فاجعۀ بزرگ / تأملی دوباره در داستان انفجار بزرگ نوشتۀ هوشنگ گلشیری Reviewed by Momizat on . جهان مخلوق خداست پس به جهان به خاطر خدا آری بگوییم.  سورن کی یر که گار «فاجعۀ بزرگ» «تاملی دوباره در داستان انفجار بزرگ نوشته هوشنگ گلشیری» مرادحسین عباسپور (م. جهان مخلوق خداست پس به جهان به خاطر خدا آری بگوییم.  سورن کی یر که گار «فاجعۀ بزرگ» «تاملی دوباره در داستان انفجار بزرگ نوشته هوشنگ گلشیری» مرادحسین عباسپور (م. Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » فاجعۀ بزرگ / تأملی دوباره در داستان انفجار بزرگ نوشتۀ هوشنگ گلشیری

فاجعۀ بزرگ / تأملی دوباره در داستان انفجار بزرگ نوشتۀ هوشنگ گلشیری

فاجعۀ بزرگ / تأملی دوباره در داستان انفجار بزرگ نوشتۀ هوشنگ گلشیری

جهان مخلوق خداست پس به جهان به خاطر خدا آری بگوییم.

 سورن کی یر که گار

«فاجعۀ بزرگ»

«تاملی دوباره در داستان انفجار بزرگ نوشته هوشنگ گلشیری»

مرادحسین عباسپور (م.ح. عباسپور)

 

مارکل، برادر پدر زوسیما در برادران کارامازوف خطاب به دکتر، به خانواده‌اش و خطاب به همۀ جهان می‌گوید: «عزیزان من چرا ما با هم می‌جنگیم؟ چرا نسبت به هم کینه می‌ورزیم و یا نسبت به هم تفاخر می‌فروشیم؟ چرا با یکدیگر یکراست به باغ نمی‌رویم و شروع به قدم زدن و لذت بردن از یکدیگر، عشق ورزیدن، ستودن و بوسیدن هم نمی‌کنیم؟ چرا زندگی خود را نمی‌پرستیم؟»۱ این درح حالی است که جز چند هفته از زندگی او باقی نمانده است.

پرسش اصلی در داستان انفجار بزرگ این است که چرا ما هر روز خم نمی‌شویم تا زمین را ببوسیم؟ داستانی کوتاه در پایان جهان، پیرامون مردی که قادر به راه رفتن نیست و تنها با چوب پاها و به کمک این و آن، جا به جا می‌شود اما آرزوی رقصیدن دارد و به شکرانۀ زندگی و به شکرانۀ عکس گرفتن از آغاز خلقت تصمیم می‌گیرد که حالا که شهر خالی از «رقصیدن و کوچه‌باغی خواندن و گرفتار طرۀ زلفی شدن» شده است چو بیندازد میان مردم که قرار است «سر ساعت پنج عصر یک زوج جوان در میدان ونک برقصند.» اتفاق تقریباً ناممکنی که او نمی‌خواهد آن را ناممکن بینگارد. بنابراین، دست به کار می‌شود و به همه زنگ می‌زند و از زنش – آمینه آغا- هم می‌خواهد به همه زنگ بزند که خبر در همۀ شهر پخش شود و در نهایت وقتی آمینه نیست و ظاهراً برای خرید نان یا سبزی، بیرون رفته، یک نفر زنگ می زند و به او می‌گوید: «دو تا جوان قرار است سر ساعت پنج عصر در میدان ونک برقصند.»

 خبر مثل بوم‌رنگ به خود او برمی‌گردد و این یعنی این‌که راوی به قسمت عمده‌ای از خواستش رسیده است، اگرچه انتظار محقق شدن آن در شهری که دچار دلمردگی و بی‌حوصلگی شده است، کار بیهوده‌ای است. در شهری که پیش نمی‌آید کسی زنگ بزند که؛ «فضل الله خان اولین دندان پسرم کیومرث همین امروز صبح نیش زد.» و کسی در زیر باران قدم نمی‌زند و کسی به ماهی‌گیری نمی‌رود و کسی، کسی را دوست ندارد. شهر آرام است و نیمکت‌ها خالی و پنجره‌ها بسته‌اند و گاهی اگر گشوده‌اند جز صدای «زرزر تلوزیون» از آن‌ها شنیده نمی‌شود. با مردمی یک دست و حرف‌ها و دردها و گرفتاری‌هایی یکسان.

 راوی در ابتدای داستان از برادرزاده‌اش اصغرمی پرسد: «چه خبر عمو؟»

گفت: «چه بگویم.»

گفتم: «یک چیز خوب بگو عمو. خبری که دل من را شاد کند.»

آهی کشید که گفتم چه می‌خواهد بگوید. می‌فهمی؟ می‌گفت: «کرایه رب و ربمان را درآورده، هرچه از این دست می‌گیریم از آن دست می‌دهیم به صاحب خانه.»

گفتم: «عمو زنت چی؟ چی می‌پوشد؟ گاهی که می‌روی خانه و مثلاً یک شاخۀ بی‌قابلیت نرگس بهش می‌دهی، دست نمی‌اندازد دور گردنت؟»

شنیدی چی جوابم داد؟ گفت: «دلت خوش است عمو.»

 این گفت‌وگویی است که مشابه آن در قسمت‌های دیگر داستان بین راوی و دخترش صفیه، بین راوی و پسرش، بین راوی و همکار سابقش شکل می‌گیرد و او همۀ این‌ها را با تلفیقی از تعجب و حسرت برای زنش «آمینه آغا» تعریف می‌کند. کسی که بیشتر شبیه به خاطره‌ای از یک انسان است و تقریباً کل داستان در غیاب او شکل می‌گیرد. چنان‌که وقتی به صفیه که با روپوش و از سر وظیفه برای سر زدن به او ـ پدر ـ آمده می‌گوید: «بکَن دختر این روپوش را. بچرخ ببینم چین‌چین دامنت را.» دختر می‌گوید: «من دامن نمی‌پوشم، من همیشه بلوز و شلوار تنم می‌کنم، راحت‌تر است.» و راوی به یاد دامن چین‌چین سرخ و سفید کودکی دخترش می افتد که مثل ماهی‌گیری، مثل قدم زدن، مثل دانه پاشیدن برای پرنده‌ها و مثل بی‌شمار چیزهای سادۀ دیگر از زندگی آدم‌ها حذف شده است.

گفتم: «توی خانه، جلوِ حاج آقاتان چی؟» گفت: «بابا کسی دیگر حوصلۀ این حرف‌ها را ندارد.» پاسخ‌های کوتاهی که تجسم زندگی امروزند و انگار از دهانی واحد بیرون می‌آیند. چنان‌که کمی بعد، در گفت‌وگوی تلفنی با پسرش از او می‌پرسد: «هنوز هم ماهی‌گیری می‌روی؟» و پسر می‌گوید: «ساعت خواب بابا.»

این‌ها هرکدام ضربۀ مهلکی است برای از پا در آمدن راوی. اما او مقاومت می‌کند و پا پس نمی‌گذارد و می‌خواهد این دنیای دچار دلمردگی‌ها و مرگ‌های مکرر را دوباره احیا کند. گفتم: «آخه نامرد، جمعه را که ازت نگرفتند، دست زن و بچه‌ات را بگیر ببر کنار رودخانه. چند تا ساندویچ هم توی راه بگیر تا طلعت ناچار نشود باز غذا درست کند. قلاب هم که داری، بنشین کنار رودخانه، روی یک تکه سنگ.» توی حرف من دوید که: «بیداری بابا؟»

در نهایت این پازل ـ غیاب زندگی ـ با حضور همکار سابقِ راوی کامل می‌شود. او هم با گرفتاری‌های اجتناب‌ناپذیر زندگی دست و پنجه نرم می‌کند و حاصل جز دلمردگی و مرگ نیست. آن‌قدر که به همکار علیل خود که هوس کرده لب پنجره برود و برای پرنده‌ها دانه بریزد، غبطه می‌خورد و می‌گوید: «خوش به حالت که هنوز برایت حوصله مانده. من که نمی‌فهمم کی غروب می‌شود یا اصلاً خورشید به کدام طرف غروب می‌کند.» او هم مثل بچه‌های راوی و مثل همۀ مردم شهر گرفتار است. گرفتاری او نیز چیزی غیر از گرفتاری مکانیک خیابان دربند است که ماندن در یک منطقۀ دور افتاده را «انتخاب» کرده است، صرفاً به این خاطر که گرفتار «خم باریکه خیابان و صدای آب و انعکاس تصویر شاخه‌ها در آب» شده است. و مگر نه این‌که انسان‌ها را می‌شود و ساده‌تر است که از روی انتخاب‌هایشان شناخت. استاد هم که خاطرۀ خرابی ماشین‌اش را تعریف می‌کند و به حرف‌ها و گرفتاری نامألوف مرد مکانیک نمی‌خندد و نمی‌گوید «دلت خوش است عمو» و نمی‌پرسد «بیداری بابا» گرفتار است. از طرفی، او هم یکی از همین‌هاست. یکی از همۀ آدم‌های شهر. یکی از همۀ آن آدم‌ها که در آن شهر، پا گرفته‌اند. به همین خاطر است که وقتی هم که تصمیم می‌گیرد برقصد، قادر به رقصیدن نیست. نه این‌که نرقصد، می‌رقصد اما بد می‌رقصد: «خشک بود بدنش اما رقصید. دست و پاش انگار چند تکه چوب بود اما رقصید.» استاد می‌خواهد از آدم‌هایی که غرق در زندگی شده‌اند، از آدم‌هایی که با غرق شدن در زندگی مرده‌اند، و از عقل معاش و در یک کلام از وضعیت آپولونی ۲ فاصله بگیرد. اما این کار، کار چندان ساده‌ای نیست: گریز از وضعیت فرد منتشر و به هیئت «فرد» درآمدن، کار ساده‌ای نیست. تمرین بسیار می‌خواهد و جسارت و انتخاب. حال آن‌که او از همان ابتدا ترسیده است که برقصد و بخواند و حتی «توی حمام تک و تنها صداش را رها کند.»

راوی خود نیز یکی از همین آدم‌هاست که برای چندسال، (چندسال؟) زمین‌گیر شده است و همین امر باعث شده از دنیای آدم‌ها فاصله بگیرد. انگار در همین زمان کم اتفاقات زیادی افتاده است. اتفاقاتی که حوصلۀ زندگی کردن و لذت بردن از چیزهای ساده را از آدم‌ها گرفته است. دیگر حتی صدای تار همسایۀ طبقۀ پایین به گوش نمی‌رسد. نیمکت‌ها خالی است و خبری از قدم زدن، ماهی‌گیری، دانه ریختن برای پرندگان و هرچیزی که بوی زندگی بدهد، نیست. نیمکت‌ها خالی است و گفت‌وگویی هم اگر شکل می‌گیرد، ناشیانه، خام و سرد است. نمونۀ آن را می‌شود در گفت‌وگوی دختر و پسر جوانی دید که به هر چیزی می‌ماند، الا گفت‌وگو؛ یکی روی نیمکت با ناخن خط می‌کشد و می‌پرسد: «خوب چطوری؟» آن یکی می‌گوید: «خوبم.» و باز این یکی دور و برش را نگاه می‌کند و می‌گوید: «خوبی؟» و دختر پاسخ می‌دهد: «بد نیستم.»

کسی چیزی نمی‌گوید. کسی نمی‌گوید «ببین چه پیراهنی خریده‌ام.» کسی نمی‌گوید «اولین دندان پسرم همین امروز…» صحبت‌ها همه در راستای گرانی تاکسی، کرایۀ خانه، هزینه‌های کلاس‌های کنکور و این‌جور چیزهاست. صفیه می‌گوید: «بچه‌ها تا بوق سگ پای تلوزیون‌اند و آقا محمود هم تا بگویی چی خرخرش بالاست.» قسمت اول را مک لوهان نظریه پرداز کانادایی سال‌ها قبل پیش بینی کرده بود که: رسانه‌ها و بیشتر از همه تلوزیون، روز به روز روابط انسانی را مختل می‌کنند. اما نه در گفتار او و نه هیچ نظریه‌پرداز دیگری اشاره نشده است که روزی محمود نامی در گوشه‌ای از دنیا، بی یک کلمه حرف زدن با خانواده‌اش، سرش را روی بالش بگذارد و «تا بگویی چی خرخرش بالا برود.» و این ناامیدکننده‌ترین و غیرانسانی‌ترین قسمت داستان است که راوی کلمه‌ای مناسب‌تر و در همان حال زهرآگین‌تر از «زمهریر» برایش پیدا نکرده است. این‌جاست که راوی خطاب به آمینه ـ زنش ـ می‌گوید: «گیرم که قحطی باشد، گرانی باشد، اما یک چیز دیگر هم هست (نه این که این‌ها هستند و چیزهای دیگر هم هست، مثلاً چیزهای خوب، بلکه این‌ها نباید قادر باشند زندگی را با همۀ شکوهش و با همۀ چیزهای ریز و درشتش واپس زنند) یک چیزی که من نمی‌فهمم. آن پایین اتفاقی افتاده؟ کسی مرده که من صدای تار همسایه را نمی‌شنوم؟ مدتی است نمی‌شنوم.» دیگر حتی صدای جیغ زدن زن همسایه هم نمی‌آید.

در وانفسای این زمهریرِ بی‌حوصلگی و ناشادمانی‌های مکرر و مشابه، راوی به توصیف تکۀ درخشانی از زندگی، فارغ از هرچه حساب و کتاب و کاغذ و نوشته و کتاب حتی، می‌پردازد؛ در روستایی به نام خسروآباد، طرف‌های چهارمحال، در کنار چشمه‌ای که از ته‌اش آب می‌جوشد و در سایۀ یک نارون کهنسال و …

این نوعی بازگشت به گذشته است، به زندگی پیشامدرن. گریز از زندگی شهری و پناه بردن به شیوه‌های سادۀ زندگی که مشخصاً در عبارت «ییلاق و قشلاق» نمود پیدا کرده است: «اسمش را گذاشته بودیم ییلاق و قشلاق، صبح‌ها ییلاق می‌کردیم، شب‌ها قشلاق. غروب هم که می‌شد، هرشب یکی مجبور بود سرمان را گرم کند. برقصد، یا نمی‌دانم آواز بخواند یا قصه بگوید یا یک بازی اختراع کند.»

گذشته از خاطرۀ راوی از روستای خسروآباد و خاطرۀ استاد از خیابان دربند، چیزی که سردی حاکم بر فضای «انفجار بزرگ» را کمی پس می‌زند، تک و توک جملات شاعرانه‌ای است که انگار ناخواسته و از سر درد، هرازگاه از دهان راوی بیرون می‌آید. جملاتی چون: «این تن وفا نکرد آمینه آغا، نامردی کردند این دوتا پا.» (وقتی نمی‌تواند کنار پنجره برود و به موسیقی باران گوش بدهد.) یا «دلم شور می‌زند وقتی نباشی، وقتی بروی و هی من گوش بدهم و هی صدایی نیاید و سرما سرمام می‌شود.» (در غیاب زنش آمینه) یا «گرفتار نیستند این مردم.» و کمی بعد: «گرفتار نیست این صندوق‌دار سابق بانک صادرات.» (بعد از سخنان ناامیدکنندۀ همکار سابقش که برای عیادت او آمده است.) یا «رفیق راه پیری من است این درد، گفتن ندارد.» و… جملاتی از این دست که هم برای راوی و هم برای مخاطب داستان حکم نوعی کارتارسیس (پالودگی) را دارند.

روی هم رفته باید گفت انفجار بزرگ تلاشی است برای احیای یک وضعیت رنگ باخته. زیبایی انکارناپذیری که با گذر زمان تحلیل رفته است. و گفتن این‌که: برای دوباره دیدن چیزها و درک بهتر زیبایی‌ها، باید ریزدانه‌های غبار را پس زد و «چشم‌ها را شست.» به همین خاطر است که راوی مرتب از زنش آمینه آغا می‌خواهد که بیشتر دقت کند و مرتب می‌گوید: «می‌شنوی آمینه آغا» و «گوش می‌کنی آمینه جان» و… در قسمتی از داستان حتی بر سر او که به نشانۀ اعتراض شاید، گفته است: «تار زدن هم دل و دماغ می‌خواهد.» و انگار با همین جملۀ کوتاه در صف مخالفان راوی و و به‌تبع در تقابل با زندگی ایستاده، داد می‌کشد که: «دل و دماغ؟ خوب با بی‌دل و دماغی بزند تا دل و دماغ پیدا کند. نه، خبری هست، یک چیزی هست که صفیه نمی‌داند، تو هم نمی‌دانی. بیرون که می‌روی همه‌ش مواظبی که مبادا بیفتی و مثل آن دفعه، لگن خاصره‌ات بشکند. برای همین دوروبرت را خوب نمی‌بینی. نگاه کن زن. ببین چه خبر شده است؟» و در جای دیگر بعد از اشاره به تهی بودن مجله‌های روشنفکری می‌گوید: «این حرف‌ها نیست. نق البته می‌زنند، ولی هیچ کس نمی‌بینم بنویسد که دماوند صبح‌ها وقتی خورشید هنوز پشت افق آن روبه رو باشد، چه شکوهی دارد. مرده‌اند انگار، چسناله می‌کنند.»

در نهایت باید گفت انفجار بزرگ – انفجاری که پانزده میلیارد سال قبل رخ داده- به مرور و با گذر زمان تبدیل به «فاجعۀ بزرگ» شده است. سنگ‌ها و کلوخ‌هایی که هی چرخیده‌اند و به هم خورده‌اند و تراشه‌های آن تا روزگار ما هم کشیده و تجسم آن‌ها را می‌توان در گفته‌های سرد و بی روح دو جوان روی نیمکت و رابطۀ وحشتناک و فاجعه‌بار صفیه و آقا محمود و همۀ آدم‌هایی که در وضعیت‌هایی یکسان درگیر با گرفتاری‌هایی مشابه‌اند، مشاهده کرد. آدم‌هایی که نیستند. آدم‌هایی که هستند و نیستند. آدم‌هایی که: «به بهانۀ رسیدن به زندگی، زندگی را کشته‌اند.»۳

——

۱. داستایوسکی، فئودور، برادران کارامازوف، ترجمه رامین مستقیم. انتشارات گلشایی، تهران ۱۳۶۸، جلد اول، ص ۴۸۰.

۲. آپولون، خدای یونان باستان و فرزند زئوس که در اندیشۀ نیچه فیلسوف آلمانی نماد عقل گرایی بوده و در تقابل با دیونوسوس قرار می‌گیرد که خدای شادمانی، موسیقی، شراب و زندگی است.

۳. اشاره به سخن محمود دولت آبادی در رمان روزگار سپری شدۀ مردم سالخورده

* داستان کوتاه انفجار بزرگ نوشتۀ هوشنگ گلشیری در کتاب نیمۀ تاریک ماه (داستان‌های کوتاه هوشنگ گلشیری)، انتشارات نیلوفر، ص ۴۹۵ ـ ۵۰۴ منتشر شده است.

داستان خوانی هوشنگ گلشیری – انفجار بزرگ

 

ادبیات اقلیت / ۲۹ فروردین ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا