هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند Reviewed by Momizat on . هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند نگاهی به شعر "نزدیک‌تر بیا" از باران سجادی مهین میلانی نزدیک‌تر بیا من با تو خواهم رقصید کسی به نام «مرده» مرا تعلیمات دینی آموخت هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند نگاهی به شعر "نزدیک‌تر بیا" از باران سجادی مهین میلانی نزدیک‌تر بیا من با تو خواهم رقصید کسی به نام «مرده» مرا تعلیمات دینی آموخت Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند

هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند

هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند

هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند
نگاهی به شعر “نزدیک‌تر بیا” از باران سجادی

مهین میلانی

نزدیک‌تر بیا
من با تو خواهم رقصید
کسی به نام «مرده» مرا تعلیمات دینی آموخت
او لباس مردگان می‌پوشید
و از هیجان تعارفات تغذیه می‌کرد
«مرده» مرا به کنسرت‌هایش دعوت کرد
او در کنسرت‌هایش به خودزنی شهرت داشت
من این روزها در حال انتحار خویشم
اکنون زمان نفرت است
زمان فشار و بغض‌های سورمه‌ای رنگ
اکنون زمان برگزیدن خوشه‌های مصنوعی نور است در طبقات بالای این همه تصور معدوم
خدای من
خدای من صدا ندارد
ارواح را هدایت نتوانم کرد
زیر این‌همه پریشان‌گویی
عظمت این شیطان معصوم مرا خوابانده توی گوری که هفت سر دارد
و این‌همه شاخه‌های اقاقیا
روی سنگ قبر غمگین من
من پیامبر بارانم
و آدم‌هایی که باران شعور مرا در غبار شماره می‌کنند
خسته‌ام از سانسور هویتم!
هویت پریشان من
جایی لابه‌لای کتاب‌های قطور قدیمی
خاک می‌خورد
ترکیباتم را کلاً به هم می‌کوبم
و جایی زیر آسمان رگ دستانم را می‌زنم
و خون سیاه من است که آسمان را قهوه‌ای می‌سازد
دیوانگی
و جنون ادواری من است که مجموعه مرا تشکیل می‌دهد
یک مجموعۀ منظم که تشکیلاتش بر پایۀ بی‌نظمی مطلق است
القای این همه افکار غریب
و تکثر برداشت‌های من از این زمین بازی!
من اکنون سطحی پر از حروف ریز و درشتم
و هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند.

باران سجادی

۱. «نزدیک‌تر بیا» در شعر باران سجادی می‌تواند «به خود نزدیک‌تر بیا»‌ یا «به دیگری گم‌شدۀ خودت نزدیک‌تر بیا» تعبیر شود. و یعنی از خود بیگانگی که در کار از تو ساخته‌اند، بیرون شو. یعنی از آن زندگی که مال خودت نیست در آ. یعنی زبانی را که قرن‌ها تو را با اخلاق اسارت دربند کرده است، با خود نزدیک شده‌ات به خود هماهنگ کن. ساختارشکنی اگر با اخلاق مذهبی مرزبندی نداشته باشد، ناممکن است. و هم‌چنین با هر اخلاق جزمی که بخواهد از دنیا فضایی قاطع و همیشگی بسازد و قوانینی ثابت برایش تعیین کند. «من می‌اندیشم» دکارت نمی‌تواند به «من هستم» بینجامد. یافتن شاهد در اثبات حقیقت سنگ در هاون کوبیدن است. حقیقت فقط یک توهم است و در جهان – تصویر هرکس شکل خاص خود را می‌نمایاند. ذهن سیال، ذهنی که خود را ول می‌کند در عمل و اگر شاعر باشد در شعر، نه ایستاست، نه قطعیت دارد، نه نظم؛ نه ملاحظه دارد و نه بیم و هراسی از اختلاط زمان گذشته و حال و آینده و یا عیان شدن کابوس‌ها و رؤیاهای سوررئالیستی‌اش؛ و هم‌چنین با رعایت قانون و اصول شعری متعارف نیز عقد آسمانی نبسته است. هم‌چون وحیی که به اونازل شده، واژه‌هایش را سرریز می‌کند. وقتی که وحی روان می‌شود، اما می‌تواند شکل‌های گوناگون به خود بگیرد و در بسترش به هرکجا سر بکشد و در پایان در جایی ختم شود که ظاهرن متناقض باشد با آغاز. مانند یک مدیتیشن است. تأملی از یک نقطه و تحققی در نقطۀ دیگر. و این تحول می‌تواند در عرض چند دقیقه‌ای اتفاق بیفتد که شعر نوشته می‌شود پس از مقاربه‌هایی اندرونی. شاعر در این جا هیچ مخاطبی را نشانه نمی‌گیرد. یعنی آن‌چنان درگیر ذهنیات خود است که پیرامون محو می‌شود. حتی سوژه به معنای سوژۀ شناسایی مطرح نیست. خود نیز در این‌جا گم است. یک چیزی در میان است که معلوم نیست از کجا آمده. اگر خداباور باشی می‌گویی از آسمان‌ها. و به عبارتی وحی الهی است. پیغمبران نیز بخشن بدین صورت از آسمان‌ها مُلهَم شده‌اند. و بیهوده نیست که رضا براهنی می‌گفت شعر صدای خداست. و البته منظور همین شعری است که منبع و منشأش پیدا نیست و به‌شدت شاعر را درگیر می‌کند. و چه بسا روح پریشانش چون سایه‌ای در ضمیر ناآگاه روزها و هفته‌ها با او کلنجار برود. شاعر گنگیِ خاصی را تجربه می‌کند در این وضعیت. گویی که همه چیز معلق است. چیزی درحال روی دادن که معلوم نیست چیست و ناگهان ظاهر می‌شود و شاعر با تمام وجود آگاهانه به استقبال این ظهور می‌رود. پیغمبری که حال می‌بایست رؤیاهایش را، تصوراتش را، کابوس‌هایش را به همۀ جهان همان‌گونه که بر او ظاهر شده است، اعلان نماید. وگرنه عبارت‌هایی را که با چیدمان مصنوعیِ یکدیگر کنار هم می‌نشانند که شعر نیست. و البته که هر وحی و تصور و کابوس و رؤیایی ریشه در واقعیت‌های عینی و خیالی دارد. اما مکانیتش نامعلوم. و این اصلن اهمیت ندارد. مهم آن وضعیت روحی است که کلمات را واریز می‌کند بر روی کاغذ.

۲. به نظر این شعر باران سجادی با قطعاتی مجزا از هم سر هم شده‌اند. نامربوط. هربخش ساز خود را می‌زند. اما اگر اندکی تأمل کنیم با یک داستان روایی ساختارگرایانه روبه‌رو هستیم در دو فاز: ۱. از ما چگونه مردگان می‌سازند؛ ۲. من چگونه خودم را خلاص می‌کنم. ساختارشکنی در شعر باران سجادی یک رابطۀ اگزیستانسیال است با خود. رابطه‌اش با زندگی و هم با مرگ بی‌رابطگی است. منطق دیالکتیک روایی که در عین حال ساختاری را می‌شکند و او را در وضعیت پریشان‌گویی و جنون می‌افکند تا بتواند از بی‌نظمی‌هایش ترکیبی منظم به خود بدهد. این نوع ساختارشکنی متافیزیک است. زیرا زبان ثبت شده از قبل را پشت سر می‌گذارد و هم‌زمان سنت‌های کشنده و تولیدکنندگان زندگانِ مرده را. و حد و مرز متافیزیک تقسیم‌پذیر نیست. لذا رابطۀ بین بیرون و درون نمی‌تواند ساده باشد و پریشانی ایجاد می‌کند. ساختارگرا گام می‌گذارد بر محدوده‌های زبان متعارف و مفاهیم آن‌ها را می‌لرزاند. مانند اشعار مالارمه. «رنگ غلیظ سورمه‌ای»: رنگ کبود نفرت و بغض، «شیطان معصوم» خوابانده در گور که ترکیباتش را به هم می‌کوبد، رگ دست‌هایش را می زند و در جنون ادواری‌اش «بر پایۀ بی‌نظمی مطلق» نظم خود را می‌سازد که با هیچ نرمی شباهت ندارد. همه چیز در این زمین بازی یافت می‌شود از ریز و درشت: «هیچ واژه‌ای مرا برگزار نمی‌کند.» یک catachrese. تلاقی همه جور عنصر، تکثر وحدتی از بی‌نظمی‌ها. جشن پریشانی دایمی. در فرانسه به نوعی از ساختارگرایی زبانی یا ساختارشکنی که ورای ساختار موجود عناصر دیگری از جنس‌های متفاوت کشف می‌کند mot valise می‌گویند. مالارمه شعری دارد به نام iridee مرکب از iris گل زنبق و idee به معنی نظریه. ترکیبی است که از یک شیء موجودیتی مستقل می‌سازد. در این جا ترکیب گل با ایده مصداق تفکر ساختارشکنانۀ مدرن است که به گفتۀ فوکو در les mot et les choses زبان در کنار چیزها هویتی مستقل برای خود کسب می‌کند. سال گذشته گوش ما زیاد با کلمۀ برگزیت آشنا شد. و شاید بسیاری نمی‌دانند که این Mot valise از ترکیب بریتانیا و اگزیت بوجود آمده است به معنای خروج بریتانیا از اتحادیۀ اروپا. این نوع ترکیب به خلق یک گشتالت دست می‌زند یعنی کلیتی که بیشتر از عناصر متشکله فهمیده می‌شود. کلیتی که فاصلۀ بین اگزیستانس ما و زبان ما را پر می‌کند. یعنی که خود ما را به خودمان برمی‌گرداند. و حال در شعر باران ترکیبی که در آن هویت از عناصر ‌ به وجود می‌آید قابل شناسایی و تشخیص نیست. هم چون «نام پدر» ژاک لکان که در ارتباط با فالوس قرار دارد. اما این فالوس یک ارگان واقعی نیست. یک ارگان سمبولیک است که سکشوالیته را بنیادی پی می‌نهد هم‌چون یک سیستم ساختاری. ساختاری، سمبلی نوین است از پدر واقعی و پدران تخیلی. و بسیار قوی‌تر از هردوی آن‌ها. و این ساختارشکنی به گفتۀ فوکو پاسخی است به یک فرمان. فرمان مردن در تعلیمات دینی توسط زندگان مرده که در فاز اول این شعر مانع رقصیدن شاعر می‌شود. و باران سجادی دست به انتحار خود، انتحار هویتی می‌زند که مربیان دینی خواسته‌اند از او بسازند. این ساختارشکنی همراه است با جدایی از خود آن‌جا که رگش را می‌زند ولی روی قبرش گل اقاقیا، گل جاودانگی، با معنای عشق نهانی، شکوه، خلوص، الگانس و بازآوری می‌روید تا به سانسورچی‌های هویتش نشان دهد که پیامبر باران است. و «جنون ادواری» همان برگشت جاودانی است. که منظور نه تکرار حوادث مشخص که شرایطی در دنیای فیزیکی ماست که نمی‌توان از آن فرار کرد. چرخۀ زمان که در مذاهب هندی کالاچاکرا خوانده می‌شود. و این برگشت بار سنگینی است به گفتۀ نیچه. هم بدن را راست نگاه می‌دارد و هم مسئولیت نگه داری بار را. این همه افکار غریب را با به هم کوبیدن ترکیبات هویتش.

۳. نیچه گفت این‌که بگویی «خدا مرد» چندان اهمیتی ندارد که بگویی چگونه مرد. یعنی که وقتی گفت «خدا مرد» یعنی آدم‌های موجود را نیز کشت. آدم‌های با اخلاق بردگی و اسیر بندهایی که آن‌ها را از لذت زندگی محروم می‌سازد. نیچه از این بردگان اخلاقی هم چون افرادی ضعیف نام می‌برد. با کشتن خدا و هم آدم وی زرتشت، ابرانسانش، را خلق می‌کند با جهانی که خود می‌سازد بر روی مبدأهایی نامشخص و نمودهایی سلطه‌گر. باران سجادی در این شعر می‌گوید: «خدای من صدا ندارد.» یعنی که بود و نبودش چندان فرق نمی‌کند. جهان کار خودش را می‌کند. هیچ اهمیتی ندارد که موجودی به نام خدا جهان را خلق کرده باشد یا نه. زمانی که آن را به حال خود رها می‌کند یعنی دیگر وجود ندارد. و آن‌گاه معلمان دینی نیز لباس مردگان می‌پوشند. این جعبۀ خالی را چیزی باید پر کند. در ساختارشکنی سوژه حذف نمی‌شود. این هویت سوژه است که جابه‌جا می‌شود. یا روشن‌تر، خودش را با دیگری گم‌شدۀ خودش یکی می‌کند Meme. همان Autre می‌شود به زبان فوکو. از تفکر متافیزیکی که در پی انسانی کامل و بدون شکست است تا آن‌جا که انسان را نمی‌تواند بدون مطلق‌بینی و محدودیت‌هایش نبیند تحول می‌یابد. ژان لوک نانسی گفت با صحبت از یک پدیده از شر آن خلاص می‌شویم. این‌جاست که نقش زبان همراه با موجودیت انسان آزادی او را به دنبال دارد. با زبان است که اسطورۀ خود را می‌سازد و مشروعیت می‌دهد به سیستم خود به گفتۀ دریدا. کریستین راس نوشت: آدم پساساختاری واقعیت را می‌گیرد. آن را تجربه می‌کند. متلاشی می‌کند و سپس دوباره آن را می‌سازد. خودبیگانگی که سیستم موجود به وجود می‌آورد یک فرهنگ جهشی و گاه رازورانه یا جنون‌آمیز مقاومت ایجاد می‌کند. «پریشان‌گویی» در «گور هفت سر»، «باران شعور» ساختارگرای زخمی ما، باران سجادی، را وا می‌دارد که ترکیبات را کلن به هم بکوبد. این ابژه‌ای که فوکو آن را آرکاییک می‌نامد با برگشت به منبع زخم آن را پس می‌زند و اسطورۀ ‌خود را می‌سازد. دولوزو نوشت: «ساختارشکنی خشن است زیرا چیزی است ورای واقعیت و تخیل. تفسیری جدید که ایده‌ها و کنش‌ها را به هم گره می‌زند. بینا تفسیری است. ساختارگرایانه. اسطوره‌ای. شاعرانه و فلسفی. و آثاری را که از آنِ امروز هستند زنده می‌کند. ساختار عنصر سمبولیک دارد. دارای معنایی در روابط توپولوژیک و ساختار در فضایی که کارگران، بازی‌کنان، آرزومندان و غیره اشغال می‌کنند.» یک بی‌معنایی از این معنا منتج می‌شود. منظور آبزورد نیست که در آن معنا وجود ندارد. برعکس در ساختارگرایی معناهای زیادی وجود دارد در ترکیب فضاها. و این معنا از چیزی که به آن ارزش می‌دهد ترکیبی می‌سازد مانند parenteme، (ترکیبی از نوع mot valise با parente و phoneme توسط لوی استراوس.) لوی استراوس ساختار را هم‌چون انباری می‌داند که همه در آن به شکل مجازی همزیستی می‌کنند و زمانی فعلیت می‌یابند که جهت مشخصی را داشته باشند. و بخشن ترکیب می‌شوند و انتخابشان ناآگاهانه است. کنسرت مرده‌هاست آن فضایی که باران سجادی در آن به بی‌نظمی مطلق می‌رسد و به استعلای نوین. وقتی می‌گوید خدا صدا ندارد، یعنی انسان که جانشین اوست نیز صدا ندارد. و یعنی می‌بایست ساختاری نوین جایگزین شود. ساختاری که در تکثر است. تکثری از واژه‌های بی‌ارزش که در روابط با یکدیگر است که معنا می‌یابد. و «روابط دیفرانسیل که وحدتی نوین و استعلایی» (دولوزو) ایجاد می‌کند. در واقع سوژۀ واقعی ساختار و روابط آن است. و بی‌شک از روی ناآگاهی. تکثری از همزیستی مجازی. آغازگر این تکثر رازورانه در زبان نیچه بود در فلسفه با مرگ خدا و انسان و خلق ابرانسانی که خود را محک می‌زند به جای این‌که حامل باورها وکنش‌های سنتی باشد. و در شعر، این مالارمه است که خودش را مرتب پاک می‌کند در زبان. باران سجادی این‌جا به آن دیگری نهفته و سرکوفتۀ خود نقب می‌زند و از تحول خود تعلیم دیدۀ دینی به جنون کشیده می‌شود در آغاز اما نظم خود را با نظم «دیگری» خود در بی‌نظمی‌اش تطبیق می‌دهد و در واقع خودش را می‌ترکاند که «دیگری» از آن بیرون آید. خودش را کشف می‌کند بر روی تاریخیت. زمینه‌های دیگر که آن‌ها نیز پیش از او آغاز نموده بودند این رنسانس را. نظم با بی‌نظمی در بستری از نظمی قاطع، تغییرناپذیر و مسلط. این دقیقن یک ساختارگرایی است.

باران سجادی شاعری است متفاوت. شاعری که نه هرکس قادر به فهمش باشد. مرسی از این‌که شاعری باران عزیز.

ادبیات اقلیت / ۱۵ بهمن ۱۳۹۹

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا