از پادویی در بازار اصفهان تا تدریس در ام. آی. تی./ نگاهی به زندگی دکتر محمدرضا باطنی
احمد ابوالفتحی: در ۲۳ سالگی دیپلم گرفت و در ۴۷ سالگی به بازنشستگی تن داد تا اخراج نشود. دانشآموز خوبی بود ولی چه سود؟ دوازدهساله که بود پدرش درگذشت و مجبور شد تحصیل را رها کند و پادوی بازار بشود. در همان بازار هم اما سواد به کمکش آمد. در آن سن و سال بر رموزِ خطِ سیاق، خطِ مخصوصِ اهلِ دفتر و دیوان و بازار، آشنا بود و همین او را از مقامِ یک پادوی ساده ارتقا داد. بعدتر شبانه به تحصیل ادامه داد و سیکلش را گرفت و به دانشسرا رفت و معلم شد. با دوچرخه به روستاهای دور میرفت و آنقدر پا میزد که تنش زخمی میشد. ایستادن پای حرفِ حق در همهی زندگی برایش دردسر درست کرد و اولین نمودهای دردسر در همان مدارس روستایی آغاز شد. مدیر پولِ دفترِ صدبرگ را از دانشآموز میگرفت و چهلبرگ میداد، او اما نمیتوانست این اجحاف را تحمل کند؛ پس تبعید میشد به مدرسهای دوردستتر. در مدرسهی دوردستتر مدیر پول تمبر کارنامهی بچهها را به جیب میزد؛ تحمل نمیکرد و تبعید میشد.
لابهلای همین تبعیدها و تدریسها بود که بهفکر ادامه تحصیل افتاد. لازمهی دیپلمه شدن در ریاضی حضور مداوم در کلاس بود و او نمیتوانست، پس دیپلم ادبی گرفت. در ۲۳ سالگی. گام بعدی دانشگاه بود. در رشتهی اقتصاد دانشگاه تهران پذیرفته شد اما بیپولی فشار آورد و ناگزیر شد برود به دانشسرای عالی تا کمکهزینهی تحصیل بگیرد. آنجا زبان و ادبیات انگلیسی خواند. در هیچیک از سالهای تحصیل در دانشسرا شاگرداول نبود ولی در پایان دوره وقتی میخواستند شاگرد اول دوره را انتخاب کنند او در نهایت تعجب اول شد. تداوم در خوب بودن به دادش رسیده بود و حالا میتوانست بورس تحصیلی بگیرد.
۲۷ ساله بود که به انگلستان رفت تا در دانشگاه لیدز فوقلیسانس بخواند. در دورهی دکترا توانست شاگرد یکی از مهمترین زبانشناسان آن روزگار شود. مایکل هالیدی. دورهی هالیدی اما طوری نبود که در دو سال بشود تمامش کرد و بورسش بعد از دو سال به اتمام رسید. به سفارت رفت برای تمدید اما حمایتهایش از دانشجویان مخالف شاه مغضوبش کرده بود. نهتنها بورسش تمدید نشد که وقتی به تهران رسید در همان فرودگاه بازداشتش کردند! بازداشتش اما بلندمدت نشد.
رسالهای که نشد در لندن از آن دفاع کند را به فارسی برگرداند و از دانشگاه تهران دکترای زبانشناسی گرفت. رسالهاش کمی بعدتر کتابی مشهور و پرارجاع شد: «توصیف ساختمان دستوری زبان فارسی». حالا او استاد زبانشناسی دانشگاه تهران بود. در اولین سالهای سیسالگی. بنا بود زندگیاش باز هم پر ماجرا باشد. بنا بود که معاون آموزشی دانشگاه تهران شود و آنقدر در رعایت مقررات محکم عمل کند که نهتنها خودش مغضوب شود و بهدستور ساواک از تدریسش جلوگیری کنند، بلکه باعث شود رئیس دانشگاه هم تغییر کند! در دوران چند سالهی مغضوب بودن اول بورسی گرفت و به فرانسه رفت و بعد از آمریکا سر در آورد. در آنجا بعد از مدتی به نوام چامسکی نامه نوشت تا از ام. آی. تی. بورس بگیرد. بورس نگرفت اما استاد مهمانِ ام. آی. تی. شد.
بهوقتِ انقلاب فرهنگی چهلوهفت ساله بود. درگیریاش با اعضای شورای انقلاب فرهنگی مشهور است. گفته بود فرهنگ انقلاببردار نیست. کو گوش شنوا؟ اسمش در لیست استادهایی بود که بنا بود از دانشگاه اخراج شوند. پیش از آن اما استعفا داده بود. بعد از استعفا مدتی مدیر یک کارخانهی گچ تحریرسازی بود. آنجا هم مصادره شد و او بیکار. بعد رفت سراغ ترجمه و اندک اندک به موسسهی فرهنگ معاصر رسید تا کاری ماندگار انجام دهد. فرهنگنویسی و ویرایش فرهنگنامهها. کاری که بهخاطرش برندهی کتاب سال شد اما از پذیرش آن سر باز زد.
زندگیاش پر بود از فراز و نشیب. قدر زیباییهایش را نمیدانستند اما او با سختکوشی خودش و زیباییاش را به محیط تحمیل میکرد. چشمان آبیاش در کودکی چنان مایهی تمسخر کودکان بود که بهقول خودش باعث درونگراییاش شد و همان درونگرایی را سرمایهی ترقیهای بعدی قرار داد. خودش به نقش بخت در زندگیاش تاکید بسیار داشت اما من که ناظر بیرونی زندگی او هستم معتقدم دکتر محمدرضا باطنی از آن معدود آدمهایی بوده که بخت را رام کرده است. بیش از آنکه بختیار بوده باشد، بخترام بوده. یادش مانا.
پینوشت: برای نوشتن این مطلب از اطلاعات مصاحبهی استاد سیروس علینژاد با دکتر باطنی (منتشر شده در نشریهی بخارا) بهرهی فراوانی بردهام.
دبیات اقلیت ـ ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰