درام و هویت در “شش شخصیت در جستوجوی نویسنده” (۲)
سعید هدایتی
[بخش اول این یادداشت را اینجا بخوانید]
عنوان نمایشنامه دو سؤال را درون خود بر میانگیزاند:
- شش شخصیت چرا دنبال نویسندهاند؟
- شش شخصیت دنبال چه نویسندهای هستند؟
هر دوی این سؤالها همراه با پاسخش مستقیماً در داستان مطرح میشوند.
آنها به دنبال هر نویسندهای هستند و چگونگی نویسنده فرقی ندارد. نیاز آنها به نویسنده یک نیاز هویتی است، یعنی این نویسنده میتواند به آنها موجودیت و نمودی بدهد که خودشان از دادن آن عاجزند.
اما وقتی نقش، صحنه، ماجرا و شخصیت آنها تعریف شده، چرا خود نمیتوانند این کار ساده را انجام دهند؟ چون همۀ آنها نیاز به یک عامل هدایتگر بیرونی دارند یا خودشان استقلال لازم برای هدایت خود از درون خودشان را ندارند.
شخصیتها در جستوجوی جاودانگیاند و برای این جاودانگی به صحنه نیازمندند، همانطور که به نویسنده نیازمندند، آنها زنده بودن را در دیده شدن جستوجو میکنند و خود را در صورتی که دیده نشوند، غیر زنده میدانند.
رابطۀ نویسندۀ اولیه با شخصیتها از جنس خالق اسپینوزا با مخلوق اسپینوزاست.
خالق اسپینوزا در یک لحظۀ صفر، مخلوقاتش را خلق کرده سپس آنها را سرگردان رها کرده و این نوع ارتباط میان شخصیتهای نمایشنامه و نویسندهشان برقرار است. حالا چنان “در انتظار گودو” اینان برای رهایی از این سرگردانی به دنبال جایگذاری فردی دیگر در جایگاهی نزدیک به خالقاند. یک موجود بیرونی که به آنها نظم و هویت ببخشد.
عمدۀ داستانهای کلاسیک از دو حالت خارج نیستند؛ یا شخصیتمحورند یا ماجرامحور.
تفوق یکی از این دو بر دیگری، در ادبیات داستانی خود بحثی است به درازای ادبیات داستانی. پیراندلو در این نمایشنامه صراحتاً نقش شخصیت را مهمتر ارزیابی میکند و از متن اینگونه برمیآید که در صورت خلق هنرمندانۀ شخصیت، داستان خود به مرور زمان و مستقلاً شکل میگیرد و به جای آنکه نویسنده داستان را هدایت کند، این داستان است که نویسنده را هدایت میکند. او حتی پا را فراتر میگذارد و شخصیت را حتی در صورت وجود نداشتن، از انسانی که وجود دارد، با ارزشتر میداند. انسان زندهای که موجودیت و کالبد دارد اما فاقد فردیت است، از دید نویسنده به مترسک میماند.
به سبب همین فردیت انحصاری، بسیاری از شخصیتهای داستانی که اساساً وجودی نداشتهاند برای قرنها زندهتر از هر انسانی در تاریخ و برای نسلهای متعدد وجود دارند.
هنگام اجرای صحنۀ رویارویی دختر با پدر در محل کار مادام پاچه، مادر تمایلی به دیدن صحنه ندارد و پسر جوان قصد ترک محل را دارد. اینجا شخصیت با ماجرا به تعارض میرسد و شخصیتها به گونهای طراحی شدهاند که حتی در برابر ماجرای طراحیشده به مقابله میپردازند. علیرغم این نارضایتی، همۀ آنها این داستان آزاردهنده را اجرا میکنند، چراکه هویت آنها به همین ماجرا وابسته است و بدون آن چیزی جز هیچ مطلق نخواهند بود. ترک صحنه پسر حوان را به یاد آورید، او میخواهد ترک کند، اما بازمیگردد، چراکه او به انسانهای اطراف وابسته است. آنها را از دست بدهد، تبدیل میشود به یک هیچ، به همین سبب روی میآورد به واقعهای که دوستش ندارد و انسانهایی که دوستشان ندارد.
پیراندلو نمایشنامه را تثبیت در یک لحظه تعریف میکند و شخصیت را فردی میداند که در یک لحظه تثبیت شده، این تثبیت همان عاملی است که از آزادی شخصیتها جلوگیری به عمل میآورد.
در یکی از مهمترین دیالوگهای داستان، پدر به کارگردان میگوید: «شما آدمها هر لحظه تغییر میکنید. امروز یک جور هستید و فردا جور دیگر.» و انسان به سبب همین تغییرها شخصیت نیست.
شخصیت مخلوقی است که خود را در لحظۀ زمانی خاص و منحصر به فرد ثبت میکند و داستان هم واقعهای است که در لحظهای ثبت میشود و برای مدتها و بارها تکرار.
نکتۀ مهم آن است که در هر تکرار تفاوتی به وجود میآید، چراکه حقیقت، نما و لحظه در هر اجرا و هر روایتی انحرافی دارد. با وجود این، درام ثبت جاودانۀ یک لحظه است. (حتی لحظهای عادی و بی اهمیت)
و زندگی یک سیر خطی قابل تغییر است. این تفاوت اساسی زندگی با داستان و شخصیت با انسان است.
بخش اول: حقیقت و متاتئاتر در “شش شخصیت در جستوجوی نویسنده”
ادبیات اقلیت / ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین دیدگاه ها