داستانک: دلربایی / گرانت فاکنر
صدای خش خش پودرهایی که در ماشین لباس شویی خالی میشد و آن رختشویخانه. همه چیز پاک میشد. تلک تلک کیف پول مادرم باز شد. برای همه چیز باید هزینه داد. کیفش را پرت کرد روی صندلی جلویی. ما سفر کردیم. مردی با کت و شلواری به رنگ سیاه شب، پیراهنی رسمی و یک کراوات باریک سیاه، یکی زد توی سرم و یک دلار از کیفم برداشت. گرامافونی که صدای دیناه واشنگتن را پخش میکرد، سوراخی نداشت که پول بریزی. مادرم میخواست از فروشگاههای موزه روسریهای رنگی بخرد. دستۀ تمساحی مصنوعی کیفش را چنگ زده بود. مکانیک هرگز شیفتۀ او نمیشد، اما مادرم سعیاش را میکرد.
دلربایی / گرانت فاکنر / ترجمۀ معصومه عسکری
ادبیات اقلیت ـ ۲۱ اسفند ۱۳۹۴