دیوار / مسعود عباسپور
کارگاه داستان / مسعود عباسپور
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
دیوار
مسعود عباسپور
«چشم باز کردم، خان داداشم گندهلات محل بود. همچی که تو محل را میافتادیم، صد نفر چاکرم، نوکرم به نافش میبستن. تو قهوه خونه همه برپا، بفرما. مام که بسته به دمش، همه جا کنار دستش. داش کوچیکه عمادخان بودن کم چیزی نبود واسه خودش. کی وجود داشت چپ نگا کنه. اولاً اگه بوی شر و شوری میپیچید، نمیذاشت پاش باشم، ولی همچی که یه هوا را افتادم، شدم دست راستش، اصلاً میدونی چیه، من قبلِ خان داداش رو یادم نمییاد، اگه خان داداش نبود، نمی دونم چه شکلیا میشدم. شاید سیاه بازی چیزی میشدم.» صدای خندۀ چند نفر بلند شد.
«تا اینکه یه شب که با خان داداش و نوچههاش تو محل گز میکردیم، یه دفعه صدای چند تا از این ریغو پیزوریا از سر محل بلند شد. مست و پاتیل بودن. افتاده بودن به عربدهکشی. خان داداش رفت جلو، گفتیم رخ خان داداش رو ببینن، خودشون غلاف ملاف میکنن. ولی بدشانسی، بچهمحل نبودن. سه سوته کار بالا گرفت. ناغافل یکیشون زد زیر چونۀ خان داداش. مارو میگی، خون جلوِ چشامو گرفت. دستم رفت به تیزی. نفهمیدم چی شد، به خودم اومدم، دیدم خون کف کوچه رو گرفته. نوچههای طرف تا دیدن اوضا پسه، زدن به چاک. داشم و رفیقاش منو گرفتن بردن. بعدش فهمیدم طرف تلف شده. چند ماهی تو محل آفتابی نشدم. همه رو سین جیم کردن. کسی جرئت نداشت لفظ بیاد که. پای داشِ عماد خان وسط بود، سرتونو درد نیارم، این شد که آدمکشی خورد رو پیشونی ما، تو سجلد ما. تو زندگی ما. جایی نمیتونستم آفتابی شم.. تا اینکه یه بار آقا رضی، یکی از دوستای خان داداش پیشنهاد کار داد، اولش سختم بود خدایی، آخه ما این کاره نبودیم که، لاتی بلت بودیم، ولی جونگیری نه. ولی چه کنم، قسمت مام همین بود دیگه. انقدر دور خودمون چرخیده بودیم که به موسموس کردن افتاده بودیم، شیتیلهشم البت خوب بود. قبول کردیم. باید یه فکری به حال خودم میکردم دیگه. سفارش اولی خیلی سخت بود خدایی، ولی بعدش دست خودم نبود. حس مس نداشتم دیگه. فکرم کار نمیکرد، تا حالا هفهشتا سفارش رو همینجوری ترتیب دادم. پولش خوبهها. ولی لامصب خون که ماسید رو دستات، دیگه حالت حال نمیشه.»
کاش دیوارا انقدر نازک نبودن. چی داشت میگفت این؟ راست میگفت؟ نمیشد این حرفهای مسخره رو نشنوم. خودم رو به غذا درست کردن مشغول کردم. کاری بود که برعکسِ بیشتر پسرای هم سن و سال خودم دوست داشتم. خودم رو به ورق زدن کتابای دانشگاه مشغول کردم و صدای تلویزیون رو بلند کردم که دوباره به صورت اتفاقی چیزی نشنوم. تعریفهاش مدام تو ذهنم تکرار میشد. یه هفته نبود که این آپارتمان ارزون رو اجاره کرده بودم. همون روز اول لولۀ آب ترکید. دانشجویی بود دیگه. قبل از منم دست چند تا دانشجوی دیگه بود. دیگه نه حوصلۀ درس خوندن داشتم، نه تلویزیون. خودم رو انداختم روی تخت. فقط دلم میخواست زودتر خوابم ببره. فرداش از دانشگاه مستقیم رفتم خونۀ یکی از دوستام. بعدش هم برای خودم تو کتابفروشیهای خیابون انقلاب دور میزدم. اصلاً حوصلۀ رفتن به خونه رو نداشتم. میترسیدم دوباره یه مشکل جدید پیدا کرده باشه. ولی میدونستم هرچقدر هم که تو خیابونا وقت تلف کنم، آخر سر باید به همونجا برمیگشتم. بدو بدو از راهرو بالا رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. نمیخواستم تو راهرو با کسی روبهرو بشم. هنوز لباسم رو در نیاورده بودم که سر و صدای صحبت و خندۀ چند نفر تو راهروِ پایین پیچید… از چشمیِ در نگاه کردم، یکی یکی بالا میاومدن. جلوتر از همه، مردی میانسال و قد بلند با سبیلهای از بناگوش در رفته، موهای فرفری با پیراهن سفید یقهباز بود. برام عجیب بود که کلاه شاپو به سرش نداره!، انگار اون رو از تونل زمان بیرون کشیده بودند. قیافهاش که به همان خاطرات داداش عماد خان! میخورد. باورم نمیشد که هنوز این جور جاهلها در شهر هستند. نفری که با اون حرف میزد، چیز دیگهای بود. مرتب و اتوکشیده بود و دود سیگارش راهرو رو پر کرده بود. بوی عطرش رو از پشت در هم میتونستم حس کنم. مدام میخندید. سومی هم مردی با صورت تکیده و آفتابسوخته بود که موهای بههمریختهاش اونو شبیه نقاشان ایتالیایی کرده بود. کتابی در دست داشت و کمی هم میلنگید. چهرهاش درهمکشیده و ناراحت بود. آخری هم که دیرتر از همه بالا اومد، صورتی کشیده و استخوانی با چشمهایی درشت داشت. دکمههای یقهاش را هم محکم بسته و دور موهاش رو تراشیده بود، مثل تخته صاف و کشیده راه میرفت و برعکس بقیه، لبخندی به لب نداشت. مدام با انگشترش بازی میکرد. همه به داخل آپارتمان کناری رفتن. به محض اینکه از جلوِ چشمی کنار رفتم، دوباره صدایی تو راهرو پیچید.
«وایستید بچهها. این ترافیک مسخره پدر منو درآورد. وایستید منم بیام.»
دوباره از چشمی نگاه کردم. صدایش نازک و گوشنواز بود. تا لحظهای که به داخل آپارتمان رفت، نمیتونستم چشمم رو از روی چشمی بردارم. زن نسبتاً جوونی بود که موهای بلند و بورش از زیر روسری کوچکی که روی سرش انداخته بود، به روی شونههاش افتاده بود. گوشوارههای درشتش شبیه کریستالهای لوستر قدیمی خانۀ مادربزرگم بود. آرایش غلیظی کرده بود و با لباس قرمزی که محکم تنش را چسبیده بود، به زور پلهها رو بالا میاومد.
برای خودم چایی ریختم و جلوِ تلویزیون نشستم ولی اونها زودتر از من جنبیدند.
«مادرم خونۀ مردم کار میکرد. خونه که چه عرض کنم. سر و ته خونههاشون رو با چشم نمیشد دید، گاهی منم با خودش میبرد. یعنی بندهخدا جایی رو نداشت از دست من خلاص شه. جایی بند نمیشدم. چند هفتهای که پیش داییم موندم، زنش میخواست بره ازش طلاق بگیره. گاهیام که پیش مولود خانوم، زن همسایهمون میموندم، خودش همون اول صبح میزد بیرون. از همون بچگی درشت بودم و تروفرز. دیوار راست رو بالا میرفتم. ولی سمیه خواهرم، برعکس من، الهۀ آرامش بود. جیکش درنمییومد. مامان میگفت تخم و ترکۀ من مال مغولاس! سمیه رو که معمولاً پیش خالهم میذاشت. ولی من دیگه از همه جا رونده و مونده، همیشه آویزونش بودم. یه مدتی خونۀ یکی از این کلهگندهها بودیم که همه ازش حساب میبردن. چه کیفی میکردم من. سوراخ سمبهای نبود که تو اون خونه سرک نکشیده باشم. آقا یه مرد حدوداً پنجاه ساله بود که برای خودش بروبیایی داشت. همیشۀ خدا یه پیرهن یقهباز شل و ول میپوشید و دهنش مثل ماهی باز بود. اولین بار تو زمین بزرگی که برای تمرین تیراندازی داشت، همدیگه رو دیدیم. انتظار یه لیچارگویی حسابی ازش داشتم، چون یواشکی رفته بودم، ولی خندید و گفت: «میخوای یاد بگیری؟» از شما چه پنهون که با همین یه جمله نظرم کلی نسبت به اون فرق کرد، بچه بودم دیگه، تا یکی دستی به سرمون میکشید، میشد بهترین رفیق. البته فکر کنم اونم تو پیشونیم خونده بود چیز خاصیام. خلاصه من که تا روز قبلش به خاطر کمردردهای مادرم به اونا بدو بیراه میگفتم، نظرم با همین یه جملۀ لعنتی داشت عوض میشد. تیراندازی رو بهم یاد داد. هرجا میرفت میگفت کنار دستم باش. مادرم هم که فکر میکرد شاید با محبتهای آقا بتونم از این زندگی نکبتی دربیام، چیزی نمیگفت. وقتی دیگه مادرمم اونجا کاری نداشت، پیغام داده بود که من بمونم. معلم خصوصی گرفت برام. خوندن و نوشتن رو که یاد گرفتم، بیخیال بقیهش شدم. میخواستم چه کار. اهل درس و مکتب نبودم. آقا تو دم و دستگاه عریض و طویلش یه جاییام به ما داد. بعد از ده سالی که نمیدونم چطوری گذشت، دیدم شدم دست راست آقا… شایدم چون پسر نداشت، انقدر به من محبت میکرد. اصلاً چه اهمیتی داشت؟ همیشه منتظر بودم تا ازم چیزی بخواد، تا بتونم خودی نشون بدم، ولی اون هیچی نمیخواست. تا بالاخره روز موعود من رسید… اول جوونی بودم و کلهام حسابی پرباد بود… چند روزی بود که حالش خیلی گرفته بود. بعد از کلی اصرار گفت یه نفر موی دماغش شده، دوست داشت بمیره. البته لفظش رو نیومد، ولی من دیگه میشناختمش. انگار فرصت طلایی رو به دست آورده بودم، بدون اینکه حرفی بهش بزنم، کار طرف رو یکسره کردم. به همین راحتی، حتی طرف رو نمیشناختم. اصلاً اولشم نمیخواستم نفلش کنم. قصدم یه گوشمالی ساده بود. اصلاً تقصیر خودش بود. گفتم اومدم یه جوک برات تعریف کنم. هاج و واج نگام میکرد. تعریف کردنم که تموم شد، نخندید. اعصابم خُرد شد. نمیدونم چند تا گلوله بهش زدم. بالاخره احساس کردم داره میخنده. وقتی به آقا گفتم، اول قیافهش تو هم رفت، ولی بعدش اومد و بغلم کرد و گفت: «فکر نمیکردم بتونی، ممنون پسر.» بعد از اون ماجرا، یک جور دیگه روم حساب میکرد، جوری بهم بال و پر داد که همه ازم حساب میبردن. ما شدیم سردستۀ تفنگچیهای آقا. نمیدونم تا حالا چند نفر رو خلاص کردم. حسابش از دستم در رفته. ولی این اخریه رو خوب یادمه. آخه تا جوکم تموم شد، زد زیر خنده. اصلاً انقدر کیف کردم که حیفم میاومد خلاصش کنم… مشتریام از این مشتریا. حظ میکنه آدم. راستی بذارید یه جوک دست اول براتون تعریف کنم.»
هرچقدر منتظر شدم دیگه صداش نیومد. فکر کنم خیلی آروم داشت جکش رو تعریف میکرد. خواستم بلند شم که با صدای شکستن چیزی ناخودآگاه شیرجه زدم وسط فرش. دهنم رو محکم گرفتم که صدای نفسهام بیرون نیاد. همه جا سکوت بود. چند بار به صاحبخونه زنگ زدم، جواب نداد. قرار بود به خاطر ترکیدگی لوله باهام تماس بگیره، ولی هیچ خبری ازش نبود. تلویزیون رو روشن کردم. نمیدونم چه برنامهای بود. مجری مدام لطیفه تعریف میکرد و بقیه میخندیدند… زودتر از زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. صبحانهنخورده از خونه بیرون زدم. هوا گرفته بود. سر کلاس مدام فکر میکردم قاتل دیشبی کدوم یکی از اونها میتونه باشه. تو دانشگاه هنوز با هیچکس اونقدر دوست نبودم که بتونم درد دل کنم. کاش مرتضی اینجا بود. بچه محلم بود. با هم بزرگ شده بودیم. تمام دوران مدرسهمون با هم بود. همخدمتی شدیم. ولی این دانشگاه لعنتی! نشد که باهم باشیم. اگه پیشم بود، از هیچی باک نداشتم. داشتم فکر میکردم اگه صاحبخونه باز جواب نداد، برم جلوِ خونهش، که یادم افتاد آدرسی ازش ندارم. چرا هیچوقت ازش نپرسیده بودم؟ در راهرو رو که باز کردم، صدای سرفۀ بلندی از اتاق زیر پله بلند شد. نفهمیدم چطور پلهها رو دوتا یکی بالا اومدم. صاحبخونه گفته بود اونجا خالیه. اصلاً چرا سراغ همسایۀ پایینی نرم؟ با این فکر یه دفعه دلم قرص شد. چرا تا حالا به فکرم نرسیده بود. از چشمیِ در نگاه کردم. کسی نبود. در رو آروم باز کردم، پابرهنه پلهها رو پایین رفتم. فکر کنم بیشتر از ده بار زنگ زدم. کسی در رو باز نکرد. درِ راهروِ پایین باز شد. بهسرعت برگشتم بالا و در رو از پشت قفل کردم. خودشون بودند. چرا همه باهم میاومدند؟ اصلاً از کجا داشتند برمیگشتند؟ ا چرا هر شب دور هم جمع میشدند؟ این سؤالا اعصابم رو خُرد کرده بود. دوباره از چشمی نگاه کردم. همه با همون قیافه و تیپ دیشب بودند. این بار زن مو بلوند هم بدون تأخیر همراهشون بود. با همون لباس قرمز. یک دفعه مردی که دور موهاش رو تراشیده بود، به سمت چشمی اومد. خودم رو پرت کردم عقب. دیگه جرئت نگاه کردن نداشتم. صدای بسته شدن در اومد. نمیدونم چه مدت از جام تکون نخوردم. بالاخره با صدای خندههای زن نفسم پایین رفت. خوب که گوش کردم، انگار یکیشون داشت میگفت: «خدا کنه پایۀ جوک شنیدن باشه.»
سینهخیز به سمت تلفن رفتم. یک بار، دو بار، سه بار… زنگ خورد، ولی خبری از صاحبخونه نبود. همونطور که روی زمین دراز کشیده بودم، صداشون رو میشنیدم.
«آقایان و خانم محترم و زیبا، شماها هرکدوم یک جورهایی با این محیطها ارتباط داشتید، اطرافتان آدمهای مشکلدار و پایۀ اینجور خلافها زیاد بودند، ولی بنده چی باید بگم. سرم توی کار خودم بود. بدون رودربایستی باید بگم با تمام احترامی که برای شما قائلم حتی خواب این را که یک روز کنار شماها بنشینم و به این داستانهای ناراحتکننده و بعضاً منزجرکننده گوش بدم، نمیدیدم. درس میدادم. گاهی چیزیهایی هم مینوشتم. زندگی آرام و خوبی داشتم. همسر مهربانی داشتم که هر روز برای داشتنش شکرگزار بودم. تا اینکه خدا به ما یک پسر بانمک داد. اسمش رو آرش گذاشتیم، بعد از چند سالِ رؤیایی، آرش سخت مریض شد، از اون مریضیهایی که از بین هزاران نفر، قرعه به اسم یکی میخوره و اینبار، به اسم آرش من خورده بود. هزینۀ درمان نفسمان را بریده بود. در عرض چند ماه بیشتر چیزهایی را که داشتیم، فروختیم و مقداری هم که پسانداز کرده بودیم، تا ریال آخر خرج شد. با اینکه برام سخت بود، به همه رو انداخته بودم، به همه مقروض بودیم، این آخریها وضع زندگیمون واقعاً آشفته بود. همون موقع داشتم داستانی دربارۀ یه قاتل پولبگیر، مثل شماها، مینوشتم. فشار به قدری روی من زیاد شده بود که چند بار خواستم اسلحۀ قاتل داستانم رو قرض بگیرم و کاری کنم، ولی نمیتونستم. فکرش هم بیشتر شبیه طنز بود برایم، هرکس یک جور خمیرمایهای داره آقایان و البته خانم محترم و زیبا، ولی وقتی چهرۀ مغموم همسرم جلوِ چشمم میآمد، وقتی آرشم جلوِ چشمم داشت پر پر میشد، حالم دست خودم نبود. انگار شرایط رضای دیگهای را درون من بیدار کرده بود. شاید یکی از بزرگترین بدشانسیهای من این بود که واقعاً یه کلت کمری داشتم! تو شلوغیهای دوران انقلاب دستم افتاده بود و بعد هم نمیدانم چرا برنگرداندم. سالها تو زیرزمین مثل عروسک گرانبهایی اون رو مخفی کرده بودم، شاید هم سرنوشت از اون موقع برای همچین روزی تدارک دیده بود. نقشۀ مبتدیانهای ریختم و به طلافروشی که به نظرم خلوت بود، رفتم. ده بار خواستم برگردم. تمام بدنم از شدت عرق در حال تبخیر شدن بود. نمیدانم چطور اسلحه را کشیدم و پول خواستم. به قدری بدنم میلرزید که صاحب طلافروشی به خودش جسارت داد و به طرفم خیز برداشت. وقتی صدای گلوله بلند شد، تازه فهمیدم شلیک کردهام. هیچ چیز در کنترلم نبود، هیچ چیز. طرف با همون یک گلوله مرد. بعد از چند سال آوارگی و پنهان شدن، یک روز پاتوقم رو پیدا کردند. مأموران وارد خانه شدند. رفتم به سمت پشت بام. پشت بام خانهها به هم راه داشت. یکی از مأمورها که پشت سرم میدوید، ایست داد و بعدش شلیک کرد. پام سوخت. افتادم روی زمین. تا اومد بالای سرم، زدمش، فقط یک تیر. فرار کردم. از بدِ ماجرا اون هم مرد. تو روزنامهها معروف شده بودم به رضا تکتیر. فکر کنم در زندگی قبلیام کارم همین بوده. نمیدانم چرا اینبار نویسنده شده بودم.»
بغض گلوم رو فشار میداد. سینهام سنگین شده بود. یه نویسنده با این جانیها چرا باید یک جا جمع بشه؟ یعنی هنوزم آدم میکشه. دو تا قتل اتفاقی! دیگه کسی باورش نمیشد که اون قاتل نباشه. عمدی نداشته. ولی باید خودش رو تسلیم میکرد. توضیح میداد. بیچاره زن و بچهش. به سمت اتاق رفتم. در رو که باز کردم، سایۀ چیزی مثل طناب روی دیوار اتاق، درست بالای سرم، در حال تکون خوردن بود. نور مهتاب اتاق رو روشن کرده بود. پتو رو محکم روم کشیدم و شروع کردم به شمردن. میخواستم فردا بالاخره یکی از همسایهها رو پیدا کنم. به نظرم یه شب دیگه هم منتظر موندن ایرادی نداشت، بعد از اون حتماً فکری به حال خودم و این خونه میکردم. صدای تق تق چیزی به گوشم خورد. از تخت بلند شدم و به سمت پذیرایی رفتم. چراغ رو که زدم، ماتم برد. هر پنج نفرشون روی مبل نشسته بودند و به من نگاه میکردند. نفسم بالا نمییومد. هرچی خواستم داد بزنم، نتونستم. یه دفعه همهشون بلند شدند. یکیشون اسلحه رو به سمتم گرفت و گفت: «فقط یه تکتیر» هنوز حرفش تموم نشده بود که شلیک کرد. تمام بدنم از خون خیس شده بود. دوباره همون مرد کراواتی گفت: «بقیهش رو بسپرید به من، بذارید جوک اول رو بگم…» خواستم بخندم که شلیک کرد. از جام پریدم. مطمئن شدم که اینبار خواب نیستم. تمام بدنم خیس عرق بود. اگه مرتضی بود، اینجوری نمیشد.
صبح چای دوم رو نخورده، رفتم طبقۀ پایین. باز هم کسی نبود. ولی واحد بغلی بالأخره یکی جواب داد. پیرمرد خمیدهای بود. انگار من رو به زورِ جابهجا کردنِ مدام عینکش داشت میدید. خدای من! چه پشتگرمی خوبی! کلی به خودم فشار آوردم تا کل ماجرا رو خلاصه براش تعریف کنم. حواسم بود که صدام بلند نباشه تا به گوش کسی نرسه. تو تمام طول مدتی که برای پیرمرد تعریف میکردم، مدام سرش رو تکون میداد و میگفت: «عجب!» حرفام که تموم شد، دستش رو بهزور روی شونهام رسوند و گفت: «جوون، خودتو حروم نکن با این قرصا، برو دنبال کار، ورزش. خاک بر سر بیشرفت، بیغیرت معتاد…» صداش همینطور داشت بالاتر میرفت. تا صداش به همه نرسیده، زود فلنگو بستم. اصلاً بیخود خودم رو داشتم اذیت میکردم. قاعدتاً دو شب دیگه بیشتر نمونده بود. اگه مشکلی پیش میاومد، سریع زنگ میزدم پلیس. با اینکه بعضی موقعها حس ترحم عجیبی نسبت به اونها پیدا میکردم، ولی قانوناً یه عده قاتل بودند که باید جواب کارهاشون رو پس میدادند.
«من اصلاً ماجرای جذابی ندارم، اصلاً ماجرایی ندارم، همهش یک اتفاق خیلی ساده بود. انقدر ساده که برای هر رهگذری تو خیابون ممکنه اتفاق بیفته. به نوجوانی هم نرسیده بودم. شاید تنها دوستم بود. اعتراف میکنم زیاد ازش خوشم نمیاومد، ولی همبازیهای خوبی بودیم. تو بالکن خونه بازی میکردیم، کار هر روزمون بود. مامان باباها سر کار بودند. فکر کنم روپولی بود. دعوامون شد. اینم اولین بار نبود. انگار تو بچگی آدما خیلی جدیان. برعکس اون چیزی که همه فکر میکنن میگفتم. دعوامون شد، هی جرزنی میکرد. من از همون اول از آدمای متقلب بدم میاومد. الانم بدم مییاد. هلش دادم. شانس من لبههای بالکن کوتاه بود. پرت شد تو حیاط ساختمان. مُرد. همین. چند سال دارالتأدیب بودم. دادگاه قبول کرد که ماجرا عمدی نبوده و دیه دادیم. ولی خانوادۀ اون پسر دست از سر ما برنداشتند. همۀ محل به من میگفتند قاتل. باورتون میشه مردم چقدر میتونن بیرحم باشند… به خاطر من، از اون محل اسبابکشی کردیم. ولی صدای «قاتل! قاتل!» از ذهنم نرفت. دارالتأدیب بهترین سنم رو ازم گرفت. نتونستم درس بخونم. دنبال کار بودم، تا اینکه یکی از دوستای دارالتأدیبم سروکلهش پیدا شد. آخه شما نمیدونید، آدم از اینجور جاها که بیرون مییاد، خیلی تنها میشه. کسی سراغتم نمیگیره. یه جورهایی پدر مادرمم دیگه کاری بهم نداشتند. همین که ماجرا فیصله پیدا کرده بود، براشون کافی بود. شایدم خسته شده بودند. حق داشتند. با میثم شبا ضبط ماشین میزدیم. تا اینکه یه شب، شانس با ما نبود. کمین کرده بودند. طوری با چوب چماق به جونمون افتادند که فکر نمیکردم زنده بمونم. دو نفر بودند. یکیشون رو هُل دادم عقب. افتاد روی زمین. سرش محکم به گوشۀ جدول خورد. فرار کردیم. بعداً فهمیدم طرف مرده! فقط یا یه هُل دادن کوچیک. تو روزنامهها معروف شدم به فری هُله! آخه دوربین ساختمون فیلممون رو گرفته بود. تمام سابقهم رو کشیده بودن بیرون نامردا. نمیدونم تا کی باید جواب یه بازی روپولی رو پس بدم.»
باز هم همه خندیدند. کجاش خندهدار بود. اینا زندگی رو به مسخره گرفته بودن؟ یا گریههاشون تموم شده بود؟ شایدم اصلاً چیزی حس نمیکردن. اگر من جای یکی از اونها بودم، چی کار میکردم؟ افکارم با صدای زنگ درِ خانه یه لحظه ایستاد. از چشمیِ در نگاه کردم… پیرمرد همسایه پایین بود. اون دیگه چی میخواست. هفت هشت تا دونه سیب دستش بود. با خنده بهم داد و چیزهایی زیرلب گفت و رفت. هاج و واج وسط راهرو مونده بودم.
«تعجب نکنید، آقا ماشالاه همینطوریه.» طوری ترسیدم که کم مونده بود داد بلندی بزنم. چشمم که بهش افتاد، فریادم رو خوردم. خودش که فهمیده بود حسابی ترسوندتم گفت: «ببخشید، فکر کنم ترسوندمتون. عذرخواهی میکنم.» همون زن مو بلوند بود. به طرز خیلی ناشیانهای سعی کردم خودم رو خونسرد نشون بدم. «نه، نه، اصلاً، ببخشید من باید برم.» داخل اومدم و در رو محکم پشت سرم بستم. رد نگاهش رو روی خودم احساس میکردم. احمقانهترین کاری بود که میتونستم بکنم. مطمئناً بهم مشکوک شده بود. صدای بسته شدن در رو شنیدم. هنوز تو فکر این برخورد احمقانه بودم که صدای نازک و گیراش از لابهلای گچ و سیمان دیوار نازک خونه به گوشم خورد:
«یه دختر بچه بودم که پاپا فرستادم لندن. کلی خوابهای خوب برام دیده بود. یه آپارتمان شیک با کلی پنجرههای بزرگ بزرگ برام خریده بود. با اینکه اولش به اجبار ددی از اینجا رفتم و جدا شدن از دوستهام برام خیلی سخت بود، ولی بعد از حدوداً یک سال در فکر جای دیگهای غیر از لندن نمیتونستم باشم. سال آخر کالج با دیوید دوست شدم. خیلی فکرامون به هم میخورد. بیشتر روزها را با هم میگذراندیم. مدام از من تعریف میکرد. اولها فکر میکردم از اون پسرهایی است که فقط زبان چربی دارند. ولی با کارهایی که کرد، دیگه باور کردم دوستم دارد. قرارهایی که در روی پل لندن میگذاشتیم، هیچ وقت از خاطرم نمیرود. دو تا قفل گنده برای عشق همدیگه زدیم. قصد کرده بودیم دور اروپا را بگردیم با هم که ددی بهم زنگ زد. خواست که زودتر برگردم. میگفت حال مامی زیاد خوب نبود. خودم را خیلی زود به ایران رساندم. مامی کمی مریضاحوال بود، ولی خیلی زود خوب شد. وقتی خواستم برگردم، ددی باز هم سورپرایزم کرد. به قول خودش یک جوان رعنا و بااصالت از خانوادههای بزرگ مملکت را برای من در نظر گرفته بود. با تمام اینکه من سوگلی ددی بودم، ولی وقتی تصمیمی میگرفت، به هیچ عنوان قابل تغییر نبود. حتی به مامی گفته بود که از ارث و میراث محروم کرد منو و پول تو جیبیم رو قطع میکنه. من بدون پول تو لندن حسابی گرفتار میشدم. با پسری که انتخاب کرده بود، آشنا شدم. از همان قرار اول معلوم بود که هیچ ارتباطی باهم نداریم. مرد بدی نبود ولی دل من پیش دیوید حسابی گیر کرده بود. بالأخره جرئت کردم و تمام ماجرا را برای اون تعریف کردم. واقعاً خوشحالم کرد وقتی قبول کرد که به پدرم بگه از این ازدواج منصرف شده. وقتی رو به داخل اتاق پدرم رفت، هیچ وقت فراموش نکردم. لبخندی زد و با دستش شونهم را فشار داد. دلم براش خیلی سوخت. شاید اون هم خاطر دختر دیگری را میخواست. بعد از چند ساعت بالاخره در خالی که با ددی خداحافظی میکرد، از اتاق بیرون آمد. وقتی از فرداش ددی دنبال کارهای مراسم بود، فهمیدم بد رودستی خوردم. اون هم از پسری که به نظرم آدم خوبی بود. شاید هم فکر کرده بود چون پولداره، حتماً باید با بتونه با هرکس که خواست ازدواج کنه… وقتی به خاطر این کار ازش سؤال کردم، فقط نگاهم کرد و با یه لبخند موذیانه گفت: «عادت میکنی، حیف این تن و بدن نیست.» حالی که اون لحظه به من دست داد، تا امروز همراهمه. ددی که اصلاً با من حرف هم نمیزد. از نظر اون همه چیز تمام شده بود. مامی هم که هیچ وقت حرفش در خانه برای ددی اهمیتی نداشت. نمیدونم چطور آدمها انقدر راحت خود را صاحاب همه چیز میدانند. فکر میکنن زمان همه چیز را اوکی میکنه. خیلی احمقاند. دو شب به مراسمِ ازدواج مانده بود. ددی و مامی رفته بودند به مهمانی پسر خاله. افشین را خبر کردم. اره، اسمش افشین بود. گفتم کسی خونه نیست و براش یه سورپرایز خوب دارم. طفلک چه حالی شد. در یک چشم هم زدن سر و کلهاش پیدا شد. حسابی خوشگل کرده بودم. اون موقع از الان هم بهتر بودم. امکان نداشت جایی رفت و کلی پیشنهاد دوستی از پسرهای خوشتیپ اونجا نگرفت. یه لیوان ویسکی پر ریختم. چند تا از این قرصا که مزاج رو به هم ریخت، قاطی گیلاسش کردم. ندونستم چرا این فکر بچهگانه را کردم. گفتم شاید بشود مراسم ازدواج را به عقب انداخت. دو سه لیوان رو که خورد، حالش بد شد. انقدر بالا آورد، دیدم خونابه آمد از گلوش. رنگش سفید شده بود. خیلی ترسیده بود. فرستادم دنبال دکتر. تمام کرده بود. باورم نمیشد. بعداً شنیدم که مشکل جدی معده و روده داشته و دکتر مشروب رو برایش قدغن کرده بود. همه فکر میکردند به خاطر اون مرده. پدرم هم تا مدتها با فحش و ناسزا از افشین یاد میکرد. چند بار از من پرسید که اون شب اونجا چه کار میکرد. من هم داستان گریهآوری براش ساختم که چطور سر و کلهش پیدا شد و من را گرفت زیر باد کتک. نقطهضعفهای ددی را میدانستم. تصمیم گرفتم برگردم پیش دیوید. هرچه زودتر… وقتی گفت خودش میخواد بیاد، از خوشحالی تا روز آمدنش خوابم نمیبرد… همه چیز داشت روبهراه میشد. دائم خاطرات روزهایی که تو لندن کنار هم بودیم، جلوِ چشمم میاومد. وقتی اومد، از کنارش تکون نمیخوردم. انقدر خوشحال بودم که به هرکی میرسیدم، معرفیش میکردم. با اینکه چند کلمه بیشتر فارسی بلد نبود، ولی خیلی راحت تو دل همه جا میگرفت. تو این کار وارد بود. دل من رو هم همینجوری برده بود. این خاصیتش گاهی نگرانم میکرد. وقتی لبخند رضایت ددی را دیدم، خیلی خوشحال شدم. با اینکه دیوید تا حالا حرفی از ازدواج نزده بود، ولی عشق از چشمانش مشخص بود. فکر کنم چهار یا پنج روز بیشتر از اومدنش نگذشته بود که همه چیز تکرار شد. درست وسط باغ همانجا که با افشین آخرین گیلاس را خوردیم و روی زمین دراز کشیدیم. ولی اینبار به جای حرص و نفرت، پر از عشق بودم. احساس کردم کمی معذبه. فکر کردم احساس غربت گرفته. کمی باهاش شوخی کردم حالش بهتر شه، ولی فایدهای نداشت. یکی دو گیلاس که دادم بهش خورد، زبونش باز شد. دقیق حرفهاش یادم نیست. با هر کلمه حالم بدتر میشد. صدای شکستن خودم را میشنیدم. نمیدونم چطور تونست اون حرفها را بهم بزنه. چقدر دلم به حال خوشخیالی خودم سوخت. یه آدم چقدر میتونه تو تشخیص احساسات اشتباه کنه. گفت دوباره با دوست دختر قدیمیاش تو لندن رابطه داره. گفت البته من رو هم دوست داره، ولی ترجیح میده فعلاً با اون باشه. قبلاً از اون برام گفته بود. میگفت ازش متنفره و هیچوقت دیگه نمیخواست اون رو ببینه. یک دفعه دیدم خون از گردنش داره فواره میزنه. صحنۀ بدی بود. هیچ وقت از جلوِ چشمم نمیره. لیوان مشروب خُرد و شکسته توی گردنش بود. خوب که نگاه کردم، به دست خودم رسیدم که لیوان رو با تمام قدرت تو گردن اگزاویه فرو کرده بود. چند لحظه فریز شده بودم. بالأخره به خودم اومدم و لیوان رو بیرون کشیدم. روی زمین افتاد و مثل گوسفند قربونی خر خر میکرد… شروع کردم همونجا زمین را کندن. گاهی صدای خرخرشو میشنیدم، تا اینکه بالاخره قطع شد. کار من هم تمام شده بود. خیس عرق بودم. خاک را رو روش خالی کردم و خودم را به زور به اتاقم رساندم. دیگه گفتن نداره که خیلی زود وسایلم رو جمع کردم و در حالی که ددی و مامی از رفتن یک دفعۀ من شوکه شده بودند، برگشتم لندن. اونجا دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. تا اینکه یه روز یکی از دوستهای انگلیسیام که اسمش سارا بود، پیشم اومد و چند ساعت پشت سر هم گریه کرد. دوست پسرش بهش خیانت کرده بود. تمام مدتی که سرش رو تو بغلم گذاشته بود، فقط موهاش را نوازش میکردم و یک کلمه از داستانهای عاشقانهش رو نشنیدم. فقط آدرس و تلفن دوست پسرش را گرفتم که مثلاً کمکی کنم. خیلی راحتتر از چیزی که فکر میکردم، به خونهم اومد. فقط با یه چربزبونی ساده پشت تلفن. به نظر شما همچین مردی لایق عشق هست؟ بقیهش رو هم که خودتون بهتر میتونید حدس بزنید. فقط این بار یه حس جدید رو تجربه کردم. من حتی اون پسر رو نمیشناختم. فکر کنم هدف خودم رو تو زندگی پیدا کردم. هرکسی رو که لیاقت عشق رو نداشت، باید راحت کرد.»
چرا باید به یه همچین زن زیبا و نازنینی مدام خیانت میشد. حقش این نبود. اون واقعاً جذاب بود. یعنی یه نفر نبود که قدر عشق اون رو بدونه. اگه من کنارش بودم، کارش به اینجاها نمیکشید. از فکر خودم خندهم گرفت. نمیدونم چه مدت تو این فکرها بودم که با صدای زنگ در، چرتم پاره شد. تازه همه چیز دوباره یادم افتاد. ترس برم داشت. پاورچین به سمت در رفتم. از چشمی نگاه کردم. خودش بود. خوشگلتر شده بود. با اینکه قدر عشق رو میدونستم، هرچه به خودم فشار آوردم، نتونستم در رو باز کنم. نفسم رو حبس کردم. دوباره زنگ زد. وقتی بعد از چند لحظه جواب ندادم، گفت: «آقا پیمان، آقا پیمان، تشریف ندارید؟ به کمکتون احتیاج دارم، لطفاً.» شاخهام داشت درمیاومد. اسم من رو از کجا میدونست؟ چرا همکارای قاتلش کمکش نمیکردن؟ اصلاً مگه چی کارهس اینجا؟ دوباره به در زد. چرا ول نمیکرد. نکنه من رو دیده بود. این فکر اذیتم کرد. اینطوری خیلی بدتر بود. نهایت یک لحظه در رو باز میکردم و دست به سرش میکردم. در رو که باز کردم، گل از گلش باز شد. «اا، فکر کردم نیستید.» گفتم سرم کمی درد میکرد، خوابیده بودم. زن قیافۀ ناراحتی به خودش گرفت و گفت: «آخ، عذرخواهی من رو قبول کنید.» صدام رو صاف کردم و گفتم: «مشکلی نیست، چه کمکی میتونم بکنم؟» دستش رو به کمرش زد و در حالی که چشمانش رو نازک کرده بود، گفت: «آقا پیمان، بچهها میگفتن شما دانشجوی کامپیوترید، این سیستم ما یه ایرادی پیدا کرده. خواهش، خواهش، به خاطر من.» این آمار همۀ زندگی منو داشت. هیچ جایی برای فرار کردن نذاشته بود. گفتم: «یه لحظه صبر کنید.» در رو پشت سرم بستم و به سمت آشپزخونه رفتم. از کشو کارد کوچیکی که به نظرم تیزترینشون بود برداشتم و کردم تو آستین. حس گیر کردن بین رودربایستی و ترس چندشآور بود. در رو باز کردم و گفتم: «راستی چرا به همکارهاتون نمیدید درست کنن؟» کلمه «همکارها» رو قبل از بیرون پریدن از زبونم کمی جویدم. اشتباه بود. ولی خوشبختانه انگار به حرفهام گوش نمیکرد. «لطفاً، لطفاً، لطفاً آقا پیمان، جبران میکنم براتون.» در رو باز کرد و داخل رفتیم. کارد رو محکم به کف دستم فشار میدادم. مدام چشمم میچرخید. بقیه کجا بودن؟ امکان نداشت. بیرون رفتنشون رو ندیده بودم. یک نفر دستش رو از پشت روی شونهام گذاشت. نفهمیدم چطور در عرض چند ثانیه برگشتم و کارد رو کردم تو شیکمش، فقط تو چشمام نگاه کرد. همون مرد جاهلپوش بود. داداش عماد خان. از همه طرف ریختن سرم، زیر مشت و لگد چشمم به بنر بزرگی افتاد که گوشۀ خونه به دیوار تکیه داده بودند. «نمایش دورهمی قاتلان! بهزودی در تالار ایران.»
دیگه چیزی یادم نمییاد، الان تقریباً دو ماهی هست که برادر عماد خان! تو کماست، دانشجوی تئاتر بودند، تو اتاق زیر پله گریم میکردن و طبقۀ بالا تمرین. شاید طرف بمیره، شاید هم نه. فعلاً که گوشۀ این هلفدونی در خدمت شما دوستهای خوبم هستم. راستی فردا نوبت کیه؟…
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶