در ستایش ادبیات / سخنرانی دکتر مصطفی مهرآیین در جلسۀ رونمایی رمان ماخونیک
ادبیات اقلیت ـ متن سخنرانی دکتر مصطفی مهرآیین در نشست رونمایی رمان ماخونیک با عنوان «در ستایش ادبیات»:
.
در ستایش ادبیات
سخنرانی دکتر مصطفی مهرآیین در نشست رونمایی رمان ماخونیک
بنده دوست دارم بیش از آنکه در خصوص محتوای رمان ماخونیک حرف بزنم، به ستایش دو مفهوم نویسنده و نویسندگی بپردازم. درواقع، دربارۀ نقشی که ادبیات میتواند در زندگی امروز ما ایفا کند، سخن بگویم. به زبان هانا آرنت که میگفت: چگونه میشود در دنیای شر زندگی کرد و این شر را پذیرفت و درعینحال در آن خلئی ایجاد کرد، حفرهای در درون شر دورانتان ایجاد کنید تا بتوانید زندگی را ادامه بدهید. ازاینرو، میخواهم جایگاه ادبیات را در وضعیت امروز زندگیمان از زبان رورتی، پل ریکور، هانا آرنت، کریستوا، لویناس و بلانشو توضیح دهم.
ریچارد رورتی مقالهای تحت عنوان «افول حقیقت رستگاریبخش و ظهور فرهنگ ادبی» دارد. او در این مقاله قطعهای از هارولد بلوم آورده است. بلوم به ما میگوید که تا میتوانید کتاب بخوانید؛ یعنی هرچه بیشتر راههای انسان بودن را بررسی کنید و در نتیجه هر چه بیشتر انسانی شوید. در نگاه گابریل مارسل یکی از مهمترین مسائلی که ما در فلسفه و در زندگی امروزی با آن روبهروییم، این است که ما دائماً انسان بودنمان را از دست میدهیم، ما یادمان میرود انسان هستیم. من بهشوخی یا بهطعنه در نقد جامعۀ خودمان همیشه این قصه را طرح میکنم که گدایی هست در میدان انقلاب، این گدا برخلاف همۀ گداهای دیگر که قسم میخورند به مفاهیم و اسمهای مذهبی، دستش بالاست و میگوید من هم انسانم! هیچ چیز دیگری نمیگوید. این گدا باعث میشود شما بفهمید انسان هستید. چون وقتی از کنار این گدا رد میشوید، به گوشتان میخورد که من هم انسانم و اگر برگردید به او کمک کنید و از شما تشکر کند، باز هم میفهمید که انسانترید. ما عمدتاً رد میشویم و سعی میکنیم که با توجیهاتی مثل اینکه این گداها باند و دار و دستهاند، از کمک کردن اجتناب میکنیم؛ یعنی حتا در لحظهای که یک گدا یادمان میآورد که انسان هستیم، باز در همان لحظه نیز به این مسئله توجه نمیکنیم.
رورتی در این مقاله از نگاه هارولد بلوم میگوید که ارزش ادبیات به این است که ادبیات اهداف زندگی ما را بیشتر به ما نشان میدهد. بلوم در قطعۀ نخست به ما میگفت ادبیات کمک میکند انسان بودنمان را به خاطر بیاوریم و در این قطعه میگوید که با ادبیات ما درواقع بهتر میتوانیم هدف زندگی را بفهمیم. از نگاه رورتی ما تاکنون در تاریخ تفکر انسانی سه الگو برای رستگار کردن انسان داشتهایم. رستگار کردن بدین معنا که بفهمیم ما انسانیم. آخر آن جملۀ هارولد بلوم این است که هرچقدر شما بیشتر بدانید که انساناید، کمتر دچار وسوسه میشوید که در خوابوخیال فرار از زمان و اتفاق گرفتار شوید و به این نتیجه میرسیم و متقاعد میشویم که ما آدمیان تکیهگاهی جز یکدیگر نداریم. به زبان هانا آرنت جایی که شما میفهمید که آدمیان تکیهگاه شمایند، ادبیات است. بدین معنا که در رمان خواندن و داستان خواندن است که ما میتوانیم بفهمیم ما آدمیان تکیهگاه یکدیگریم. رورتی میگوید تاکنون سه الگوی رستگاری بوده است. یک الگو که الگوی دین است، الگوی دوم، الگوی فلسفه و علم است و الگوی سوم، الگوی ادبیات است. در دنیای دین، شما میروید به سمت یک رابطۀ غیرشناختی با یک شخص غیربشری. میخواهید از این طریق به رستگاری برسید. این الگو، شناختی نیست چون آن موجود، موجودی است ورای این عالم، موجودی است غیر بشری. این است که شما نمیتوانید نسبت به آن موجود به شناخت برسید. تنها کاری که میتوانید بکنید این است که باید به آن موجود ایمان بیاورید تا رستگار بشوید. در علم یا فلسفه، میروید به سمت یک رابطۀ شناختی با مجموعهای از گزارهها. دنبال این هستید که یک سری گزاره یاد بگیرید و صدق و کذب آنها را بفهمید و از طریق این شناختها درواقع به رستگاری برسید. اصولاً علم یکی از میانجیهای ما با دنیاست. خیلی از مسائلی را که در دنیا و زندگی ما وجود دارد و نمیتوانیم تحملشان کنیم، سعی میکنیم از طریق علم و با میانجی علم فهم کنیم؛ اما از نگاه رورتی هر دو الگو دیگر کارا نیستند. نه دین میتواند ما را رستگار کند و نه علم. دلیل این حرف او چیست؟ رورتی میگوید دلیلش دقیقاً همین است که ما را از انسانبودگی خودمان دور میکند. تنها جایی که شما میتوانید درواقع به رستگاری برسید دنیای ادبیات است. در ادبیات چه اتفاقی میافتد؟ میگوید در دنیای ادبیات رابطۀ غیرشناختی، رابطۀ احساسی، رابطۀ عاطفی و رابطۀ انسانی وجود دارد. به زبان گابریل مارسل اگر میخواهید دربارۀ یک انسان بیندیشید، باید بهمثابۀ انسان بیندیشید. ما در علم بهمثابۀ انسان نمیاندیشیم. در دین هم بهمثابۀ انسان نمیاندیشیم. تنها جایی که ما میتوانیم به انسان بیندیشیم و بهمثابۀ انسان بیندیشیم، یعنی با احساسمان، با عاطفهمان و با شورمان بیندیشیم ادبیات است. به زبانِ ـ اگر اشتباه نکنم هایدگر ـ نویسندگان ادبی کسانی هستند که شور خودشان را پیشه خود میکنند. اگر میخواهید با شور خود به انسان بودن بیندیشید، باید نویسندۀ ادبی باشید. چرا رورتی به این رابطه، رابطۀ غیر شناختی با سایر انسانها میگوید؟ از نگاه او در ادبیات است که شما با انواع انسانها آشنا میشوید. با دزد، با قاتل، با مهندس و همۀ این شخصیتهایی که در آثار ادبی با آنها روبهرو میشوید، آشنایید.
از همینجا گریز میزنم به سمت کریستوا. کریستوا خودش یکی از منتقدان آثار ادبی است و نویسنده هم هست. میدانید که کریستوا درواقع در دو جا ما را به سمت ادبیات میبرد. کریستوا نویسندهای مهاجر و بلغاریالاصلی بود که به فرانسه مهاجرت کرد. وقتی وارد فرانسه شد، یکی از مهمترین سؤالاتی که طرح کرد این بود که میگفت منِ مهاجر بلغارستانی، چه نسبتی با انسان شهروند فرانسوی پیدا میکنم. اینها شهروندند، اما با منِ مهاجر میخواهند به چه صورت برخورد کنند؟ من غریبهای هستم درون جامعۀ فرانسه. کریستوا پاسخش این است که جامعۀ فرانسه، جامعۀ دموکراتیکی نیست به این دلیل که هنوز صدای زنان در آن نیست. و همچنین، هنوز صدای مهاجران در آن نیست و آنها هنوز که هنوز است با مهاجران بهمثابۀ غریبه رفتار میکنند. پیشنهاد کریستوا چه بود؟ پیشنهاد او این است که جامعۀ دموکراتیک، جامعهای نیست که در آن تکثر وجود دارد، جامعۀ دموکراتیک جامعهای است که انسانهایش در درون آن جامعه تنوع را میفهمند؛ نه تکثر صرف را، بلکه تنوع را. شما ممکن است ده دیدگاه در این جامعه داشته باشید و گفتمانهای متفاوت در جامعۀ شما باشند، اما ممکن است همۀ اینها برگردند به یک منبع دانش و آن منبع دانش عقل باشد. از نظر کریستوا بهعنوان یک نویسندۀ ادبی و روانکاو و البته فمینیست و منتقد ادبی، وجود صداهای متکثر دموکراسی نمیآورد. باید جامعۀ شما باید بهگونهای باشد که صداهای متعددی که در آن است، منبع معرفتی متفاوتی داشته باشند. همۀ آنها به عقل برنگردند، برخی هم برگردند به ناعقل؛ و ادبیات گوشهای از ناعقل جامعه است. به همین دلیل سؤال بعدی او این بود که در فضای فلسفهزده فرانسه، جایگاه ادبیات چیست؟ آنجاست که تز سرپیچی را طرح کرد. میگفت یکی از مهمترین کارهایی که ادبیات در زندگی ما میکند و به حیطۀ ناعقل تعلق دارد، این است که ادبیات دائماً از اصول و آرمانهای علم و فلسفه و ریاضی و منطق و همۀ این دنیاهایی که میخواهند ما را تنها در دنیای عقل نگاه دارند، سرپیچی میکند. ادبیات آغاز سرپیچی ماست. همانگونه که لالای مادر هم آغاز سرپیچی است. همانگونه که ــ از نگاه کریستوا ــ وقتی نیروی تنِ من در زبان میریزد، باعث میشود که زبان بالا و پایین بشود، همانگونه که آقای فاتحی در کتابش دائماً سرپیچی ایجاد میکند و نمیگذارد شما کتاب را بهراحتی بخوانید. این عیب این کتاب نیست، این شگفتی این کتاب است. این کتاب پژوهش ــ ادبیات است، پژوهش ــ رمان است. من این کتاب را کتاب رمان صرف نمیدانم. نمیشود یک رمان را خواند و گفت در آن کلی ارجاعات وجود دارد. این کتاب اگر دقت کنید، در انتها کلی ارجاع دارد. کتاب رمان را کسی ارجاع نمیدهد. رمان داستانی است به شکل خطی و عمدتاً ما دوست داریم بخوانیم و تمام شود. این است که این کتاب از نظر و منطق کریستوایی، کتابی است که درون زندگی سرپیچی ایجاد میکند. ادبیات وجه اصلی این کتاب نیست، بخش سرپیچی این کتاب است که اصولاً به شکل بینامتن خودش را از ادبیات کلاسیک درمیآورد و البته بخشهایی که در درون خودِ کتاب هم است.
کریستوا نکتۀ دیگری را نیز در مورد نقش ادبیات یادآور میشود. او میگفت منِ مهاجر بیگانهای هستم در دنیای فرانسه و من با چیزی که در زندگیام روبهرو هستم که دقیقاً این است: ما دائماً در زندگیمان با بیگانهها روبروییم. دائماً در زندگیمان با دیگریها روبروییم. مشکل بزرگ فلسفۀ غرب چیست؟ مشکل بزرگ فلسفۀ غرب، از نگاه کریستوا و کسانی که در این وادی میاندیشند، این است که ما گرفتار اینهمانی هستیم؛ یعنی دیگران را تقلیل میدهیم به خودمان. دائماً قضاوت میکنیم. از نگاه کریستوا مهمترین هنر در زندگی باید این باشد که این بیگانهها را در درون خود بیاوریم. میگوید اگر بیگانهها بیایند در درون ما و اگر من فکر کنم که این بیگانهها جزئی از درون مناند، من با این بیگانههایی که در درونم میآیند، گفتوگو میکنم و اگر فکر کنم که اینها جزئی از درون مناند، در آن زمان، هیچ بخشی از جهان با من بیگانه نیست. دیگر من به هیچ بخشی از جهان توهین نخواهم کرد، طلب مرگ برای هیچ بخشی از جهان نخواهم کرد، چرا؟ چون همۀ جهان جزئی از من است.
کریستوا معتقد است در داستان است که شما میتوانید بیگانهها را در درون خود بیاورید. میگوید باید با داستانخوانی این بیگانهها را به درون خود آورد. چراکه درواقع، عاشقترین موجودات عالم داستاننویسان و داستانخوانها هستند. چرا؟ چون عشق یعنی همین. عشق یعنی اینکه من فارغ از هرگونه بیگانگی شوم. آدم عاشق در عالم هیچ بیگانهای نمیشناسد. دیدهاید که وقتی عاشق هستید، چقدر مهرباناید و چقدر دوست دارید نیکی و خوبی کنید و با همه خوشاید؟ اصولاً عاشقان دیوانگان عالماند. کریستوا به ما میگوید که نویسندگان ادبی عاشقترین موجودات عالماند. احتمالاً آقای فاتحی انسان لطیف و عاشقی است و احتمالاً با بیگانههای کمتری در زندگیاش دشمنی خواهد کرد. چرا؟ چون به باور کریستوا، نویسندۀ ادبی تکتک این شخصیتها را مینویسد. تکتک این شخصیتها را خودش زندگی میکند. هم معلم است، هم دزد است، هم عاشق است، هم اهل تعمق است، هم ماخونیک است و هم اسمهای عجیب غریبی که در این داستان آمده است!
چرا کریستوا میگفت داستانخوانها عاشقترین موجودات عالماند؟ در نگاه او شما وقتی داستان را میخوانید، تمام این شخصیتها به وجود شما وارد میشوند. با این آدمها آشنا میشوید، دیگر غریبه نیستید. درواقع انسانی که داستان میخواند، هیچوقت نمیگوید من جهان را سفر میکنم بلکه میگوید من خودم را سفر میکنم. شما وقتی اهل ادبیاتاید و وقتی بیگانهها را وارد درونتان کردید، عملاً به این نتیجه میرسید که دارید خود را سفر میکنید.
متفکری که کریستوا در خصوص او و ارزش آثار ادبیاش مطلب نوشته، هانا آرنت است. میدانید که هانا آرنت میگفت که ما در زندگی عملیمان سه کار انجام میدهیم، یکی زحمت، دوم کار و سوم عمل است. زحمت که میگفت معطوف به بقای ماست، زیرا ما مدام زحمت میکشیم که خوردوخوراکی جمع کنیم تا بتوانیم بخوریم. به همین علت میگفت ما با حیوانات در کنش زحمت مشترکایم. از نگاه هانا آرنت، انسان تا زمانی که زحمتکش است، فاقد جهان است. به همین علت مهمترین نقدی که به مارکس میکرد این بود که زحمتکشان عالم نمیتوانند عالم را نجات دهند، چون زحمتکشان فاقد جهاناند. اینها تنها معطوف به بقا زندگی میکنند. اینها تنها زندگی میکنند که زنده باشند که زندهمانی کنند به زبان آگامبل؛ اما هانا آرنت میگفت که ما کار هم داریم. او هنرمندان را هم تا حدودی مثل اهل کار میدانست. میگفت ما در کار یکچیزی باقی میگذاریم. کار، آغاز جهانسازی ما در عالم است؛ اما نکتهای که وجود دارد، این است که شما، حتا اگر هنرمند باشید، محصولات کارتان تبدیل به مبادله میشود. ارزش مادی پیدا خواهد کرد. حتا در ادبیات اطلاعرسانی (همین حرف زدنهای ما با زبان)، ما زبان را تبدیل به پول میکنیم، پول جای چیز دیگری است. در زبان، ما کلمات را بهجای چیز دیگر به کار میبریم و میخواهیم معنایی را به ذهن متبادر کنیم. اما از نگاه ادبی، کلام خودش مهم است، نه معنای کلام.
در نگاه هانا آرنت در مقابل کار و زحمت، یک کنش دیگر هم داریم که عمل است. عمل چیست؟ عمل یعنی قصهگویی. به گفتۀ آرنت ما تا زمانی که قصه نگوییم، فاقد جهانایم. در جملۀ شاهکاری میگوید: یکی از راههای قصهنویسی این است که شما چیزی را از دست بدهید. هنگامیکه از دست دادید، برای دیگران شروع به قصه تعریف کردن میکنید. او آرزو میکرد که کاش من دائماً چیزی را گم کنم تا بتوانم قصهاش را بگویم. شما در خصوص عشقتان در خصوص چیزهایی که از دست میدهید، قصه میگویید. شما در خصوص مادرتان صحبت نمیکنید، الا زمانی که بمیرد. وقتی از دستش دادید، تازه متوجه میشوید که چه از دست دادهاید و قصهگویی میکنید و چقدر خوب است که انسانها حداقل در همین موقعیت هم یاد بگیرند از دیگرانی که از دست دادهاند، قصه بگویند. نکته در جامعۀ ما این است که ما همهچیز را از دست میدهیم، اما در خصوص هیچچیزی قصه نمیگوییم و عجیب است که ما بهراحتی از دست میدهیم و ستایشگر این از دست دادنایم، بهجای اینکه در خصوص آن قصه بگوییم.
هانا آرنت به ما میگوید که قصهگویی جایی است که شما جهان خود را میسازید. اولین نکتۀ قصهگویی، آزادی است؛ اما آزادی مدنظر آرنت این نیست که کسی در زندان نباشد، آزادی منظورش این نیست که من نسبت به دیگران احساس آزادی کنم و در قیدوبند نباشم. بلکه به باور او، آزادی در داستان حاصل میشود، یعنی زایندگی، یعنی تولد. انسان وقتی داستان مینویسد، شخص دیگری میشود و متولد میشود. به همین سبب زایندگی داستان مانند تولد انسان است. به همین علت هم تأکید داشت که تولد هر بچه در دنیا یک امر سیاسی است. چرا؟ چون هر بچهای که در دنیا متولد میشود، بالقوه میتواند نظام حاکم را سرنگون کند. ازاینرو، از نگاه کریستوا داستانگویی یعنی تولد یک انسان، تولد یک دنیای تازه، دنیایی که به ما آزادی میدهد.
به باور کریستوا همچنین داستان به ما کمک میکند که بتوانیم یادآوری کنیم. محسن فاتحی در رمان ماخونیک، علاوه بر اینکه داستان نوشته است، یکبار دیگر هم به ما یادآوری کرده این مملکت تاریخ ادبی غنیای دارد. داستانهای بسیاری از کتابهای عرفانی متعددی در این کتاب ذکر میشود. شما تازه متوجه میشوید که برای خواندن این کتاب تازه باید بروید کلی مطالعه کنید. این کتاب را باید بهصورت جمعی خواند، فردی نمیشود خواند، خسته میشوید و میگذارید کنار. باید گوشه گوشهاش را یک نفر دیگر برای شما بخواند. این است که به نظر من، آقای فاتحی سبکی از خوانندگی را به ما آموزش میدهد که ما باید به شکل جمعی کتاب بخوانیم.
نکتۀ آخر، بحثی است که هانا آرنت مطرح میکند. به نظر او داستاننویسی و داستانخوانی ما را با تکثر پیوند میدهد. ما در داستان یاد میگیریم که ما انسان نیستیم، بلکه شبکهای از انسانهاییم. این برمیگردد به آن جملۀ ابتدایی که رورتی از زبان بلوم میگفت. در داستان ما میفهمیم که تکیهگاه ما تنها انسانهای دیگرند. جایی نیست که برویم به آنها تکیه بزنیم. در زندگی هم امروزه این امر را تجربه میکنید. قرض داشته باشید، سختی باشد، سرما باشد، بیخانه و بیپناه باشید، بهخصوص در جامعهای مانند جامعه ما که شبکههای حمایتی هم وجود ندارند، تنها جایی که میشود به آن پناه برد، انسانهای دیگرند. به گفتۀ آرنت، در عصر فاشیسم، زندگی کردن یعنی در عصر شر زندگی کردن. شر تنها کاری که میکند، این است که زندگی را از شما میگیرد. فاشیسم یعنی نابودی زندگی، ادبیات کاری که با شما میکند، پاسخی است به فاشیسم. ادبیات را نمیخوانیم که تنها قصه بخوانیم، بلکه ادبیات راهکاری برای مبارزه با استبداد در یک جامعۀ استبدادی است. ادبیات یعنی قصۀ تمام انسانها، شما که نمیتوانید به همۀ افراد جامعه کمک کنید، شما که نمیتوانید با تکتک آنها در ارتباط باشید.
متفکر بعدی که از آن سخن خواهم گفت، لویناس است. لویناس، فیلسوف دیگری است. در نگاه او اگر میخواهید دیگری و عظمت دیگری را کشف کنید، تنها به چشم یک انسان دیگر نگاه کنید. نمیخواهد به خدا نگاه کنید، نمیخواهد دنبال خدا بگردید. موجودات حیرتآفرین، تنها، موجودات آسمانی نیستند، چشم یک انسانِ دیگر، یعنی نامتناهی. چرا؟ چون به باور او انسانِ دیگر یعنی راز، روبهرو شدن با هر انسان دیگر، یعنی اینکه جهانی به سوی تو پرتاب میشود. سؤال اصلی لویناس این است، شرایط امکان اخلاق چیست؟ نمیخواهد بپرسد وظیفه اخلاقی چیست؟ میگوید شرط امکان اخلاق چیست؟ و شرط امکان اخلاق در نظر او رابطۀ دو انسان است. روبهرو شدن دو انسان. وقتی شما با دیگری روبهرو میشوید، در موقعیت اخلاقی هستید و بهخصوص زمانی که آن کسی که با تو روبهرو شده و به تو رجوع کرده است، در وضعیت بیچارگی باشد. مثالی که لویناس برای توضیح این وضعیت ذکر میکند، کودک است. میگوید روبهرو شدن با کودک، اخلاقیترین موقعیت انسانی است. چون یک موجود عاجز، ناتوان و ضعیف به تو رو کرده است و از تو کمک میخواهد و تو درواقع اینجا با پرسشی جدی روبهرو هستی که من با عجز این کودک چهکار کنم؟ همین موقعیت، موقعیت ما در کل زندگی است؛ یعنی ما دائماً با دیگران روبهرو نیستیم، ما دائماً باید فرضمان این باشد که با دیگران بیچاره روبهرو هستیم. با دیگران پر از درد، با دیگران پر از رنج؛ که این را ما نمیبینیم و اصولاً هم دلمان نمیخواهد ببینیم. چرا؟ چون نمیخواهیم در مسئولیت قرار بگیریم. تنها سعی میکنیم بگوییم انسانها را دیدهایم. این است که از نگاه لویناس، چشمان انسانهای دیگر جایی است که شما با مسئولیت انسانیتان روبهرویید. حالا چرا در نگاه لویناس ادبیات مهم است؟ اصولاً از نگاه لویناس، فلسفه کلاً مقدمهای است بر آثار شکسپیر! این خیلی مهم است که یک فیلسوف این جمله را بگوید. چرا این را میگفت؟ به این علت که حیرت روبهرو شدن با درد و رنجهای انسانهای دیگر را در درون ادبیات میتوان تجربه کرد.
یوسا در کتاب چرا ادبیات؟ چهارده استدلال در دفاع از ادبیات دارد. من یکی را بازگو میکنم. میگوید جامعهای که در آن ادبیات خوانده نمیشود، زبان مردمش الکن است و چون زبان مردمش الکن است، آن مردم با خشونت زندگی خواهند کرد. ادبیات جایی است که غنای زبانی میآورد. ادبیات جایی است که شما میتوانید وجود خود را گسترده کنید. از این خشونتی که در زندگیهایمان با آن روبهروییم، فرا برویم. لویناس میگوید بخش بزرگی از خشونت عالم، تنها با این کلمۀ «سلام» گرفته شده است. سلام! همینکه یکی به شما بگوید سلام، یک پله عقب میروید، چون فکر میکنید انسانی بر شما عارض شده است و شما اگر جواب سلامش را بدهید، دیگر با خشونت با آن فرد روبهرو نمیشوید.
به همین علت ادبیات و خواندن آثار اشخاصی مانند آقای فاتحی و کل دنیای ادبیات، یعنی غنای زبان شما، یعنی غنای توان سلام کردن به آدمهای دیگر. چون این جامعه دارد سلام کردن را هم از ما میگیرد. دارد ما را ناــانسان میکند. به زبان هانا آرنت؛ استبداد این نیست که آزادی وجود نداشته باشد، استبداد این است که فکر کنیم انسانها اضافیاند. استبداد یعنی اینکه فکر کنیم انسانها زائدند و در این جامعه دارند با ما کاری میکنند که ما فکر کنیم زائد و اضافی هستیم. به من چه که زلزله آمد، به من چه که او بیپول است، به من چه که او کارتنخواب است، به من چه که او سرش در سطل زباله است. به من چه که او نمیتواند درس بخواند. به من چه که خیلی از دانشجویان من پول ندارند حتا کتاب بخرند. این است که این جامعه دارد این کارها را با ما میکند و ادبیات شما را برمیگرداند به دنیای انسانی.
وجه غالب و بارز رمان ماخونیک بینامتنیت است؛ یعنی این کتاب شکلی از تاریخ ادبیات است. به همین علت هم گفتم به نظر من ادبیات ــ پژوهش است. این کتاب تنها یک قصه و یک داستان نیست که بخواهید آن را بخوانید. از این منظر، هم غنا دارد و هم بزرگترین مانعش پدیدار میشود که این کتاب خواندنش سخت است. در ادبیات، معمولاً انسانها دوست دارند داستان خطی باشد، آغاز داشته باشد و پایان. ما حتا جریان سیال ذهن را هم به دلیل اعصاب ضعیفمان تحمل نداریم.
نکتۀ بعدی این کتاب این است که به زبان بلانشو، شما در رمان ماخونیک با کلمه طرفاید و نه معنا. بلانشو میپرسد شرایط امکان ادبیات چیست؟ یکی از مهمترین پاسخهایی که بلانشو به این پرسش میدهد این است که ادبیات یعنی زبان. آن پیشفرض و پیششرطی که ما به آن مجهزیم، که میتوانیم ادبیات را ممکن کنیم، توان ما در زبانورزی است؛ اما چه نوع زبانی؟ آیا همین زبانی که گفتوگو میکنیم؟ از نگاه بلانشو این زبان، زبان ادبیات نیست. چون ما هر کلمهای که به کار میبریم، ارجاع دارد به بخشی از جهان و یا اینکه میخواهیم معنایی را منتقل کنیم، درحالیکه از نگاه بلانشو، ادبیات صرف زبان است؛ یعنی واژهها فینفسه مهماند، جملات فینفسه مهماند، پیام مهم نیست. به قول او، کلمه باعث میشود که روند پیام قطع شود. کلمه در مقابل پیام مقاومت میکند. کلمه میخواهد پیامرسانی را به حالت تعلیق درآورد. میخواهد شما را در خودش نگاه دارد. یکی از ویژگیهای رمان ماخونیک این است که در آن شما با کلمه طرفاید، نه با معنا. این موضوع نیز مقداری کار مطالعه را مشکل میکند. شما ممکن است در ذهنتان این باشد که حالا شخصیت کو؟ آیا این و او عاشق شدند؟ آیا این با او دوست شد؟ آیا این با او گفتوگو کرد؟ کتاب آقای فاتحی از این جنس کتابها نیست. به نظر من ماخونیک کتابی است که در آن کلمات مفهوم را پس زدهاند. البته نه اینکه بگویم در آن روایت نیست. روایت در آن وجود دارد. در رمان ماخونیک با غنای زبان روبهروییم. ازاینرو، زبان کتاب سنگین است. بهراحتی نمیشود با آن پیوند گرفت.
نکتۀ آخر که برای من جالب بود، توجه خاصی است که در این کتاب به فرهنگ سیستانی و جنوبی شده است. نمیدانم چون آقای فاتحی خراسانیاند، این قضیه رخ داده است یا نه. چون من که بوشهریام متوجه میشوم پنگ خرما یعنی چه، اما اینکه چگونه آقای فاتحی پنگ خرما را وارد ادبیات کرده است، نمیدانم! ازاینرو، یکی از نکات مثبت دیگر این کتاب این است که شما را به فرهنگ بخشهای فراموششدۀ این مملکت میبرد که دیده نمیشوند. وجه مثبت دیگر نیز وجه اسطورهای این کتاب است که درواقع هم از اسطورهها میگوید و هم سعی کرده است شخصیتهای اسطورهای خلق کند. بارزترین نمونه هم، همان اسم شخصیت اصلی کتاب، یعنی ماخونیک است.
توضیح: جلسۀ رونمایی از رمان ماخونیک به همت نشر آماره، روز دوشنبه، پنجم آذر ۱۳۹۷ در عمارت خانۀ پدری تهران برگزار شد. در این مراسم، محسن فاتحی، نویسندۀ کتاب، محمد قاسم زاده و مصطفی مهرآیین، سخنرانان نشست، فرهاد نوع پرست، مدیر نشر آماره و جمعی از علاقهمندان حضور داشتند.
ادبیات اقلیت / ۴ دی ۱۳۹۷