کُفیشه / متنی مکان‌نگارانه از محمد عابدی Reviewed by Momizat on . کُفیشه متنی مکان‌نگارانه محمد عابدی [button color="yellow" link="http://aghalliat.com/filam/uploads/2021/02/kofaishe-MohammadAbedi.pdf" target="_blank" font="ta کُفیشه متنی مکان‌نگارانه محمد عابدی [button color="yellow" link="http://aghalliat.com/filam/uploads/2021/02/kofaishe-MohammadAbedi.pdf" target="_blank" font="ta Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » مکان‌نگاری / محمد عابدی » کُفیشه / متنی مکان‌نگارانه از محمد عابدی

کُفیشه / متنی مکان‌نگارانه از محمد عابدی

کُفیشه / متنی مکان‌نگارانه از محمد عابدی

کُفیشه

متنی مکان‌نگارانه

محمد عابدی

 برای: پگاه

به از در فرار سایه، سایه درماندن، درمانده شدن گریبان حال مسکوت را گرفته است.

 وَه که چه نکبت و ادبار است این استِ تفرقه‌افکنِ واسطه، سر در زبان می‌ماند، زبان که در سر می‌ماند. دیدن دوختن است، گوشی را به درختی دوختن! اگر نه، غیر از این بر باد رفتن همۀ بودن.

حضور شرم؛ دوشاب گذشته و آینده! حال؛ سایه‌ای محو!

تاهای صورتیِ گلبهیِ پرده‌ای چین‌چین که آهار پنجره‌ای چوبی و مشبک با شیشه‌هایی رنگ‌رنگ است محاط طراوت ذرات نوری اُریب گردیده که از آفتاب بیرون به درون می‌تابد؛ سقای نور. و همین جوری است که می‌تابد به درون گوشۀ دنج کافه‌ای که میزی درش قرار دارد که در دوجانبش ما نشسته‌ایم حالا.

فضای داخل کافه جز همین یک گُله‌جای میز که ما دور آنیم و از بقیۀ جاهایش روشن‌تر است، مابقی جاهاش غرقِ اندکی دوری از روشنایی است. همهمه‌ای از همشد- آمدِ آرامی لابه‌لای سکوتی مُنزه. دلنشین مستقر در فضا است و کافه شلوغی ساکتِ خاصی را از سر می‌گذارند که بی‌آزار می‌نماید. جز این تنها صدایی که به گوش می‌رسد صدای قطع ‌و وصل شدن دستگاه‌های آبمیوه‌گیری و مخلوط‌کن‌هاست که گاهی از اتاق ته کافه می‌آید، آن هم در مواقعی که در اتاق به سالن کافه باز می‌شود.

حین آنکه مشتریان یا کارکنان یا همراهانِ دور میزمان را ورانداز می‌کنم و مرتب در ذهنم یک‌یک‌شان را با کسی دیگر یا چیزی در ذهنم مقایسه می‌کنم، گاهی هم به یکی از ایشان زُل می‌زنم، آن‌قدر که متوجه می‌شود. درست همان موقع چشم برمی‌دارم و جایی دیگر را نگاه می‌کنم و یا جوری وانمود می‌کنم که گویا مثلاً در خودم غرق بوده‌ام و نگاهم بی‌هیچ قصد خاصی رو به او بوده. در این صورت من تا بعدهایی نامعلوم در خود می‌مانم که آیا او چگونه خواهد دانست که چشم من در پی قصد و منظور خاصی نبوده… درِ مشبک کافه مدام باز و بسته می‌شود و تا می‌آیم از پشت یکی از شیشه‌های ساده و شفاف در نقطه‌ای در خیابان وصل شوم همۀ تمرکزم به واسطۀ رفت و آمد مشتریان به‌هم می‌خورد. ناچار نگاهم را سُر می‌دهم به داخل به طرف آدم‌های دور میز! … در همین نگاه کردن‌هاست که تصور می‌کنم: ادارک دیداری‌ام به واسطه توجه سراسر یکباره‌ام به جثه‌های کوچک آدم‌های حاضر در کافه به گونه‌ای سلطه‌طلبی سوق‌ام می‌دهد!

«کُشتن مانع و رادعی است دیدن را در ابتدا و بعد آن مانع لذت بردن از دیدار. اگرچه ترجیحی است شگرف… که بعد از وقوع، برگشت‌ناپذیری‌اش سد می‌شود بر انعطاف‌پذیری سایه.»

روی میز ما شمعی بزرگ و قطور با شعله‌ای ملایم در درون استوانه‌اش می‌سوزد، گویا قرار است فضایی رمانتیک برای حاضران ایجاد کند. از اینان که با من هم‌میزند کسی توجه چندانی به شمع و شعله‌اش نمی‌کند. از هم‌نسلانم کسی در میانمان حضور ندارد. اینان همگی سن و سال‌های کمتری نسبت به من دارند. تا آن‌جا که گاه حتی اختلاف سن من با تعدادی‌شان به پانزده یا بیست سال هم می‌رسد. حس می‌کنم رایموند فوسکای دیگری شده‌ام در میانشان: «آیا تحمل حضورم را دارند؟» این سؤالی است که در حضور یا غیاب چنین جمع‌هایی از خودم بارها می‌پرسم؛ «چه فرقی دارد اینکه زن باشند یا مرد؟»، «نشان دادن هر چه بیشتر میل به بقا اغلب اوقات مایۀ خنده‌زار شدن آدمی در جمع‌های جوان‌تر است. شاید از همین روست که تنهایی این‌گونه مواقع دردی لاعلاج است… انکار اما تنها راز ماندگاری و نیز مرگی پنهان و ناپیداست…» در این دنباله ولی همیشه عاشقی بلای جان بینوایی و بی‌نوایی بلای عاشقی بوده… موجاب‌های دایره‌وار نفرت در بَر که می‌گیرندم برای پس‌راند کاملشان به نفرتی عمیق‌تر نیاز دارم، به شجاعتی تا بتوانم میل و تمناهایم را فرو بنشانم، تا در عوض… به فکر که فرو می‌روم همۀ چیزها در نظرم تیره‌و‌تار می‌شوند. با شمع شعله‌ور روی میزی که در خودش می‌سوزد رودر‌رو خیره می‌مانم.

جوان‌ترها یک به یک در حال گپ‌و‌گفت و خندیدن باهم‌اند. هوای عصرگاهی اواخر پاییز کم‌کم رخ نشان می‌دهد. از داخل کافه به بیرون که نگاه می‌کنم، گه‌گاه برگ‌های زرد درختان کف خیابان و پیاده‌رو به دست باد جابه‌جا می‌شوند. عابرانی که از کنار کافه می‌گذرند بعضاً نگاهی کنجکاوانه به درون کافه می‌اندازند، اما معلوم است که به خاطر بازتاب نور و روشنایی روز روی سطح شیشه‌های در و پنجره امکان دیدن داخل را ندارند؛ به راه خود ادامه می‌دهند و کاری به کار ما ندارند. همین که چیزی نمی‌بینند، رد می‌شوند. ولی اگر کاری با ما داشته باشند، چه؟ ناخودآگاه ترس برمی‌داردم. با ورود هر مشتری تازه‌واردی به داخل کافه کمی نگران و مضطرب می‌شوم. اما همیشه نگرانی‌ها و اضطراب‌هایم را پشت چهره‌ای از جدی بودن پنهان می‌کنم. به این فکر می‌کنم که هیچ وقت این تصور را نداشته‌ام که مثلاً دارم شب و روزم را مثل همۀ خلق‌الله به شکلی عادی سپری می‌کنم. گویی چیزها و وقت‌ها در بی‌حضوری‌ام می‌آیند و از من می‌گذرند. معلوم نیست چه چیزی مهار چه چیزی را آن هم به دلخواه خودش به هر جایی می‌کشد. هر چه هست این زندگی من نیست. یقین دارم نیست. چون همین حالا از این بودنِ در بین این همه دوست و آشنا ابداً لذتی نمی‌برم، و حتی مرددم که الان این کدام بخش از من است که در این‌جاست. گاه‌گاهی در جواب خنده‌هایشان که قاعدتاً انتظار دارند همراهی‌شان کنم، تنها لبخندی سرد و بی‌روح می‌زنم،

و آن‌ها این عکس‌العمل یا رفتار مرا به حساب جدی بودنم می‌نهند. شده ‌است که بعضی وقت‌ها در خنده‌هایی بلند و طولانی شریک جماعتی از دوستان شده باشم و حتی ساعتی را همراهشان خوش گذارنده باشم. اما همین که بعدها به یاد چروک‌های صورتم در آن لحظات خندیدن می‌افتم دچار تشویش شده‌ام که چرا نتوانسته‌ام در برابر دیگران – هر که – جلو خودم را بگیرم تا نخندم!

اغلب بعد از خندیدن‌های گاه‌گاهی آنچه بیشتر از هر چیزی عذابم می‌دهد نگرانی از خاطره‌ای است که در آن دقایق در ذهن دیگران باقی نهاده‌ام: «چه خاطره‌ای؟»، «در واقع باید گفت چه تصوری از چهره‌ام! … چهره‌ای که در آن‌چنان لحظاتی هیچ وقوفی به آن نداشته‌ام»

دخترک جوان کافه‌گردان با پیش‌بندی چارخانه‌ای که به دامن بسته‌است پیش می‌آید و مؤدبانه اجازه می‌خواهد تا از کنار میزمان رد شده روبه‌روی پنجره بایستد و پرده را دسته کرده و به یک طرف بکشد. کارش را که تمام می‌کند با لبخندی ملیح، مهربانانه برمی‌گردد می‌رود پی کارش. ذوق و شوقی در نگاه و چهره‌اش پیداست، با این وصف لبخندکی کشدار و محونشدنی را با خودش در سالن می‌چرخاند و قدر سهم مشتریان آشنا را سخاوتمندانه پیشکش می‌کند. چهره‌اش نه چندان زیبا اما بانمک می‌زند. به اتاق پشتی که می‌رود پی کاری دقایقی طول می‌کشد تا برگردد، در همین فاصله از فکرش بیرون می‌آیم. به دوستانم دور میز نگاه می‌کنم، گمان می‌برم بیشتر از آنکه من بی‌خیالشان باشم، آن‌هایند که بی‌خیال من‌اند … «روایت‌ها می‌توانند متفاوت باشند!» اینکه این تفاوت‌ها منشأشان کجاست یا کجا خواهد بود، با همۀ اهمیتی که برایم دارند، هرگز باعث یا سبب نشده‌اند که این امکان را بیابم تا از جایگاه اکنونشان دنبالشان بروم. به همین خاطر همیشه فکر کرده‌ام که اصلاً بی‌پیشینه‌ای بیش نیستم.

ریشه‌ات به جایی متصل باشد هر بادی که بیاید و بوزد نمی‌تواند به جای درخت فکرکند. «دوام شکل‌ها بسته به نظافت ایمانی است کارگزار فراموشی»، چون آنچه در معرض رؤیت رؤیاهام قرار دارد منسوب به هیچ است در تنهایی. حقیقت آن است که خلوت این ایام نه دلبخواهی که چار ناچاری است عطیۀ راویِ آن طرف میز که در برابرم به روایت من نشسته است: اکنونِ من؛ خلاصه در حروفی چارگانه بدان‌گونه که او می‌خواهد. اگرچه او به روی خود نخواهد آورد و این احتمالاً ناشی از غروری است که همچون سدی در برابر هر چیزی عمل می‌کند، حتی در برابر دوست داشته شدن، یا دست کم در برابر ابراز و نشان دادن دوست داشتن دیگری. میلی که در اوست تصور می‌کنم میل شدید اجتناب و پرهیز از بازگفتن است، برای رهانیدن خود از هراس از غلبۀ حتمی تنهایی. چه آنکه پیله‌ای را تألیف کنی نابرازنده‌ات اما چنان وانمود کنی که به قامتت می‌آید و عادتت آن شود که باورش کنی، کم‌کم به عزلتی می‌راندت که عاقبت می‌خشکاندت. کیست که نتواند حدس بزند که او هم کسی را در زندگی‌اش می‌خواسته و دوست داشته، یا آنکه هنوز هم می‌خواهدش تا بتواند دوستش داشته باشد. همان کسی را که مدتی است زیرنظر دارد ولی از افشای نامش ابا دارد، گویا بازگفتن، خرج کردنِ همۀ سرمایه زندگی است! آیا چنین است؟! من این سؤال را بارها از خودم پرسیده‌ام! حال تو بگو کدام سرمایه است که بالاخره خرج نشود؟ «آنچه را کتمان کنی عاقبت شهیدت می‌کند.» آخر مگر نه آنکه روزی دلبسته‌اش بوده‌ای؟ همان‌طورکه کتمان رؤیایی یا چه می‌دانم شاید کابوسی سیزده ساله عاقبت همۀ چیزهای پیش از اینت را ازت گرفت، و آن‌گاه که گرفت تصور کردی همۀ چیزهای نبوده و نداشته را این بار باز یافته‌ای. چنین تصوری اشتباه نبود؟ … همان روزی که تصمیم گرفتی به قصد خلاص شدن از آن رؤیا- کابوس دیرپا به خانۀ اجدادی‌ات سر بزنی تا با نظر در آن خانه، یکباره و برای همیشه از آن‌جا و از آنچه که تا آن زمان بود انتقامی سخت بگیری، در حقیقت خود را نفریفتی؟ دیدنِ به قصد انتقام- گمان کنم هولناک‌ترین انتقامی باشد که بتوان گرفت، نه از هر چه و هر که به‌تنهایی که از خودت هم. ویران نمودن آن خانۀ اجدادی آن هم تنها با دیدن آن، آن خانۀ بالای تپه، تنها ثمری که داشت ویران شدن توانایی بوییدن آن بوهایی بود که حال و آینده‌‌ات را به یکدیگر پیوند می‌زد. کافی بود آن خانه قدیمی با بی‌شمار زیبایی‌های وصف‌ناپذیرش- که تو از آن‌ها به واسطۀ کهنگی‌شان متنفر بودی- در معنای تازگی بازیابی می‌شد تا زیباتر از آنچه در گذشته بود به شمار بیاید و به جای رنج بردن از دیدن فراوان کابوسی تکراری که در آن تصویری بی‌تغییر از آنجا پیش چشمانت هر شب ظاهر می‌شد به بازگفتن دربارۀ آن می‌پرداختی تا شاید نونوار می‌شد…

 تو خود ثمرۀ گفتن بودی اگر می‌نگریستی… هراسان و گریان از دست هستی از دست رفته‌ات به خاطر گفتن؛ گفتن بنیاد هر بود و هستی‌ای را به ثمره‌اش تقلیل می‌دهد. همچون باد که سنگ را می‌برد (تن دادن به همخوابگی ثمرۀ کتمان است) و گرنه چه بوس‌ها که خود زندگی‌اند. آه که ما چه تباه می‌کنیم بوسه‌ها را… مگر در غیاب چیزی از خود بزداییم که حسرت همواره نوباوه‌ای است در زُهدان ترحم.

نه به قصد عشق فقط که برای پژواک رؤیایی که دره‌های عمیق را در می‌نوردد و از صدف‌های دهانِ حتی تو حذر می‌کند، می‌آموزم که صبور باشم و بار ترجمه را بر دوش خود بکشم. آن‌چنان‌که روز از شب نشناسم، همانند مترجمان، زیرا جهانی گنگ روبه‌روی من است اگر تو نیز بروی از این‌جا. پیش از این مقلدان گفته‌اند که هر آنچه برای تو بخواهم در اصل به خاطر خودم خواهد بود. لیکن به ایشان گفته‌ام: مرگ را برای خود، و جهان را برای تو خواستن عذری است تا از همخوابگی‌اش تن بزنم.

«پیدا» از در که تو می‌آید، تازه متوجه می‌شوم که دقایقی طولانی حضور نداشته است. تنش سراسیمه به نظر می‌آید. پیراهنش جلو باز است و روی تن‌پوشی مشکی آن را انداخته است. در دستانش عجب می‌جویم. نگاهمان به محض داخل شدنش به کافه به هم گره می‌خورد، سؤال نگاهم بی‌پاسخ می‌ماند. پس ترجیح می‌دهم در انتظار بمانم. اضطراب و دچار را که می‌خوانم در چهره‌اش قصد گفتن در بعد و در خلوت می‌کنم برای دانستن تنهایی‌اش که با خود همراه آورده است. بی‌قرار ساکت می‌نشیند کنار دستم. چیزی نمی‌گوییم تا قرار و آرامشی بیابیم و بعد، بمانیم تا در سر‌و‌صدایی که امکان گفتن مهیا شود. «دیار» که گرم صحبت با بقیۀ بچه‌ها است سر برمی‌گرداند تا پی‌جوی حالش شود: «چیزی شده پیدا؟»

«نه، نه، چیزی نیست، کمی می‌لرزم، احتمالاً سرد و گرم شده‌ام. خوب می‌شوم. یک فنجان قهوه درستم می‌کند.»

دیار به دخترک کافه‌گردان قهوه‌ای سفارش می‌دهد، قهوۀ فرانسه مورد علاقۀ پیدا. پیدا با وجود سعی‌ای که می‌کند تا حالت عادی داشته باشد، ولی باز هم چهره‌اش به گونه‌ای است که دیار به خودش اجازه می‌دهد دست روی شانه‌هایش بگذارد و بعد هم از بغل کمی در بغل بگیردش، تا در مقابل او هم دست چپ دیار را به نشانۀ تشکر از ابراز همدلی یا همراهی بفشارد. دقیقه‌ای به ذهنم برمی‌گردم؛ چند روزی هست که حرف و حدیث‌هایی است که «ندا» خاطرخواهش برایش ایجاد کرده بود و هنوز هم ول‌کن ماجرا نبود و حالا این تلفن لعنتی که زنگ خورد و به بیرون کافه کشاندش لابد…؟؟. نمی‌شد، اگرچه تمایل داشتم که در همین موقع بگویم «ببین هر چه بود و نبود دیگر گذشته و حالا باید اون آدم را هر چقدر که خوبی و بدی کرده از زندگی‌ات کنار بگذاری. از این به بعد فکر کن اصلاً از اول نبوده.» گاهی وقت‌ها آدم‌های جدا شده با آنکه رفته‌اند دنبال زندگی و کار و بار خودشان و دارند با کس دیگری سر روی بالش می‌گذارند، باز غصه روزگار از دست‌رفته‌شان را می‌خورند. به همین خاطر هنوز هم گاه‌گاهی دوست دارند نوکی به گذشته و آدمی که در گذشته‌شان حضور داشته بزنند. حس از دست دادن در این جور آدم‌ها همراه با حس حسرت‌بار فرساینده‌ای است که حتی اگر بخواهند هم نمی‌توانند آن را کاملاً کنار بزنند.

کِز کردن پیدا در خودش عارضۀ نوک زدن‌های پیاپی ندا در این ماه‌های اخیر بلکه سال‌های اخیر است. شل‌و‌سفت کردن‌های مکرر، رفت و برگشت‌های ندا در چندسال متمادی تمامی نداشت. شبیه اسب عصاری دور باطلی را شروع کرده بودند که پایان نمی‌گرفت و همین‌ها بود که روحیۀ پیدا را متلاشی کرده بود. در شبی سرد و زمستانی درست دور همین میز نشسته بودیم که می‌توانستیم ببینیم گرمای داخل کافه سطح شیشه‌های شفاف و رنگی پنجره‌ها از رطوبتی که به جان‌شان می‌نشست شیار‌شیار می‌کرد. همان شب… نه، بهتر است خودم را خسته نکنم، از گفتن اتفاق آن شب بگذرم و همه چیز را به فراموشی بسپارم، چه بسا بهتر باشد.

چه لزومی دارد حرف زدن از اتفاق‌ها و ماجراهایی که هر چه بیشتر به آن‌ها فکر می‌کنی بیشتر عبث بودنشان را درمی‌یابی. آن هم چیزهایی که چون مربوط به خودت نیستند، اساساً نمی‌توانی سر از حقیقت‌شان در بیاوری. پس چه بهتر که از آن‌ها گذر کنیم. گذر کردن از چیزها معلول چه و چراهای زیادتری است از خود آن‌ها احتمالاً. اما من همین که آینده‌ای را متصور می‌شوم که در آن دارم گذشته‌ای را به یاد می‌آورم مثل گذشته تلاش و تقلاهای دخترک کافه‌گردان، لبریز از دلگیری یأس‌آمیزی می‌شوم. به ویژه که نمی‌توانسته‌ام به روح و قلب احتمالاً سرشار از امیدش- یا حتی نومیدش- نفوذ کنم. او از پس چی این همه سختی و مرارت سرپا ایستادن صبح تا شب و رنج پذیرایی از همه جور مشتری کافه را بایست می‌کشید؟ به چه خاطر و به چه دلیلی او در خانه‌اش که شاید در یکی از دورترین نقاط این شهر درندشت بود، هر روز صبح پا می‌شد، تند و تند جلو آینه آرایشی نیم‌بند می‌کرد و صورتش را خردک جلوه‌ای می‌داد و آن‌گاه به راه می‌افتاد و هول‌هولکی خودش را به ایستگاهی که معلوم نبود – یعنی من نمی‌دانستم – در چه فاصله‌ای از خانه‌اش بود می‌رساند تا سوار اتوبوسی که بلیط ارزان قیمت داشت و هزینه‌اش کمتر از تاکسی بود بشود و سرکار حاضر شود؟ کارش!؟ کار چه کسی؟! کار خودش یا صاحب کافه، یا کار ما که مشتری‌های دائمی کافه بودیم؟! اگر او نبود و هر روز در کافه حاضر نمی‌شد، لابد کسی دیگر پیدا می‌شد که کافه‌چی می‌توانست از وجودش در قبال دستمزدی حتی اندک‌تر استفاده کند. و در مقابل او که شاید به خاطر وجود مسافت طولانی بین محل کار و خانه‌اش خسته شده بود، به همین علت هم از کارش کناره گرفته بوده و در جایی دیگر و کاری دیگر یا نه، همین کافه‌گردانی را این بار در محلی نزدیک‌تر به خانه‌اش دنبال کرده بوده و در آن‌جا، در کافه‌ای جدید مشغول به کار شده بوده. در آن صورت با خاطرات گردآورده از کافۀ قبلی چکار کرده است؟ ولی او از آن‌جا نرفته بود، چون در دفعات دیگری که بعداً به اتفاق دوستانم به آن‌جا سر زده بودیم همو بود که همچون همیشه از ما پذیرایی کرده بود و آخر سر صورتحسابمان را روی میز در بشقابی چارگوش که گوشه‌هایش پخ‌هایی ساده و زیبا داشتند، گذاشته بود و بعد از لبخند‌زدنی که همیشه ملیح به نظر می‌رسید، تشکر‌کنان رفته بود سراغ میزها و مشتریان دیگر و گرفتن سفارش‌های دیگر و باز پذیرایی نمودن از مشتریان تازه وارد دیگر. او نرفته بود زیرا عصرها هر بار که کافه رفته بودیم، می‌دیدیم که دارد به عبور نور زهتابه‌گونه آفتاب پیشاغروب که همه روزه حوالی ساعتی معین از گوشۀ بالایی منتهاالیه زاویۀ سمت چپ قابی شیشه‌ای از قاب‌های سه‌گانۀ کتیبۀ در چوبی کافه به درون می‌تابید، با کشیدن پردۀ تور لیمویی‌رنگی جلوِ آن حس لطافت‌باری می‌بخشید که می‌شد بعد آن در ذراتی معلق از نور میگون غرق شد به احترام عزت سکوتـی که برمی‌انگیخت و وجدی که به بار می‌آورد. حسی لطیف از ورود جریان مستمر و حضور نامرئی نوری لایه‌لایه و تا‌به‌تا‌شونده که نطفۀ همۀ حس‌هایی را در درون خود داشت که می‌شد آن‌ها را به انعقاد لحظاتی بیکران پیوند زد آن‌گاه که دست‌ها و سرانگشتان کشیده شده دخترک برای تورق آهسته و ملایم زمان به بالای سرش دراز می‌شد و از خشونت حلالیت طلبیدن از خورشید خود رو به مغرب می‌کاست. در همۀ آن دوره‌ای که به کافه‌نشینی چله‌وار مشغول بودیم، برای من‌یکی هیچ چیزی وجود نداشت که خوشایند‌تر از جست‌وجوی آن تمنایی باشد در درونم که به خیره‌گی چشمان دیگری* بکشاندم! چه آنکه همیشه به حیرتی رجوع می‌کرده‌ام در خودم که در حقیقت از نگاه کردن به چشمان دیگری حاصل می‌شد. به همین واسطه یا خاطر همواره متوسل می‌شدم به زبان چشم‌خوان تازه بلوغ‌یافته‌ای که آن نیز در جای خودش اسباب حیرتی دیگر می‌شد. اسباب طمعی در کار نبود چون می‌دانستم حداکثر چیزی که در سرم دارم توقع توانایی راه یافتن به احساسات و ذهن دیگران بود تا شاید بفهمم که اکنونِ منِ در ذهن آنان کیست!؟ دنبال کردن همین رویه بود که باعث شده بود روزی در همان موقع که دختر کافه‌گردان مثل هر روز داشت هدایت نور پیشاغروب را به داخل کافه همچون یک رسالت انجام می‌داد، به محض آنکه کارش تمام شد و آمد بیاید به سمت من که دستم را بالا برده بودم برای صدا کردنش تا سفارش قهوه بدهم به‌ناگاه گرهی در نگاهمان افتاد که گویی از آن پس گشودنی نبود. آن چنان گرهی که همرهانم با دیدن تلاقی نگاهمان در چهره‌مان خیره ماندند و لب از لب نگشودند و جز آنکه عمق چشم‌هایمان را بکاوند کاری از دستشان برنمی‌آمد. سکوت هیمنه‌داری بی‌اجازه آمده بود، بی‌اجازه هم مگر می‌رفت و گرنه اختیار امر و نهی از دست شده بود. بُهت بُهتان انگشت‌نما می‌شد اگر می‌خواست به حرف درآید در آن دقایق مدهوش شده در بوی عطرآگین قهوۀ دم‌کرده که داشت دست به دست می‌بُردمان به سمت تجربۀ تلاقی‌های بی‌وقفۀ حیرت.

دقایقی طولانی غرق در سکوت آن غوغای بی‌نام ناگهان از دستی بی‌راه‌شده بشقابی کف زمین نشست و شکست. پس آن‌گاه پژواک سکوتِ بعد شکستن بشقاب سمت نوِ نور هدایت‌شده را یادمان داد، تا به خودمان بیاییم، نورکده‌ای از سر گذراندیم، مملو از نقب و تنوره که راه‌ها گشوده بودند رو به جانب عوالم نادیار، به جورکشی گُردۀ متلاشی‌شده آناتی رهاورد عطرهایی رها در آن‌جا در کافه که راهی‌مان کرده بودند. عطرهایی پراکنده در هوا از بوهای مشدد قهوه که با وجود آنکه سرخوشی‌آور بودند در همان حال با بازتاب تصویرهای هر دم شکسته‌شکستۀ دخترک تذکارمان می‌داد تا از یاد نبریم الحان روزانۀ متفاوت اتوبوس‌های جورواجور خط واحد را که در مسیرهای یک‌طرفه‌شان از کلۀ سحر تا بوق سگ در حال حرکت بودند.

اتوبوس‌هایی که مسیرهای ویژه‌شان را چنان طی می‌کردند انگاری که برای ابد به شکلی بی‌بازگشت در آن مسیرها تعبیه شده بودند، اتوبوس‌هایی مقسم راه‌ها و تحقیرکنندۀ تشخص نشانی‌هایی که در کوچه پس‌کوچه‌های شهری درندشت آدم‌ها را به وجودهایی وصل می‌کردند که پیش‌تر از وجودهایی دیگر جدا شده بودند… برگشتم به سوی نور محصورشده در خود و در همان حال به انگارۀ رعناییِ متجسد دخترک در آناتی که پشت سرگذاشته بود، آناتی که در آن‌ها طرح‌های اسلیمی ختایی دستانش در هوا را چنان مرور کرده بودیم که دیگر فراموش‌مان شده بود داستان ندانستۀ سرگذشتش را که هر روز و شب به وسیلۀ اتوبوس‌های غول‌پیکر غرنده جا‌به‌جا می‌شد، دنبال کنیم. نقل مکان کردن‌ها از اندوه آدمی نمی‌کاهد، بلکه اندوهش را بیشتر از پیش می‌کند. شاید دهشتناک باشد سرانجام زندگی دختر جوانی که مجبور است به خاطر ادامۀ زندگی‌اش حتی از آرایشی اندک در چهره‌اش بگذرد و زیباتر شدنش را نادیده بگیرد. تظاهر سرسختانه به آگاهی از امکان وقوع حتمی واقعه‌ای نجات‌بخش از سوی کسی که در خفا نومیدانه به زندگی چنگ بزند، بخشیدن اندک‌شرافتی به دروغ است، کاری شبیه شفاعتِ ریاکاری.

ولی چرا… به چندو‌چون روایت‌های متفاوت می‌توانستم اگر نه اعتماد، لااقل اعتنا کنم. چه آنکه بی‌اعتنایی به آن‌ها شبیه رد شدن از جلوِ آینه‌هایی بود که به ردیف چیده شده باشند. اما باز هم اینکه می‌شد از کنارشان رد شد، ناخواسته هم اگر بود به حس بی‌اعتمادی به آن‌ها دامن زده بودم. تقارن اصل برتر پیدایش انسداد نبوده، بلکه تفاوت زمان شروع هریک از خطوط متقارن انسدادآور است اگر می‌دانستم. همان چیزی که ما در برابر آن گویا در بی‌زمانی مطلق به‌سرمی‌بردیم، زیرا وقتی که عبور قاب‌های جدار شیشه‌ای اتوبوس‌های در حال حرکت از خیابان‌ها در برابر چشمان‌مان تصاویر را به جاهایی که هیچ آگاهی‌ای از آن‌ها نداشتیم می‌فرستاد، لحظه‌ای حتی به این فکر نکردیم که این تصاویر جداجدا آیا نمی‌توانند اجزای یکپارچۀ تصویری کلی‌تر باشند که همگی به شکلی سوا سوا دارند از جلوِ دیدگان‌مان محو می‌شوند؟!

فریب استصیال کنُدذهنی مزمنی است که او خود نیز به دنبال تأخیر است. این تصاویر درون قاب‌ها یا ورای قاب‌ها نبودند که محو می‌شدند، ما بودیم که خود را از برابر آن‌ها پنهان می‌کردیم… چرایِ الفِ چرا هنوز همان‌جایی است که بوده! شاید حق با سلین باشد: به سوی تاریکی؛ بی‌زمان زندگانِ مکان از دست نهاده.

شب رسیده بود و غروب میهمان بودن را از دست داده بودیم. گاهی که تکرار تکرار نمی‌شود حس غریبه‌ها را پیدا می‌کنی. حتی حس غریبه بودن با آن کافۀ آشنایی که سال‌های سال هر روز عصر تا پاسی از شب در آن‌جا لنگر انداخته بوده‌ای و با جماعتی از دوستان دور و نزدیکت پای بساط چای و قهوه و سیگارِ براه از این در و آن در گفته بوده‌ای. آن روز به خاطر بالا گرفتن کشمکش ندا و پیدا مجبور شده بودیم ابتدای شب کافه را جایگزین عصر رفته بکنیم. با ورود به فضای دود‌آلود و نسبتاً تاریک کافه حس غریبه‌گی‌مان تشدید شده بود، خصوصاً که صاحب کافه جوری وانمود می‌کرد که انگار انتظار آمدن‌مان را نداشت.

آن‌جا برای ما حکم منزل و خانۀ دوم را داشت، جایی که با هیچ مکان دیگری قابل مقایسه نبود برایمان. یک جور وطن کوچک!… بر سر یک جور خلاصه‌شده‌گی وجودی دو بخشی با آن‌جا به توافق رسیده بودیم، و پیش خودمان با هم بر سر این موضوع کنار آمده بودیم: یک بخش‌مان مال خانه و کار باشد و بخش دیگر وجودمان که یک جورهایی بخش اصلی محسوب می‌شد، برای کافه. ولی چه شده بود آن موقع؟ چه اتفاقی در آن روز افتاده بود که شبیه «نه رویی در وطن دارم» شده بودیم؟ از بین میزها و صندلی‌های کافه هر کدام‌مان پشت سر آن دیگری راه می‌جستیم برای یافتن جای هر روزه‌مان اما نمی‌یافتیم و عجیب‌تر آنکه می‌دیدیم که نمی‌یابیم. یک جور شرمندگی بلاهت‌بار نرم‌نرمک گردن‌بارمان شده بود. خجالت‌زده‌گی از باب آنکه نمی‌توانستیم جایگاه همیشگی‌مان را اشغال‌شده ببینیم. هر کدام از دوستان در حالی که آن‌ها هم مثل من سردرگم مانده بودند، برای خلاص شدن از آن وضعیت ناآشنا پیشنهاد نشستن دور این یکی یا آن یکی میز را دادند و با دست اشاره که تمامش کنیم. در این بین دخترک کافه‌گردان را هم تا حدی معطل و بلاتکلیف رها کرده بودیم که بالاخره کدام میز را انتخاب خواهیم کرد، تا او هم بتواند بعد از آن سفارش‌هایمان را یادداشت نماید. مضطرب و نگران در حالی که هنوز سرپا ایستاده بودم و مردد بودم که بالاخره بنشینیم یا نه، با خودم می‌گفتم کی می‌شود از شر دعواهای ندا و پیدا خلاص شویم. چون هرچه بود، می‌توانستیم علت بی‌جا شدن‌مان را در درگیر شدن آن دو ببینیم. بعد بلند بلند فکر کردم: «یک بار جایی از ونه ووگات خوانده‌ام: گور پدر تعلیق…»

راست می‌گوید او. تعلیق چه پهلوها که نمی‌زند به بی‌صداقتی محض. چه صمیمت‌های پوشالی را که نمی‌پوشاند. در همان ابتدا، همان اول داستان، ضربۀ آخر را وارد کن و همه چیز را فاش کن…

بگذار همه چیز از همان اول رو باشد. نه مثل آن کنج کافه که حالا بعد از این همه سال تازه برای ما دستش رو شده و دست ما را هم با خودش باز کرده، و دیگر نمی‌توانیم از زیر کفاره‌ای که برایمان تعیین کرده بگریزیم… با خودمان بایست خیلی پیش‌تر از این‌ها روبه‌رو می‌شدیم، می‌فهمیدیم که اگر هر جای دیگر کافه هم می‌نشستیم تا چه حد آیا تاب و تحمل می‌داشتیم تا در آن‌جا بودن را ادامه می‌دادیم. این همه سال در آن کنج بودن بدون کنجکاوی خیلی مضحک بوده، کنج‌خواه بودن به جای کنجکاو بودن! همۀ تصورات من‌یکی به‌تنهایی از فضای هاله‌مانند عجیبی که در این مدت در ذهن خود ساخته بودم، داشت خراب می‌شد. یک وضعیت غیرقابل رهایی گریبانگیر را دچار شده بودم که فرار به هر طرف باعث نجات نمی‌شد. به دیدار جایی رفته بودیم که فکر می‌کردیم بایست وجود می‌داشت. به عبارتی مثل رفتن به ملاقات بیماری بود که هیچ تصور قبلی از وجودش نداشتیم، همچنان‌که بیماری‌اش را نیز نمی‌شناختیم. در لحظۀ دیدار هم صرفاً حضوری داشتیم بی‌هیچ بود‌و‌باش قابل‌اعتنایی؛ نه احوال‌جویی، نه ابراز همدردی، نه اظهار محبتی، صرف نشان دادن خودمان در کار بود که یحتمل بیمار بستری شده هم باید سردرگم می‌شد. خو کردن به عادت‌ها یادگرفتن را از آدمی می‌گیرد.

کمی به خودم آمدم، دیگر در عوض جست‌وجوی نوری که همیشه حالتی خلسه‌آور داشت برایم، به دنبال پنجره‌ای گشتم تا از لابه‌لای آن هوای خنکی به داخل بیاید و سرحال بیاوردم. در میانۀ زمستان بودیم و شبی بارانی که نم‌ریزی می‌بارید و انعکاس نور چراغ اتومبیل‌ها بر سطح صیقلی خیابان روبه‌رو دوباره مرا به دنبال داستان زندگی دخترک فرستاد: «در این هوای بارانی دخترک چطور خودش را به خانه‌اش خواهد رساند. چتر دارد یا نه؟ حتماً بیرون، بین راه خیس خواهد شد. ولی باید چتر همراه داشته باشد. اگر تا ایستگاه اتوبوس‌ها پیاده برود و چتر همراه نداشته باشد، سرما می‌خورد. چه می‌شود اگر امشب ساعتی زودتر از شب‌های قبل از کار دست بکشد و به خانه برود؟» با هر بار دیدن برق روشنایی‌ای که روی آسفالت خیس خیابان می‌افتاد، با خودم می‌گفتم «بیا دختر! تا دیرتر نشده جلوِ یکی از این تاکسی‌ها را می‌گیرم تا برساندت خانه، بیا و برو». دختر اما، رفتنی نبود و وسواس من و دلشوره‌ای که هر دم زیادتر می‌شد به شکل ترجمان چیزی نامریی وجودم را در برگرفته بود، مثل خوره‌ای که با گره نامریی‌تری به سرنوشت او گویا پیوند می‌خورد. سرنوشتی که از عقبه و گذشته‌اش هیچ چیزی نمی‌دانستم: چه چیزی می‌توانست شکل استتارشدۀ آنچه را دربارۀ چگونگی زندگی و سرنوشت دخترک بود، و در ذهن من می‌گذشت، به‌روشنیِ تمام‌کننده‌ای بدل کند و پرده از آن شکل استتارشده بردارد. چه می‌خواستم از او؟! در او به دنبال چه بودم به‌راستی؟ چه چیزی در او بود که آن او در او بود؟ یا چه چیزی در من مفقود و مغفول مانده بود که باعث شده بود تا شبیه خرچنگی که با دیدن سایه خودش پا به فرار می‌نهد، من هم با دیدن او دلم به هزار راه برود و از تشویشی که برای خودم ساخته بودم، خلاصی نیابم. به جرأت می‌توانم بگویم اغلب شب‌های بعد از برگشتن از کافه‌نشینی، تا صبح همه‌اش به این فکر می‌کردم که چرا نباید بدانم در زندگی او چه می‌گذرد. نبایدی که معلوم بود که در نمی‌توانستنم ریشه داشت. شاید هم در نمی‌خواستنم. هرچه بود مرز و سامانی جداکننده وجود داشت که به چشم می‌دیدمش و بیشتر شبیه فیلبندی بود که حکم نشانه‌ای برای فاصله‌گذاری را پیدا کرده بود که مرتب یادآوری‌ام می‌کرد: فاصله‌ات را با چیزی که باعث کشف اسرار زندگی و داستان او خواهد شد حفظ کن. سعی نکن به او چنان نزدیک شوی که در برابر خطر دانستن چیزی از درون زندگی‌اش احساس بی‌خطری کنی؛ هیچ گاه رویۀ هیچ مغاکی برای فقط یک تن واحد پوشانده نشده است. همان‌گونه که با گشت‌و‌گذار در بطالت فاصلۀ بین سطور یک متن همواره ممکن است چیزهای غیرمنتظره‌ای سربرآورد و تو در مقابلش آچمز شوی، در لحظات دنبال نمودن تصورات بی‌شکل و صورتِ تو نیز هر لحظه امکان وقوع چیزی وجود دارد که برایت در حقیقت غیرقابل تصور بوده. نقطۀ ابطال زمان نیست، توقف زمان است، با فاصله‌گذاری معینی برای فرصت ابداع کلمه‌ای نو بعد از خودش که از پیش از آمدنش تابوتی برای خود مهیا کرده‌است. ما همواره در گذرگاه‌های گفتار گرفتاریم، ویرانی دنیا به شکل حرف‌هایند. شکل دخترک عقربه‌هایی‌اند که زمان را نه تنها در کافه که در بیرون از کافه هم جابه‌جا کرده بود تا تابوت کلمات پس و پیش بشوند. از شدت خیسیِ لباس‌هایمان تن‌مان داشت سرد می‌شد. پیش از آنکه تصمیم به نشستن دور میزی بگیریم خیس باران بودیم که به کافه آمدیم. آب باران داشت از سر و رویمان چکه می‌کرد، با این حال وارد سالن که شدیم بی‌آنکه اوغوربه‌خیری از کسی بشنویم، یک باره خود را در مقابل کیستی‌مان دیدیم. کیستی‌ای معادل ناکیستی، که در این (آن) ناکیستی بیشتر دخترک بود که نقش داشت و بعد صاحب کافه. این آن دو بودند که هر روز عصر با لبخندها در چهره‌هاشان خوشامدمان می‌گفتند و با تکان دادن سر، به سمت میز کنج کافه که مشرف به پنجرۀ رو به خیابان بود، راهی‌مان می‌کردند به آن‌جا همان جایگاه هر روزه‌مان. حالا چه اتفاقی افتاده بود که حتی به خودمان اجازه نمی‌دادیم از ایشان بپرسیم چه شده ‌است. شخصاً به دنبال نامی بودم برای اطلاق، برای درج، برای ثبت، برای معنابخشی، برای رهایی از معنایی که گریبانگیرم شده بود و گیجم کرده بود! اما آیا دوای من رهایی بود همان‌گونه که دردم؟!

 تیرماه ۹۸
فروردین ۹۹
معشور خراب‌شده
محمد عابدی

ادبیات اقلیت / ۲ اسفند ۱۳۹۹

——-
همچنین بخوانید:

مکان‌نگاری بوتَرفایه / محمد عابدی

بندر جلیلۀ کُنگ (مکان‌نگاری) / محمد عابدی

مکان نگاری بندر مبارکه ابوشهر / محمد عابدی

پاسخ (1)

  • اسحاقی

    حاشا که مرا جز دعا و ثنایِ هستیِ مبارکتان حال و مداری هست!
    همه نیک و خوش
    جهت تکمله :
    آهنگ خونه ی مادربزرگه رو تقدیم میکنم به استاد گرامی و بزرگوار
    مثل خودم زشت هم هست

    با احترام پیرزنِ مفاتیح به دست

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا