سفر ضد قهرمان Reviewed by Momizat on . اکبر شریعت  الف. سفر ضدقهرمان در "واحه غروب" 1. محمود عبدالظاهر، مأموریت می‌یابد تا به عنوان کلانتر به واحهٔ سیوه (که به نوعی مستعمرهٔ مصری به حساب می‌آید که خو اکبر شریعت  الف. سفر ضدقهرمان در "واحه غروب" 1. محمود عبدالظاهر، مأموریت می‌یابد تا به عنوان کلانتر به واحهٔ سیوه (که به نوعی مستعمرهٔ مصری به حساب می‌آید که خو Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » سفر ضد قهرمان

سفر ضد قهرمان

سفر ضد قهرمان

اکبر شریعت

 الف. سفر ضدقهرمان در “واحه غروب”

۱. محمود عبدالظاهر، مأموریت می‌یابد تا به عنوان کلانتر به واحهٔ سیوه (که به نوعی مستعمرهٔ مصری به حساب می‌آید که خود مستعمرهٔ انگلیس است!) برود. این مأموریت نوعی تبعید برای او به حساب می‌آید چرا که در جریان انقلاب بر علیه استعمار انگلیس با یاغیان (انقلابیون) مدارا کرده است. اصلی‌ترین وظیفهٔ او در این مأموریت جمع‌آوری مالیات از مردم بومی‌ست. پیش از این مردم بومی کدخداهای دست‌نشانده و کلانترهایی را که برای دریافت مالیات آمده بودند کشته‌اند. محمود از این سفر بوی مرگ را استشمام می‌کند و به همین دلیل تمام تلاش خود را به کار می‌بندد تا از رفتن به واحه سرباز زند ولی تمام تلاش‌هایش به در بسته می‌خورد. کاترین (همسر ایرلندی محمود) که به طور خودخواسته محمود را در این سفر همراهی می‌کند از کشور ایرلند می‌آید که خود مستعمرهٔ انگلستان است. برخلاف محمود او تمایل شدیدی به این سفر دارد. از یک طرف دنبال ردپای اسکندر کبیر می‌گردد و از طرف دیگر فکر می‌کند واحه، محمود را از شر زنان دیگر برای او حفظ خواهد کرد. «واحهٔ غروب» شرح این سفر است.

۲. هر چند این سفر عقوبتی برای محمود به دلیل همراهی‌اش با انقلاب به حساب می‌آید ولی او آن‌چنان که به نظر می‌آید قهرمان نیست. در اواخر رمان تازه با خوددرگیری محمود، متوجه می‌شویم که او تواب است. مردی از حکومت رانده و از انقلاب مانده! مردی در میانهٔ راه. کاترین نیز که تا انتهای رمان روایت زندگی قبلی‌اش با مایکل (همسر اول کاترین) را از زبان او می‌شنویم در انتها در واحهٔ سیوه بعد از آمدن خواهرش فیونا دستش رو می‌شود. گذشته از این‌ها کنش و واکنش هر دو شخصیت در قبال دخترک بومی (ملیکه)، وجهه‌ای به آن‌ها می‌بخشد که نام‌شان هر چه باشد قهرمان نیست. شاید «ضدقهرمان» بهترین اصطلاح برای نمایش وجه نمودی آن‌ها در این رمان باشد. آن‌ها هر چند مخاطب را با خود هم‌راه می‌سازند و هم‌دلی او را برمی‌انگیزند ولی به طور ذاتی نه تنها فاقد مشخصه‌های آرمانی قهرمان هستند بلکه گاه وجوه مختلف شخصیتی‌شان در مقابلهٔ با آن خصوصیات است. از این منظر «واحهٔ غروب» شرح سفر دو ضدقهرمان است!

۳. الگوی «سفر قهرمان» جوزف کمپبل در کتاب مشهور او «مرد هزار چهره»، هر چند شرح و تحلیلی‌ست روانشناختی بر ساختار اساطیر و قهرمانان اسطوره‌ای، با این‌حال، این الگو هم‌چنان که در سینما با اقبال بسیاری مواجه شده است، در ادبیات و رمان امروز نیز، قابلیت برتابش دارد. بر طبق همین الگو، می‌توان «واحهٔ غروب» را سفر دو ضدقهرمان دانست. سفری که هرچند مَنِشی بیرونی دارد ولی در واقع سفری درونی‌ست. سفری که ضدقهرمان در طول آن یا به کشف و شهود در ارتباط با خود می‌رسد و خودش را کشف می‌کند و یا خود واقعی‌اش را به نمایش می‌گذارد.

محمود که تا اواسط رمان هم‌چون مرگ‌خواه و مرگ‌اندیشی وانموده شده است که در عین حال از مرگ گریزان است و این وجه پارادوکسیکال را از مدت‌ها پیش روی شانه‌هایش حمل کرده است در جوار معبد «ام عبیده» با آن مواجه می‌شود و در این مواجهه خودش را کشف می‌کند. هنگامی که سنگی از معبد بر روی پسرکی بومی در حال سقوط است، او که برای نجات پسرک خیز برداشته، ناگهان در میانهٔ راه پاهایش سست می‌شود! به جای او دستیارش ابراهیم پسرک را نجات می‌دهد ولی همین اتفاق باعث می‌شود محمود آن وجه پنهان از شخصیت خودش را کشف کند. از این منظر، عجیب نیست که نام آن پسرک بومی نیز محمود است! «محمود» از نجات دادن «محمود» عاجز است چون از مرگ می‌هراسد. این اتفاق روشن‌گر برای محمود عبدالظاهر باعث می‌شود که متعاقب آن و در فصل نهم رمان، محمود ناگهان ماجرای بازپرسی و جواب‌هائی را که داده است به یاد بیاورد و خیانت خودش را آشکار سازد. به قول خودش «در یک لحظه مشکل واقعی محمود عبدالظاهر آشکار می‌شود. در چند ثانیهٔ محدود تصویر دروغینی که برای خودم ترسیم کرده‌ام فرو می‌ریزد و همهٔ افکار ریاکارانه‌ام دربارهٔ مرگ و زندگی نیز با آن سقوط می‌کند.»(ص ۱۵۵) کسی که نقش «افسری که به خاطر ملی‌گرائی‌اش مورد غضب قرار گرفته» بازی می‌کرد و حتی خودش هم این نقش را باور کرده بود، با همین آزمون سخت به آگاهی می‌رسد تا از خودش بپرسد که «من دقیقاً در انقلاب چه کار کرده‌ام؟». مهم‌ترین مسئلهٔ زندگی‌اش، خیانت به خاطر ترس از مرگ، از میان تاریک‌ترین لایه‌های ناخودآگاه‌اش بیرون می‌آید و مقابل او می‌ایستد تا تماشایش کند. با توجه به همین مسائل است که گذشته‌گریزی محمود نیز معلوم می‌شود. گذشته برای او چیزی جز سرافکندگی ندارد پس همان بهتر که از یاد برود. و در نهایت، حالا که او با ترس‌اش مواجه شده است تحمل زندگی با آن را ندارد. دینامیتی که به نظر به گونه‌ای بیهوده برای آن‌ها ارسال شده است، برای او حامل پیامی است. گویی خدایان او را صدا می‌زنند و او هم در انتهای رمان، دعوت آن‌ها را لبیک می‌گوید و خود را به آغوش مرگ می‌سپارد و حالا مرگ برای او رسیدن به روشنایی ادراک است: «ناگهان نوری در درونم برافروخته می‌شود. آری حالا می‌توانم همه چیز را ببینم!… می‌توانم همهٔ چیزهایی را که در دنیا شناختن‌شان را از دست داده بودم، بشناسم و درک کنم!»(ص ۳۳۶) و سفر محمود بدین‌سان به پایان می‌رسد.

در نقطهٔ مقابل شخصیت محمود، کاترین قرار دارد. هر چقدر محمود از رجوع به گذشته سر باز می‌زند او بیش‌تر و بیش‌تر در آن فرو می‌رود. او برخلاف محمود که از گذشته‌اش سرافکنده و به همین دلیل گریزان است، به گذشتهٔ خود افتخار می‌کند. ولی این افتخار کردن هم‌چون فراموشی محمود، خاصیتی تدافعی با بار روانی دارد. محمود واقع‌گرایی‌ست که از پس انکار حقیقت برنمی‌آید پس لاجرم آن را فراموش می‌کند. ولی کاترین آرمان‌گرایی است با ذهنی توجیه‌گر. پس واقعیت را دفرمه می‌کند. قلب می‌کند حقیقتی وارونه از آن برای خود می‌سازد و خود را به آن دل‌خوش می‌کند. او زنی‌ست سرشار از تناقضات. در عین حالی که خود را کاتولیکی مخلص می‌داند ابتدا با مردی که خواستگار خواهرش بوده ازدواج می‌کند و بعد با یک محمود مسلمان! در حالی که خود را به خاطر ازدواج با مایکل سرزنش می‌کند ولی از این‌که خواهرش را از دست او نجات داده است خوشحال است. در حالی که زبان عربی و یونانی و لاتین و هیروگلیف و … را می‌تواند بخواند و قدیمی‌ترین نوشته‌های معبد را، از زبان ملیکه سردرنمی‌آورد! زمانی که در برخورد با ملیکه، حسی از تحریک شدن وجودش را فرا می‌گیرد، به جای تنبیه خودش، او را به باد کتک می‌گیرد. او برای نیل به مقاصد خودش، از کتمان حقیقت و سرپوش گذاشتن بر روی آن نیز ابایی ندارد چنان‌که در مقابل وصفی، در حالی که خودش طعم استعمار را کشیده است فیونا را در بحث استعمارستیزی همراهی نمی‌کند و در حالی که وصفی را شایستهٔ چیزی بیش‌از سرزنش می‌داند از احساس خود حرفی به میان نمی‌آورد تا از کمک‌های او برای رسیدن به گور اسکندر بهرمند شود.

در عین حال، کاترین علاقمند به تاریخ است و از میان شخصیت‌های تاریخی، اسکندر کبیر او را بیش از هر کس دیگر مسحور کرده است. بیهوده نیست کاترینی که به واحه سفر می‌کند تا محمود را کاملاً از آنِ خود کند، حیران اسکندری باشد که رویای تصاحب جهان را در سر می‌پروراند. از دیگر سو، او عاشق رازها و گشودن آن‌هاست. زبان لاتین و یونانی را از پدرش به او آموخته است و زبان هیروگلیف و شاخه‌هایش را خودش. با این‌حال این زن زبان‌دان، در واحه از فهم زبان بومیان عاجز است در حالی که خواهرش فیونا به راحتی با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کند.

سفر به واحه، هم‌چنان که برای محمود آزمونی برای مواجهه با خودش را فراهم می‌کند، برای کاترین نیز آزمون‌هایی تدارک دیده است. اولین آزمون، مواجهه با ملیکه است. دخترکِ بومی واحه، که یک‌تنه در مقابل زن‌ستیزی قبایل بومی قد علم کرده است. زمانی که ملیکه از رسم محصور شدن در خانه به خاطر مرگ شوهر پیرش، سر باز زده و به او پناه می‌آورد، کاترین که دچار سوتفاهم شده با او برخورد مناسبی نمی‌کند. مخصوصاً این‌که آویزان شدن ملیکه از او باعث تحریکش می‌شود. این تحریک شدن، تو گوئی برای لحظه‌ای او را در مواجهه با خودش قرار می‌دهد. زنی که سودای افشای رازهای مدفون اسکندر در معابد آمون را دارد، با رازی در درون خود روبرو می‌شود. کنش انکاری کاترین در این صحنه به گونه‌ای است که به کنشی اثباتی می‌انجامد! تو گوئی وجهی از شخصیت‌اش را کشف می‌کند که از آن واهمه داشته است.

ولی دومین و مهم‌ترین آزمون از طریق فیونا صورت می‌گیرد. زمانی که کاترین اعلام می‌کند که راز گور اسکندر را یافته است گفت‌وگویی کوتاه میان او و فیونا، در واقع پرده‌برداری از کاترین واقعی است:

«فیونا با شدتی ناگهانی گفت: اما… اما کاترین آن‌چه تو خواندی دلیل بر هیچ چیزی نیست!

کاترین اعتراض کرد و گفت: چرا؟ زحمت زیادی کشیدم تا شرح دهم…

فیونا حرفش را قطع کرد. تلاش می‌کرد کلمات را از میان نفس‌های بریده بریده‌اش بیرون بکشد. اصرار داشت حرف بزند:

  • این نیایش… یا تسبیح می‌تواند برای هر خدایی گفته شود… یا دربارهٔ هر پادشاه قدیمی… در مهم‌ترین قسمت آن می‌گویی که از خیالت بهره گرفته‌ای… آیا این همان چیزی نیست که مورد انتقاد مای…

اسم را کامل نکرد. اما من فهمیدم که منظورش همسر اول کاترین است. با لجبازی جواب داد:

  • انتقاد او به این دلیل بود که خودش تخیل نداشت.»(ص ۳۳۰)

این گفت‌وگو در حالی صورت می‌گیرد که کاترین قبل از این در صحنهٔ دیگری، مایکل را به خاطر مخالفت با نظریاتش، به حسادت متهم کرده بود. این صحنه که با بیهوشی فیونا پایان می‌یابد، شک مخاطب را به تمام آن‌چه کاترین پیش از این در مورد رابطه‌اش با مایکل گفته برمی‌انگیزد. سفر کاترین در حالی با این پرده‌برداری به پایان می‌رسد که او نه به اسکندر می‌رسد و نه به محمود. رویای رسیدن او به اسکندر را محمود با انفجار معبد ام عبیده بر باد می‌دهد و رویای رسیدن به محمود را عشق دیرهنگام محمود به فیونا. زن مغروری که برای رسیدن به اهدافش همه چیز را زیر پا می‌گذاشت، همه چیزش را از دست می‌دهد.

ب. توازن گم‌شدهٔ روایت در “واحهٔ غروب”

روایت اصلی در رمان «واحهٔ غروب» بر خودگویی‌های محمود و کاترین استوار است. علاوه بر این‌که صحنهٔ آزمون‌های هر دو شخصیت از دید شخصیت مقابل روایت می‌شود (راوی صحنهٔ افتادن سنگ بر روی پسرک اعرابی (محمود) کاترین، و راوی صحنهٔ فیونا و کاترین، محمود است) که به نوعی از خاصیت آیینه‌گی برخوردار است، اجازه می‌دهد تا شخصیت‌ها را از چشم یکدیگر نیز ببینیم و با آن‌چه خود دربارهٔ خودشان می‌گویند، مقایسه کنیم.

بعد از رسیدن کاترین و محمود به واحه، روایت‌های دیگری نیز به روایت‌های این دو اضافه می‌شود. روایت (روح) اسکندر، روایت شیخ صابر و شیخ یحیی. هر چند روایت غالب هم‌چنان به محمود و کاترین تعلق دارد ولی خرده‌روایت‌های متعلق به این سه که با منطقی ضعیف در کنار دو روایت اصلی قرار می‌گیرند، رمان را دچار تشتت می‌کنند. خرده‌روایت اسکندر، فقط برای بازخوانی افسانه/اسطورهٔ او، خرده‌روایت شیخ یحیی برای معرفی واحه و ملیکه و خرده‌روایت شیخ صابر برای تقویت نگاه بومیان واحه به کاترین و محمود شکل گرفته است. استفادهٔ بی‌محابای نویسنده از این تکثر روایت بیش از آن‌که به چندصدایی بیانجامد این سؤال را در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند که چرا صدای اشخاص دیگر و روایت آن‌ها را در این رمان وجود ندارد. آیا اشخاصی هم‌چون ابراهیم و حتی وصفی و مخصوصاً ملیکه شایستگی این را نداشتند که حرف خود را بزنند و صدایشان را به گوش مخاطب برسانند؟

از سوی دیگر، روایت‌های محمود و کاترین که تا نیمه‌های رمان دوشادوش هم پیش می‌رفتند از اواسط بخش دوم به بعد با سنگینی روایت به نفع محمود ادامه می‌یابد. در بخش اول، هر دو شخصیت سه فصل را به خود اختصاص می‌دهند ولی از بخش دوم منهای فصل ۱۳ که فصلی مشترک از روایت‌های کاترین و محمود و شیخ یحیی‌ست، محمود پنج فصل و کاترین سه فصل را به خود اختصاص می‌دهند. با این حساب در مجموع رمان هشت روایت/فصل به محمود و شش روایت/فصل به کاترین تعلق دارد. پیشی گرفتن محمود نسبت به کاترین، با توجه به این‌که روایت/فصل‌های آغازین و واپسین نیز به محمود تعلق دارند، کفهٔ روایت را به سمت محمود سنگین می‌کند. کاترین که تا اواخر رمان هم‌چون شخصیتی مکمل برای محمود تصویر شده است، ناگهان با بی‌مهری نویسنده مواجه می‌شود و حتی سرانجام او را نیز، نویسنده در پرده‌ای از ابهام باقی می‌گذارد و در حالی که محمود را با مرگ خود به رستگاری می‌رساند کاترین را با سرنوشتی نامعلوم در واحه رها می‌کند! شاید از نظر نویسنده، انفجار معبد ام عبیده توسط محمود که به معنای بر باد رفتن رویای کاترین برای کشف آرام‌گاه اسکندر است، پایان مناسبی برای شخصیت کاترین به حساب بیاید. به لحاظ استعاری نیز این پایان برای شخصیت کاترین مناسب به نظر می‌رسد ولی خواننده‌ای که از ابتدای رمان، هم‌راه این دو شخصیت (محمود و کاترین) بوده و خود را تا انتهای رمان رسانده، در طول رمان با کوچک‌ترین مسائل آن‌ها آشنا شده و… با پایانی چنین راضی نمی‌شود. هم‌چنان که تا انتهای رمان، مخاطب در فصل/روایت‌های گوناگون، بعد از هر واقعهٔ موثری، ذهنیت و دیدگاه شخصیت‌ها را از زبان خودشان می‌شنیده است، لازم بوده که فصلی نیز در انتها، بعد از انفجار معبد و مرگ محمود، برای کاترین اختصاص داده و پایان داستان او را به استعاره تقلیل ندهد. اگر از ضعف شروع خسته‌کنندهٔ رمان چشم بپوشیم از پایان مقطع کاترین نمی‌توان چشم‌پوشی کرد.

ادبیات اقلیت / ۱۴ مرداد ۱۳۹۵

کانال سایت ادبیات اقلیت در تلگرام

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا