در ستایش مشقت پاکیدن / داستانی از خاطره محمدی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه “در ستایش مشقت پاکیدن” نوشتۀ خاطره محمدی: در ستایش مشقت پاکیدن خاطره محمدی کارم که تمام می‌شود از پای کامپیوتر بلند می‌شوم. می‌روم ت ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه “در ستایش مشقت پاکیدن” نوشتۀ خاطره محمدی: در ستایش مشقت پاکیدن خاطره محمدی کارم که تمام می‌شود از پای کامپیوتر بلند می‌شوم. می‌روم ت Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » در ستایش مشقت پاکیدن / داستانی از خاطره محمدی

در ستایش مشقت پاکیدن / داستانی از خاطره محمدی

در ستایش مشقت پاکیدن / داستانی از خاطره محمدی

ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه “در ستایش مشقت پاکیدن” نوشتۀ خاطره محمدی:

در ستایش مشقت پاکیدن

خاطره محمدی

کارم که تمام می‌شود از پای کامپیوتر بلند می‌شوم. می‌روم توی اتاق تا کمی استراحت کنم. ملافۀ سفید خنک است و خودم را کش می‌آورم. مثل بچگی‌هایم که روی زمین برفی می‌خوابیدم و پروانه درست می‌کردم، دست‌ها و پاهایم را تکان می‌دهم. تا می‌آیم از بچه‌بازیم کَیف کنم، پایم به کتاب روی تخت می‌خورد. کتاب سُر می‌خورد و از شکاف باریک بین تخت‌خواب و دیوار، پایین می‌رود. دستم را به‌زحمت آن تو می‌برم، اما سرانگشت‌هایم هم به کتاب نمی‌رسد. بلند می‌شوم و تخت را با تمام زوری که دارم، کمی جابجا می‌کنم. در تاریکیِ مابین تخت و دیوار، چیزی به چشم نمی‌خورد. دستم این بار راحت رد می‌شود. انگار که دست در چاه اَبَرژرف کولا کرده باشم، چیزی که جلد کاغذی کتاب باشد را لمس نمی‌کنم. روی تخت دمر می‌شوم و دستم را تا کتف فرو می‌برم، اما انگار تاریکی آن فضای منحوس، دستم را می‌بلعد. چیزی نوک انگشت‌هایم را می‌گزد. دستم را پس می‌کشم. پشت دستم به دیوار کشیده می‌شود. پوست روی دستم کنده شده. اهمیت نمی‌دهم. قالیچه کف اتاق را لوله می‌کنم و تخت را بیشتر جابجا می‌کنم. از بالای تخت، حیرت‌زده مانند خدایی که زمین آلوده را نظاره می‌کند به آشغال‌هایی که آنجا جمع شده، نگاه می‌کنم. جارو برقی را می‌آورم. همه کنج‌های اتاق را تمیز می‌کنم.

چه شد؟ چرا حس می‌کنم سرعت خواندن‌تان کُند شد و لحن ناامیدانه‌ای را در سرتان می‌شنوم. نکند انتظار شروع یک داستان ماوراءالطبیعه را داشتید؟ مثلا کاراکتر دستش را توی آن شکاف جابگذارد یا سیاهی آن تو، او را به سمت خود بکشد؟ اگر منتظر چنین فضایی هستید باید بگویم که اشتباه آمده‌اید. بهتر است این متن را ببندید و سراغ یکی از آن نوشته‌های استیون کینگ بروید.

حالا که کف اتاق را از وجود کرک، تارهای مو در اندازه‌های مختلف، گرد و خاک و آشغال‌های ناشناخته دیگر پاک کرده‌ام، لکه‌هایی در کف زمین می‌بینم که مانند هیولایی گرسنه دهان باز کرده‌اند و می‌خواهند من را ببلعند. به سراغ تی کف‌شور می‌روم و شروع می‌کنم به ساییدن سرامیک‌های سفید. بعد تلاش‌های نتیجه بخش، کمرم را به زور راست می‌کنم. زهی خیال باطلی که کار را تمام شده بداند. شیشۀ پنجره پر از رد پای گل‌آلود باران است. قفسه کتاب نامرتب است. روی آیینه جای پنجه‌ای معلوم است. دستمال تمیز می‌آورم. پاک می‌کنم، می‌روبم، می‌سابم و از نو می‌چینم. لباس‌های بهم ریخته داخل کشوها را خالی می‌کنم و مرتب همه را تا می‌کنم. لباس‌های افتاده بر زمین را آویزان می‌کنم و بعضی‌هایشان را بو می‌کنم و سریع کپه‌ای از لباس چرک‌ها روی هم انباشته می‌شود. شیشه‌های عطر خالی، مداد آرایش‌های بندانگشتی، قوطی خالی گوش‌پاکن، ریمل خشک شده، پاکت پاره دستمال کاغذی، جوراب‌های سوراخ و چند تکه لباسی که هرگز پوشیده نمی‌شوند، می‌چپند توی سطل آشغال.

کارم که تمام می‌شود، لباس‌های تنم را درمی‌آورم و چند پاف خوش‌بوکننده در هوای اتاق خالی می‌کنم. لباس‌های چرک، سطل زبالۀ پر و چند لیوان کثیف به‌دست در میان در اتاق به پشت سر خود نگاه می‌کنم. سنگ نمی‌شوم و از نتیجه کارم خوشنودم. حس پروانه‌ای را دارم که شفیره خود را دورانداخته است. از اتاق که پایم را بیرون می‌گذارم می‌بینم که هال، پذیرایی، آشپزخانه، اتاق کار، سرویس بهداشتی و حمام هم باید تمیز شوند. دوش بگیرم و شام بپزم. لباس‌هایم را دوباره می‌پوشم. به جاروبرقی، تی‌ زمین‌شور، دست‌مال‌های جادویی و اسپری تمیز کننده سطوح پناه می‌برم. آنقدر می‌شویم، می‌سابم و می‌پزم تا که بال هایم پودر شوند.

خاطره محمدی / خرداد ۱۴۰۲

ادبیات اقلیت / ۳۰ خرداد ۱۴۰۲

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا