنتون؟ گفتم سرما و برف را ترجیح می‌دهم. گفت من دود را، و پک زد به سیگارش! همین‌جوری نشانه‌گزارانه حرف می‌زد. فهمیدم منظورش ایران است. دیگر در این همه مصیبت مانده‌ام به کدام بغض کنم. دردها را نمی‌توانم سوا کنم از هم. همه یک کلاف، پیچیده در هم شده‌اند مثل همان حبل‌المتین که گفته بود. شده‌ایم چنگ‌زننده‌های به این دردها. دریغ.”

در جشن چهارشنبه سوری دو سال پیش در نورت ون او را دیدم. تنها بود. مانند من. او هم دنبال آشنایی می‌گشت. اما گویی آشنا هم دیگر آشنا نبود. غریبه در غربت و در وطن و با خود و با جهان. نسل‌ها و آدم‌های جدیدی در جشن دیده می‌شدند. نه آن آدم‌ها همان بودند و نه جو و نه آن امیدها و آرزوهایی که دست کم دو دوره بعد از انقلاب هنوز برای تغییر از آمال بود. آدم‌ها، ربات‌هایی بودند که این‌جا و آن‌جا کشیده می‌شدند. آمده بودند یادی از وطن کنند. یخ به تمام معنا و سینا و من هردو در غربت خود سرگردان. برای سینا نیست که الان می‌نویسم. برای خودم هم هست و برای اهل قلمی که چندان متعارف نبود. شخصیت‌هایی که روش زندگی متفاوتشان نه مقبول همگان. در این شهر نیز هم‌چون در ایران یک سری باند درست شد. خودی و ناخودی. عمق درک آدم‌ها آخرین مسئله‌ای است که به آن پرداختند. بس که در خلأ هجرت بعد از شکست‌های فاحش، همه مسخ‌شدگانی بودند که فقط در خوابیداری راه می‌رفتند. دریغ حتی از امیدی به بهبود در آینده. شهر، یعنی رسانه‌های موجود تحویل نگرفتند کسانی مثل سینا را. مثل حسین شرنگ را. حسین شرنگ توانست با قلدری خودش را در تورنتو جا کند، اما سینا اگرچه رفتارهایی خودشیفتگانی داشت و خودش را مانند براهنی و حسین شرنگ صدای خدا می‌دانست، اما خیلی نرم‌تر و حساس‌تر از آن بود که بخواهد در میان مسخ‌شدگان و قالبی‌اندیشان و دنباله‌روان جریان‌های متعارف و ناقل فرهنگ حاکم در ایران جای خودش را بشناساند.

Mon pays ce n’est pas un pays c’est l’hiver…
کشورم کشور نیس زمستونه
” Gille Vigneault “

– شعر در تحلیل خرد منظورش روشنایی ست –

” قهوۀ تلخ “
پیش روی‌ام مرده‌ها راه می‌روند
دیوارها مدام گریه می‌کنند
لولوها در قاب منور یک اتفاق
پرچم‌ها را گول می‌زنند
باید برای روزنامه شعری بفرستم
از دور که می‌آمدم
آب‌ها می‌دانستند راز کوچه کجاست
صدای رودخانه از آوار ریختن چیزی
در دوبارۀ تکرار می‌لرزید
باد می‌فهمید زمین آرام آرام
دارد او را ورق می‌زند
با یک درخت
در مرز بیهودگی و سکوت
به جان ابرها سوگند خوردیم
که اگر باران نبارد
زورق‌ها را جمع کنیم برویم
از چمدانی که در پیراهنم بود
تنها آبی می‌دانست
آفتاب زیباترین بازی هستی ست

ابن سیاره چه غمگین است
بابد برای روزنامه شعری بنویسم
آقا!
لطفن یک قهوۀ تلخ
. photo: ” shalizar “: sina serkani

۱۷ جون ۲۰۱۹
sinaserkani

سینا سرکانی

سینا سرکانی

در نشست رونمایی کتاب من “تهران کوه کمر شکن” سینا ادارۀ جلسه را در دست گرفت. تابستان ۲۰۱۶. آن موقع در ازای کار ساختمانی یک واحد خیلی نقلی و قشنگ در یک خانۀ کوچک در کنار رودخانه در نورت ون در دامنۀ کوه به او داده بودند برای سکونت موقتی. کنار آب خیلی حرف زدیم. من عاشق خانۀ کنار رودخانه‌ام. گفتم از این جا نرو. بگذار یک کم پول جمع کنیم دوتایی این خونه رو بخریم. یک چیزی می‌گفتم. خانه دومیلیون قیمت داشت. گفت از خانۀ پدری یک سهمش مال من است. من هم گفتم آن خانه را در آمریکا می‌فروشم شاید چیزی ازش درآید. حرفی بود که می‌زدیم. گفته بود: “چون بسیط هستم در خانه نمی‌گنجم.” و نمی‌گنجید. من هم از او بی‌قیدتر. نه به جایی بند می‌شد و نه به کسی. از این نظر بسیار به هم شباهت داشتیم. و همین بنیادی بود نمادین که ما را بیش از هر چیز با لذت در کنار هم می نشاند. و می‌دانستم و می‌دانست که من و او کسی نیستیم که بخواهیم یک کار جدی را، آن هم در سطح کارهای متعارفی که مردم انجام می‌دهند، با هم انجام دهیم. فقط در سطح برگزاری شب‌های شعر و ادبیات گاهی. اما این حرف زدن‌های هرازچندگاهی هروقت می‌آمد ونکوور که دخترش را ببیند و شاید پولی جمع کند و برود، برایم بسیار ارزشمند بود.

به خیلی کارها دست زده بود. توی هر شهر یک روزنامه برای مدتی کوتاه زده و تعطیل کرده بود. در تورنتو. در مونترال. در ونکوور. بیست سال پیش وقتی من تازه به کانادا آمده بودم، هنوز گرافیسم کامپیوتر اعجاز نمی‌کرد. او مجبور بود با دست روزنامه‌اش را ببندد. چیدمان عکس‌ها با تو شعر می‌گفتند. مطالب همه شعرگونه. حتا خبری هم اگر می‌داد شعرورانه بود. هیچ شکل متعارف روزنامه‌های معمول را نداشت. مثل اتاقش که عکس‌هایش را روی دیوار خانه بدون قاب کنار هم می‌چید. مثل یک تابلو. هراز چند گاه هم تغییراتی به آن می‌داد. اما خوب برای این‌که از روزنامه پول درآری در خارج از کشور یا باید کمک دولتی داشته باشی یا آگهی بگیری. یک تجارت است. روزنامه نیست. و سینا “بیزینس‌من” نبود. او شاعر بود. شاعر شبانه‌روزی. نه شاعر سالی ماهی یک بار.

“من اتفاقی ست که به طور کاملن اتفاقی وارد اتفاق‌ها می‌شود تا از اتفاقی تازه سردربیاورد.
کلمه‌ها در هیچ معنا نیستند / آنان تنها برای گم کردن احوالِ حواسِ آدم آمده‌اند. …
*
بی‌قاعده و باقاعده هردو در یک معنی‌اند.

در کار جهان هیچ یک از این سه در وجود نیست.
/  تا نبینی نمی‌بینی
*
life is a combination of lies;
“and the river of the truth.

شعله فقیهی می‌گفت سه سال پیش دیده بودش بسیار تکیده. نصف هیکل پیش از اینش را از دست داده بود. از بیماری ریه رنج می‌برد و داشت ترک می‌کرد و می‌خواست دیگران را از مضرات سیگار آگاه کند. اما ترک نکرده بود. و من هم که طی دو سه سال گذشته او را می‌دیدم، تکیدگی‌اش را حس کردم. اما تکیدگی از ناراحتی ریه بوده است؟ همان که باکورونا در ماه می، اوج شیوع ویروس در دنیا، هم‌زمان می‌شود و در بیمارستان جانش را می‌گیرد؟ یک موقع هست که حس می‌کنی همۀ آوارها روی سرت ریخته‌اند. یا توهم داشته‌ای، یا خودت اشتباهات کلان داشته‌ای، و یا روزگار به مراد نبوده است. و دنیا هم که سال به سال دریغ از پارسال. زندگی یک شاعر برای بقا مشکل است. ایران که جای زندگی نیست. در غرب شاعر هراندازه متبحر در زبان خارجی، اما به زبان مادری است که او شعر می‌گوید. جایی که در آن اسکان دارد. شعر را برای چه کسانی بگوید، برای ایرانی‌های مسخ‌شده در خلأ؟ منفعلانی که زندگی را داده‌اند دست قضا و قدر که آن‌ها را ببرد؟ یا آن‌ها که زندگی روزمرۀ خود را گاهی به‌سختی پیش می‌برند؟ و نسل‌های بعدی نیز مشکلات دیگری را با خود حمل می‌کنند و با کلام دیگری حرف می‌زنند. آوارهای توهم می‌ریزد. یک زمان احساس می‌کنی هیچ چیز نیست که بخواهی حتا خیال خود را به آن پیوند دهی. جانت خورده می‌شود به‌تدریج. ترک سیگار در این وضعیت آخرین چیزی است که به فکرش باشی. زندگی اگر هنوز آن‌قدر اهمیت داشته باشد، دست به کار می‌شوی. اما می‌لنگد چیزی. بعدش چی. تا به حال چه بوده است؟ یک عامل قوی‌تر می‌خواهی که خودت را قوی نگاه داری. سفر به ایران به او بسیار انرژی می‌داد. لمس کشور از نزدیک او را یاری داده بود که رهیافت‌های مطابق با شرایط ارایه دهد. در آخرین دیدار ما قبل از شرکت در نشست رونمایی کتابِ “نینا”ی دکتر مشگینی، در مک دونالدِ سرِ نبش Marine Drive و Pemberton با چه شوری اشعار سوررئالیستی‌اش را برایم می‌خواند. سه ساعت تمام. می‌گفت باید داخل و خارج همکاری کنند. ایران می‌تواند در سال ۱۴۰۰ آزاد شود. آخرین نوشته‌اش در اینستاگرام در ۱۴ آوریل ۲۰۲۰ است که بر روی عکس یک دختر خیابان بی‌حجاب در حال چرخاندن روسری در هوا می‌خوانیم:

می‌خواهم برای کندوها ملکه بیاورم
شعری که دارد می‌نویسد
زنبورها را می‌خواند در قدم‌هایت
دانه بپاش
درخت‌ها با ما می‌آیند.

و در ۳۱ مارچ:

چه باشکوه‌اند
فواره‌ها!
با آن‌همه خواهش
فقط برای یک بار
افتادن

یک چیزی بود که این اواخر درونش را می‌خورد. مغرورتر از آن بود که به زبان بیاورد. اما تلخیِ آن را خوب حس می‌کردی. ضعف جسمانی نیز خیلی مؤثر است با این‌که هنوز جوان بود. به این شعرش در اینستاگرام توجه کنید که در ۱۴ جون ۲۰۱۹ در مرزن آباد نوشته است، در جایی که یک زمین خریده بود و مدتی در آن‌جا زندگی می‌کرد. در آن به درد زانو و سرفه‌هایش اشاره می‌کند.

sinaserkani

Me at 5″ من سه نفر”

کودک بود
من یادش می‌دادم غصه نخورد
پروانه‌ها که توی آب می‌افتند
سرش را رو به زردآلوها بگرداند
آفتاب را کمی فوت کند
تا دلش خنک بشود
به او می‌گفتم
با گل‌ها هیچ وقت قهر نکند
دلش اگر تنگ شد
تا می‌تواند
زن را دوست داشته باشد
ساکت بود
و جز با قمری و پیچک و چشمه
با کسی حرف نمی‌زد
من یادش می‌دادم نترسد
برف که می‌بارد
منتظر گرگ‌ها باشد
که اگر آمدند
دادها را صدا بزنیم
تا مادر وحشت نکند
یادش دادم وقتی کسی می‌میرد
گریه نکند
و این را به همه گفته باشد
تا آدم‌ها منتظر اشک‌های او نباشند
و همیشه دلشان
برای آمدن او لک بزند
خیلی چیرها یادش داده‌ام
حالا موهایش کمی سفید شده‌اند
گاهی که تند می‌دود
پاهایش درد می‌گیرند
عصر که می‌شود
مقداری سرفه می‌کند
و می‌گوید
مرگ پایان آدم نیست

من یادش داده‌ام
مرزن آباد. خرداد ۹۸.

یک “خانۀ ایران” درست کرد که شد مرکز فرهنگیِ فرهنگ‌دوستان ایرانی در ونکوور و بسیاری از برنامه‌های فرهنگی در آن‌جا برگزار می‌شد. خودش هم در آن‌جا زندگی می‌کرد. ادارۀ آن خانه وقت و انرژی می‌برد. اما برای کسی که مرغ خانگی نیست ادامۀ چنین کاری امکان نداشت. او همیشه در تعلیق بود. مدام در حال کوچ. در جست‌وجوی خانه‌ای؟ او که خانه‌اش زبانش بود. شعرش. چه فرقی می‌کرد. او یک چندزیستیِ بخشی ناگزیر و بخشی ماجراجویانه داشت. اما این چندزیستی را دوست می‌داشت. همیشه جیبش خالی بود. و همیشه خود را میهمان دیگران می‌پنداشت. و شاید وظیفۀ آنان برای او که خودش را “صدای خدا” می‌دانست. در میان همۀ ناهنجاری‌ها اما سرش را بالا نگاه می‌داشت.

“انتخابات: در فرمانسنگ‌های موسا روایت از بودۀ یازدهمین فرمانی ست که مفقود شده است / سخن آن سنگ چنین بوده است: در منشور انسان سرشتی ست که هرگاه راست ایستاد و دست بر سینه گذاشت هرچه او گوید از آنِ حق باشد /من آن سنگ‌ام. ان س س. تابستان ۹۰. قطبِ شمال I am That stone

* با خواص می گویم از نوعِ کمال/ ایستگاهِ خرج اسرارم/ شعرم/ جانم/ عشقم/ *”

#شاعران_خیابان

دلقک‌ها
ماسک‌هاشان را که برمی‌دارند
بازی را انکار می‌کنند
گفتن یا نگفتن
چه فرق می‌کند؟
اگر ابرها ندوند
ما به نوح باز خواهد گشت

کاش می‌توانستم
بیشتر دوستت داشته باشم
کاش
ترس نبود
نیاز نبود
و ما روزی چند بار نمی‌مرد.

Happy New year

سینا سرکانی از زبان خودش در اینستاگرام:

“تهران- – ونکوور, Tehran, Iran

شاعر/ نویسنده/ روزنامه نگار. متولد ۲۱ آذر/ همدان. کتاب‌ها: در غربت صدا- پشت پرچین باغ- جای پای آدم برفی و رقص آفتابگردان در شعر. فصلِ گم‌شده در قصه. …. از پیش از انقلاب در خارج از ایران زندگی می‌کند. سردبیر مجله‌های گام و شباهنگ (مونترال) نشانی (ونکوور) شهرما (تورنتو) همچنین بنیانگذار و مدیر “خانۀ ایران” در ونکوور.. مدتی در صلیب سرخ فعالیت داوطلبانه داشته. در دانشگاه آتن جامعه‌شناسی خوانده. عکاسی در مونترال. در فلوریدا سینما و تلویزیون خوانده و انجام داده. به زبان‌های انگلیسی /فرانسه / و حدی یونانی مسلط و اکنون یکی از فعالیت‌های او معلمی و او از فعالان محیط زیست است.”

وبلاگ سینا سرکانیصفحۀ اینستاگرام سینا سرکانیصفحۀ فیس بوک سینا سرکانی

ادبیات اقلیت / ۱۰ شهریور ۱۳۹۹

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا