پریستار ده نار / داستانی از احمدرضا تقوی فر Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ داستان پریستار ده نار نوشتۀ احمدرضا تقوی فر: پریستار ده نار احمدرضا تقوی فر آن‌جا که برقابرق پولک‌های دنا، روشنای آفتاب را باز می‌تاباند و بلوط‌ه ادبیات اقلیت ـ داستان پریستار ده نار نوشتۀ احمدرضا تقوی فر: پریستار ده نار احمدرضا تقوی فر آن‌جا که برقابرق پولک‌های دنا، روشنای آفتاب را باز می‌تاباند و بلوط‌ه Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » پریستار ده نار / داستانی از احمدرضا تقوی فر

پریستار ده نار / داستانی از احمدرضا تقوی فر

پریستار ده نار / داستانی از احمدرضا تقوی فر

ادبیات اقلیت ـ داستان پریستار ده نار نوشتۀ احمدرضا تقوی فر:

پریستار ده نار

احمدرضا تقوی فر

آن‌جا که برقابرق پولک‌های دنا، روشنای آفتاب را باز می‌تاباند و بلوط‌ها و بومادران و شیدها و باغ‌های انار چشم هر بیننده‌ای را می‌رباید، آن‌جا، آن‌جا که سال‌خوردگان خسته از مرگ، اندوه خویش در باد می‌اندازند، روستایی هست که ما و پدران ما همواره آن‌جا در آغوش گشودۀ طبیعت سحرانگیز زیسته‌ایم، اما همۀ این جاذبه‌ها در برابر وجود واجب‌الوجود پیرترین ساکن این ‌روستا سر تعظیم فرو می‌آورند. بانویی که او را همواره به یاد داریم و احتضار او بر اساس باوری کهن با خشکسالی پیوسته و با آفاتی در پیوند است که دهه‌های بی‌شماری است ما را رها نمی‌کنند. گویی همۀ رهگذرانی که پایشان به ده نار می‌رسد نه از برای دنا می‌آیند و نه طبیعت شگفت‌انگیز، بلکه می‌آیند تا دمی در کار او درنگ کنند. به‌راستی کسی شمار سالیان عمرش را نمی‌داند و این‌که از کجا آمده است و سرنوشتش چه می‌شود؟ سرنوشتی که گویی به سرنوشت ما گره خورده است. باری از نیاکان خود شنیده‌ایم که روزگاری می‌شد با او عشق‌بازی کرد و اغلب می‌توانستیم عشق‌بازی‌هایش را به تماشا بنشینیم، با وجود این، خورنگ گیس‌های تابناکش هنوز هم به رنگ انار مایل است و تنش در تب است و گُرگیران. می‌گویند روزگاری هیچ نرینه‌ای نبود که بتواند از به آغوش کشیدنش پرهیز کند. هیچ نرینه‌ای نبود که او از به آغوش کشیدنش پرهیز کند. شاید بتوان گفت که دربارۀ رنگ رخش نمی‌توان داوری کرد. انگار رنگی که به چشم می‌آید در اثر رسوخ گرد و غبار زروان‌وارِ سالیان پرشمار عمر این بانو پدید آمده است. به‌واقع گویی رنگ خاک را بازمی‌تاباند. این بانوی پیر گذشته از فربه بودن، فریبایی آرام و متین است. ساکن است بی‌هیچ جنبشی، بی‌هیچ کلامی که معنایش را دریابیم – موضوعی که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. راستی شاید اگر این‌همه با او عشق‌ورزی نمی‌کردیم، بعید به نظر می‌رسید که پتکِ زمان این‌چنین کوژ و کوبیده‌اش می‌کرد. گویی در جهان بیش از هر مکانی به مکان فعلی خویش میل دارد – مکانی که همواره در آن‌جا به یادش داریم: بنایی بر بام تپه‌ای مشرف به دنا و ده نار، روستای ما، میان ده انارِ پیر که چون چتری زمین را از آسمان محفوظ می‌دارد. ویران است بنا و مملو از نقش‌بندان است؛ تو گویی زنبیل سرنگونی است که آسمان و ساکنانش را به هیچ نمی‌گیرد. از درونش رد چشمۀ خشکیده‌ای هست که از بنا تا پایین تپه سرازیر می‌شود. لابه‌لای چین و چروک دیواره‌ها، نقش‌بندی‌های رنگ‌باخته از شمایل و شکل‌هایش حکایت‌ها می‌گویند: چهار شمایل رنگ‌باخته در چهار جهت زیر تاق‌نماهای کمانی دستانگریِ بانویی را به تصویر کشیده‌اند با ابرهای بارانی؛ دستانگری زیر اناری پربار که در چهار حالت می‌رقصد و در هر حالت مابین یک پلنگ و بزی با شاخ‌های کمانی، یک عقرب و یک گل برنجاسپ، گاو افتان و مار خیزان، ریواس و سایه‌های مغیلان. نیک پیداست که از جایگاه رفیع خویش شکایتی ندارد. انگار این قرینه‌سازی‌ها و دوچندان‌سازی‌ها که مزین‌اند به نوارهای در اهتزازِ بر شانه‌ها از بخت بلندش حکایت‌ها می‌گویند. سالیان پیش کدخدایی دورادور بنا، دیوارهایی با حصارهای آهنین بنا کرد – هنوز هم یادگار آن روزگار را می‌بینیم – تا مبادا گرفتارِ آمدوشدهای بی‌رویۀ مردان بشود. به‌راستی هنوز روشن نیست که چرا زنان از او بیزارند. به واقع این بانوی کهنسال، هنوز هم در نخستین نگاه با آن چشم‌های سبزتر از سبزه‌زاران، پیوند ابروان طاق‌نمایی، فارغ از الف و دال‌های گود گونه‌ها و پیشانی، وسوسه‌انگیز به نظر می‌رسد. گردن دراز و پستان‌های مدور؛ کهربای دندان‌هایش و آن خال بالای لب‌های کبود به رنگ توت و گیس‌هایی به رنگ انار که گذر زمان را به سخره می‌گیرند، می‌تواند وسوسه‌انگیز باشد. باری چون چشم بگشایی بی‌درنگ درخواهی یافت که او با آن پیکر پری‌وار تا چه اندازه می‌تواند پیر باشد و کهن. با وجود این‌که فربه است، چون دخترکی زار و نزار به چشم می‌آید، طوری که ‌ای وای! اگر بادِ جان‌آهنگ بیاید، می‌ترسیم که ‌ای وای! اگر باد جان‌آهنگ بیاید، او را با خود ببرد، ببرد به هر آن کجا که می‌خواهد؛ اما او سپیدجامه است، چون دنا و سنگین‌تر از دنا با نوارهای در اهتزازِ بر شانه‌ها.

به نظر می‌رسد که جز مردها دلبستگی دیگری ندارد. افسانه‌ها می‌گویند که معشوق او شاهزاده یا پری‌مردی است که دیو سترونی در بندش کرده است و روزی با افسون پریان پلنگینه‌پوش، بند از بند زنجیر خویش می‌گشاید و سوار بر گاوی سپید از دنا روان می‌شود و دیو را از پا درمی‌آورد؛ لب بر لبان او می‌گذارد تا او را به بوسه‌ای جوان کند، این داستان را از گذشتگان خود شنیده‌ایم، اما نه کسی را دیده‌ایم که در دنا در بند باشد تا بند بگسلد و از دنا پایین بیاید و نه آن‌هایی که این قصه را روایت کرده‌اند. چه بسا برای او همۀ مردان شاهزاده بوده‌اند و یا پری‌مرد. بیخود نیست که در ده نار می‌گویند زمانه، زنی دوک‌جنبان است. چه بسا ما را در آرزوی او در آغوش می‌گرفته و این غم‌انگیز است. راستی اگر امکان زبانی داشتیم، اگر زبان بانو را می‌فهمیدیم با گفتن این جمله تسلایش می‌دادیم که از شمار مردمان، سال به سال کاسته می‌شود، پس دیری نخواهد پایید که روستای ما تهی از کسان شود و دیگر کسی نخواهد بود که او در آرزوی دلبر راستینش به آغوشش بگیرد و او قادر خواهد بود که در آرامشِ خلوتِ خویش تا انتهای زمان دنا را بپاید و به انتظار بنشیند.

می‌گویند که زنان و پیرمردان از او بیزارند. اما این موضوع صحت ندارد. آن‌ها چگونه می‌توانند از او بیزار باشند؟ هرگاه مردی زنی را کوبیده و کبود می‌کند، بانو به تشویش و هذیان‌هایی دچار می‌شود که بی‌شباهت به اوراد باستانی نیست و آن‌گاه غیبت ابرها و سوختن بلوط‌ها مردان را نسبت به رفتارشان محتاط‌تر می‌کند. و ما پیرمردان هم سال‌هاست که دیگر نیم‌نگاهی به او نمی‌اندازیم، پس چگونه می‌توانیم از او بیزار باشیم. نسلی پس از نسل دیگری با او عشق‌بازی کرده است، همه او را بارها دیده‌اند و دریده‌اند، حکایت‌های پیشینیان از مردان و زنان سلحشوری می‌گویند که به عشق او قطار فشنگ‌ها بستند و پدران و مادران خویش را به ضرب گلوله‌ای از پا در آوردند، اما اکنون دیگر کسی خود را وقف او نمی‌کند. حتی زنانی که بر دل‌هایشان زنگار تردید فرو می‌نشیند و از خانه‌های خود بیرون می‌روند تا مردانشان را نزد او ببینند، چیزی نمی‌بینند، جز نمای غریب و پری‌وارِ بانویی پیر که دیگر حتی اندوه بچه‌های بلوغ را تسلا نمی‌دهد.

به نظر می‌رسد که او هیچ پیوندی با زمان حال ندارد و امری مربوط به آغاز جهان است. به زبان غریبی حرف می‌زند و هذیان می‌گوید، که به طرز شگفت‌انگیزی آشناست. نه به لری شبیه است و نه به کوردی ایلامی، اما کم‌وبیش واژه‌ها و ساختاری شبیه به این دو دارد و ندارد. اغلب کلامی بر زبان نمی‌آورد، گویی تکلمش تنها از تشویش‌ها و دلشوره‌هایش روان می‌شود، مسائلی که ما هرگز سرچشمه‌شان را پیدا نکردیم. زنان هم انگار از او بیزار نیستند، و هستند کهنسالانی که می‌گویند شگفتا روزگارا که کس روز به روز و سال به سال از وجود روسپی پیر و محتضری بیزار باشد. این نکته صحت دارد، اما این هم راست است که زنان در توجیه تردیدهای خویش می‌گویند که پیرپری نه به خاک مرگ درمی‌شود و نه به زندگی می‌نشیند. باری تا کنون کسی از نسل ما رامش و خرامش او را ندیده است، تا یاد داریم این پیر میان آن ده انار و کنار آن زنبیل، لمیده و در احتضاری مداوم است.

اگر خردسالان نبودند، دیگر کسی به بود و نبودش توجهی نداشت و او شاید در اندوه کهنسالی خویش از جهان چشم می‌بست و ما سال‌ها پیش او را زیر اناری پیر دفن می‌کردیم. آن‌ها به‌واقع در تب او می‌سوزند. وقت‌هایی هست که پاسبانان مسلح به آن‌ها اجازه می‌دهند تنش را در برف‌های دنا شست و شو دهند. به او دمنوش برنجاسپ می‌نوشانند تا تشویش‌هایش را تسکین دهند و هستند دخترانی که خورشید را فراز می‌آورند؛ دورادورش می‌رقصند با جامه‌های سرخ و برقابرق اشرفی‌ها، و اهتزاز دستمال‌های رنگارنگ؛ هنگامی که خورشید فرو می‌نشیند شانه به شانۀ یکدیگر حول دایره‌ای به چپ گام برمی‌دارند تا هنگامی که خورشید را فراز آورند و آن‌گاه از گیسوانش کفشدوزک می‌چینند و در باد رهایشان می‌کنند تا به سوی دنا بروند و نقطه‌ای بشوند در افق که به جست‌وجوی یاری بروند که بانوی کهنسالی انتظارش را می‌کشد. ولی اغلب در لحظه‌ای مقدر، شب‌هنگام و دور از چشم پاسبانان، پور خردسالی به بالینش می‌شتابد. مهارت افسانه‌ای این بانوی پیر به‌راستی مثال‌زدنی است. در ضمن هنگام عشق‌بازی، شیوۀ در آغوش کشیدنش به‌راستی تماشایی است. اگرچه پیر است و در احتضاری مستمر، از جسورانه‌ترین شیوه‌های عشق‌بازی ابایی ندارد؛ شیوه‌های عشق‌ورزی‌اش همواره به شکستی غرورآفرین و اجتناب‌ناپذیر ختم می‌شود. البته مایی که این شکست‌ها را تماشا کرده‌ایم، دلیلی نداریم که به آن‌ها چشم بدوزیم. ما باور داریم آن‌چه بچه‌ها را این‌چنین به تب‌وتاب وامی‌دارد، خشکسالی پیوسته، دام‌هایی که زاد و ولد نمی‌کنند، آفت مزارع، خودکشی‌ها و گرسنگی و مصائب معیشتی و حتی کنجکاوی کودکانه نیست. به‌راستی اگر ذهنشان بیشتر معطوف به واقعیت و وضعیت فعلی روستا می‌بود، می‌توانستند به جای پیوند همه چیز به احتضار این بانوی پیر، در اندیشه‌ای برای چاره‌ای در باب چریدن یا چمیدن باشند. البته کسانی هم هستند که همین اندیشه‌ها را دارند. باری او نگاهمان می‌کند اما رهایمان، نه. و آن‌هایی هم که رفتن را به ساختن و سوختن ترجیح می‌دهند و بار سفر می‌بندند و می‌روند، دوباره بازمی‌گردند با این ادعا که همۀ جاده‌های جهان به او ختم می‌شود. چه بسا به این خاطر است که آن‌ها همه چیز را به وضع این بانو پیوند می‌دهند تا ما کهنسالان را مقصر کنند و از گذشته انتقام بگیرند. اگرچه پیوند او به همه چیز سنتی کهن است که نسل به نسل منتقل شده است. مجادله‌های پدران و پسران، مادران و دختران، گاهی ما را بر سر دوراهی می‌گذارد، چه بسا روزی آن‌ها را هم. مثلاً چون بلوط‌ها در نتیجۀ خشکسالی در لهیب آتشِ دیباچهرِ منقشِ بدرنگ می‌سوزند، آن را به احتضار او نسبت می‌دهند. این عقیده شاید صحت داشته باشد. به‌واقع پیش‌تر چنین مصائبی نبود و از پیشینیان خود شنیده بودیم که هنگامی که با بانو عشق‌ورزی و مهرورزی می‌کردند، بادِ زبردست را به نام می‌خواند تا ابرها براند و باران ببارد و باران می‌بارید. خویش‌کاری‌هایی که ما در تحقق آن‌ها ناکام بودیم و چه بسا جوانان به همین دلیل است که مقصرمان می‌دانند. اما راستی مگر ما چه کرده‌ایم که سزاوار زخم زبان‌ها باشیم. تا یاد داریم، او در احتضاری مداوم بود. ما همّ‌وغمِّ خویش را بر یافتن چاره نهادیم و عمل کردیم. سال‌ها پیش در روزگار جوانی، کدخدایی، دیوها را فرمان داد تا دیوارهایی با حصارهای آهنین دورادور بانو بکشند. معبد را زنبیل نامید و تفنگ‌چی‌هایی بر زنبیلِ سرنگون پاس می‌دادند. این کدخدا که پس از سرنگونی کدخدای پیرِ دیوچهره‌ای آمده بود، و از احتضار بانو دندان می‌خایید، به باروریِ جهان همت ورزید و زمانه با او خواهری کرد. دام‌ها و درختان و چشمه‌ها چندچندان شد. زمین بارور بود و مادری می‌کرد. سپس حکم کرد که این او بود آن کس که بانو را آفرید، درخت‌ها را آفرید، زنبیل را آفرید، ریواس را آفرید، آب‌ها را آفرید، گاوها را آفرید و این او بود آن کس که جهان را آفرید. و آن گاه عشق‌بازی با بانو را بر خلق ممنوع کرد و عشق عمومی به عشقی شخصی بدل شد. دیو خشکسالی آمد، اما نه برای رفتن و بانو در احتضار خود انتظار می‌کشید. ما مسلح به برنوهایمان تفنگچی‌های آن کدخدای پیر را به گلوله دوختیم و از هوای بانو دیوار را ویران ساختیم و کدخدا را با اره به دو نیم کردیم. در این اندیشه که آن شاهزاده یا پری‌مرد چه بسا یکی از ما باشد، از میان خویش برگزیده‌ای برگزیدیم؛ بر او پلنگینه پوشاندیم و او را بر مرکب گاوی سپید نشاندیم و ده انار لبریز از شکوفه شد، باران بارید و ریواس‌ها رویید، گاوها ماغ بلند می‌کشیند و گوساله‌ها به جهان آمدند و اما دیری نپایید که شد هرآن‌چه پیش‌تر روی داده بود و آن‌گاه در صورت‌های فلکی طلوع اژدهامار را دیدیم. اکنون که در آینه می‌نگریم، تصویر آن کدخدا را می‌بینیم. چه بسا روزی فرزندان ما با چنین تصویری مواجه شوند و خود این را نخواهند دانست. حتم روزی آن‌ها هم جان این کدخدا را می‌گیرند، اما دیگر چیزی به یاد نمی‌آورند، همچنان که ما نیز به یاد نمی‌آوردیم و در این میان بانو در احتضار مداومش، جاودانه است.

به‌واقع او به هیچ وجه به خردسالان میلی ندارد. تا هنگامی که محبتش نکنند همان‌قدر به حضور آنان بی‌توجه است که به حضور ما. باری مشغله‌ای که اذهان عموم را قرن‌ها به خود مشغول کرده است، در این حقیقت خلاصه می‌شود که او روزی می‌میرد و در این پرسش نیز خلاصه می‌شود که ما بدون او کیستیم. به‌راستی بدون او که نفسش بوی بومادران می‌دهد، کیستیم؟

دیده‌ایم که به روستای ما طالع‌بین‌هایی هم آمده‌اند. یاد داریم که خیزش و رستاخیزش را پیش‌گویی کرده‌اند. مسلح به زبان کوردی ایلامی، شبانگاه از جاده‌های نامرئی پدیدار می‌شدند؛ تاس می‌ریختند و با نخ و سوزن‌های از نظر پنهان، اعداد را به ماه و ناهید می‌دوختند. اگرچه واضح است که او هیچ ربطی به آسمان‌ها ندارد، نیاکان ما بر دیوار این تصویر را ثبت کرده‌اند، هم‌آغوشی ناهید و نرینه‌ماه که البته این تصاویر نیز همچون نقش آن دستانگران چهارسو، بی‌چهره‌اند و حتم پای اندرزگویان در میان بوده است، هنوز هم جای پتک‌هاشان بر تن و چهرۀ نقش‌بندی‌ها به یادگار مانده است. شاید هم بی‌چهرگی‌شان با بی‌چهرگی آب در پیوند باشد، ما نمی‌دانیم، ما دیگر چیزی نمی‌دانیم. نسلی پس از نسل دیگری در آینۀ فیروزه‌ای چشم‌هایش به مشغله‌ای بنیادین و فسادناپذیر نگریسته است. گاهی زنانی که قصد فراموشی او را دارند، شبانگاه نیاکانمان را در خواب می‌بینند که از او می‌پرسند که چگونه است. و آن‌ها را در بیداری دیده‌ایم که چون گاوی از خشکسالی می‌میرد، دور از نگاه پاسبان‌های کدخدا به سوی او می‌شتابند و بر بالینش می‌گریند و زیر لب سرود می‌خوانند و گیس می‌بارند. همچنان که ما نیز هنوز هم، هنگام خوابِ پاسبان‌ها، مخفیانه به بالینش می‌رویم و زیر لب شاهنامه می‌خوانیم و هزارافسان را و از شبی می‌گوییم که با مرگ او همچون شبحی روی خود را با قیر می‌شوید.

 حتم شاید بیش از هر چیز دوست دارد در تنهایی خویش انتظار بکشد، شب‌ها با ستارگان به هم‌پُرسگی بنشیند و در روشنای روز با دنا. اما این اواخر شواهد از تشویش‌ها و ناله‌های روزافزون او می‌گویند. به‌راستی چرا این‌چنین مشوش است؟ سالیان سال است که کسی به او کاری ندارد، ما دیگر به او توجه چندانی نداریم و با وجود این، اگر احیاناً بمیرد، چه بسا چشمه‌ها می‌میرند، ریواس‌ها می‌خشکند، گاوها سترون می‌شوند و ناگهان زندگان می‌میرند و ما ناپدید می‌شویم. در ضمن از آن‌جا که او تنها روسپی ده نار بود و هست، رقیبی تهدیدش نکرده و نمی‌کند. در طول عمر درازش می‌بایست که این‌ها برایش روشن شده باشد. به‌راستی که دیگر کسی به او دخول نمی‌کند و این فکر کردن به اوست که به اذهان جهان دخول می‌کند و این مِهر اوست که به ما دخول می‌کند و ما را به تکاپو وامی‌دارد. آیا تشویش او از مرگی است که او را پس می‌زند یا نه؟ به نظر می‌رسد با آن گیس‌های به رنگ انار و تنی چون برف‌های دنا، و با آن چشمان سبزتر از سبزه‌زارانش ما را نظاره می‌کند و اما این ماییم که در چشم‌های همیشه باز و بی‌پلکش چشم می‌دوزیم و در آن آینۀ شفاف فیروزه‌رنگ، خود را می‌بینیم و خود را نظاره می‌کنیم.

ادبیات اقلیت / ۲۸ بهمن ۱۴۰۰

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا