زندان یونسکو و سه شعر دیگر از رضا بهادر
ادبیات اقلیت ـ زندان یونسکو و سه شعر دیگر از رضا بهادر:
.
زندان یونسکو
(از یونسکو تا خاوران و برعکس)
وقت میپاشم در دهانِ ساعت
و زخمهایم را آب میدهم
بلند میشوم به شکل گوشت
در سوراخِ تنِ درخت
بر دارهای پشت یونسکو! “۱”
شکل کلیشه بر دیوارِ راهآهن
شکلِ جای گلوله
بر پلههای پل هوایی
بلند میشوم
و شکلهایم را جمع میکنم
دست و پایم را از بینِ جمعیت
بیرون میآورم
و مادرم…
مادرم را از میانِ زنهای خاوران
بو میکشم
که هر گلی بویی… خاری… خونی دارد
مشتهایم را به هوا میکوبم
و شکلِ دست
کم میشود از من
بندِ کفشهایم را سفت میکنم
و پاهایم غیب میشوند
سرم را میچرخانم
باد میآید
جنگ است رفیق جنگ است
نعمت فراوان
بشکه بشکه نفت
عرق، ورق، نوارِ رنگانگ
همه چیز ممنوع است
در خانه میمانم
چشم میبندم
تا صد میشمارم که بیایی
بیایی و حساب کنی که:
در سرشماری امشب
چند سایهی پاشیده بر دیوار
اعتراف کردهاند!
جنگ است و خیلیها برنمیگردند
ما
اینجا نشستهایم
دستهایمان را باز کنید آقا
اینجا یک زمان واقعی گم شده است
یک… دو… سه
اینجا یک مکان واقع…
منفجر شده است
و سایهها و سایهها و سایهها که رها بودند
در سالِ هزار و سیصد و شصت و هفت
اندیمشک
تابستان همان سال
رضا بهادر
۱. زندان یونسکو دزفول، کشتارگاه زندانیان سیاسی دهه شصت در شمال خوزستان.
.
***
بیست و سی
در آغاز بیست و سی بود
و کلمه حجابش را پرچم کرد
به نیزار گریخت
به اول مثنوی برگشت
حکایت نی را سوزاند
کلمه در شهر یائسه شد
و خون در رگِ شوخش
عفونت کرد.
.
ما حدود ده هزار کلمه کم داریم
ده هزار کلمه چند دست و پا دارد؟
حالا ده هزار کلمهی غیرطبیعی را
ضربدر یک قاب رنگی کن!
کلماتِ گیاهخوار
کلماتِ پُرچرب
کلماتِ رژیمی
.
حدود دههزار کلمه را گرفتهاند
با کلمات خشن، ترسناک
با صدای غیرطبیعیِ نی
حدودِ ده هزار کلمه را گرفتهاند
با کلمات سخت، درنده
نه با ابری که از پستانهای سفیدش
باران میبارد
.
شاشیدهاند به خوابِ زندگی
و کلمه کم میشود از خود
یک زندگی از بوقِ سگ
با دوتکه نان
ألا اُخبِرُکُم بَشرّ عِبادِالله؟ اللفَظُّ المُتَکبَّرُ
ألا اُخبِرُکم بخَیرِ عِبادِالله؟
الضَّعیفُ المُستَضعَفُ
این در زبان فرنگی
یعنی کلسترول خونِ کلمه
پنج ماه حقوق نگرفته است!
.
پ.ن: پنج ماه در زبان فرنگی چیزی نمیشود.
رضا بهادر
***
گزارش یک اسم
اسم دیگرش در آغاز بود
در آغاز پستانهایش را روی آب میگرفت
اشکال مختلفی از جنازه
به سطح میآمدند
به سطح وقت در لکنت گوشت
و کشبافهایی از چند صورتِ سیال
.
یک- شرحی بر صورتهای سیال:
چه مهربانیِ بلندی
باید برداریاش و میانِ خیابان
چالَش کنی
عکسهایش را در اینستاگرام بگذاری
و از زیرِ عینک
جوانیاش را چشم بزنی
.
زیرِ عینک قایم شدن
چشم خالی میخواهد و
اندوهی آماده
… سوخت!
.
دو – گزارش یک اسم:
اسم دیگرش
کف خیابان لگد میخورد
از پنجره
فحش میریختند
قطعاش کنید.
(صدا را بریدند)
.
برگردیم به آغاز
وثیقهی جداگانه
آدم جداگانه هم میخواهد
ما فقط این لیست را تهیه کردهایم:
– عکس دستهجمعی
– شناسنامهی یک کودک مرده
– کفشی از دیوار مهربانی
– ضامن از غیب، شاهدِ بازاری،
چک برگشتی، ریش بزی، عینک دودی
و آفتاب
که واحد اندازهگیری طبقه است
از پوست میگذرد
فشار ملایمی میدهد به خون
بند میآید
ببین!
تنهای سادهای در کلمه گیر کردهاند
و عکس پرسنلی
گوشت شده است بر صورت خاک
.
گوشتِ اضافه زبانش را
سنگینتر از فارسی
چرب کرده بود:
دردِ هوا
گریبان پنجره را گرفت
و حافظهی شهیدش را
از استخوانِ لای زخم
بیرون کشید
.
پستانها را
از طبقهای به طبقهی دیگر
دست به دست کردند
شیرِ سفیدِ خیابان تاریخ خورد
و زیرِ لب گفتند:
از آغاز گذشته بود.
.
حدود بخت
یک آفتاب و یک زن
بر روی ناگهان زنجیر شدند
.
جنازهها به میدانِ مسابقه رفتند
چند صورتِ سیال شرط بستند
آن که میرسد
استخوانی از کلمه
در چشمهایش گیر کرده است
.
من پذیرفته بودم
برگشتم به صورتِ باران
بوسهها را به هم چسباندم
تاریکی ماسیده در دهان شب
از پهلوی ماه
چربیهای اضافه را
به دندان کشید و
رفت
.
در قسمت سوم
تو از قرارِ تاریک
معلوم نمیشدی
.
اندوهِ آماده سرد شده بود.
رضا بهادر
***
یک جنگل از چشم و اسبی از آب
از این طرف باز کنید!
.
این یائسه دهان حاملهای دارد
دل است و حافظهی دندانهاش
پوستِ روح را در خود زرد کرده است
بشکند این دندان
جناق شکستهی ماه و
اولیای پلنگ را با هم دریده بی…
(لطفا ادامه نده)
.
طمع کردهای؟
.
من که تمام کلماتم را زن دادم و
جهنم خریدهام
دلت خوش است
دل نه
روی دوش گرفتهام این خوشی را لامذهب
تعویذها در قیافهات سوزاندم
خاکت کردم
از جان این رنگهای مرده چه میخواهی؟
شلوار از پای رودخانه درآوردی
تا عکسِ آن دو چشم سوخته را
توی آب ببینی
حالا ببین
اسبی که از تنش برخاست
پیشانیاش شاخ و
یالش ستاره داشت
و قبل از تو
پرواز میکردند
آدمهایی که همه جایشان چشم بود
چشمِ سیاه، قهوهای، خاکستریِ کمرنگ
خون کن و در طبق اخلاص بیانداز
دل را نه
ذبح کن
سر آوردهاند
معشوقهای در آب و
پرندهای در آتش
روزی سه بار
خاکستر این حرفها را
از تنِ نازکش جدا کن و
با احتیاط آب را ورق بزن
دهان تازهای سبز میکند آنجا
از سمت چپ
جا پای پروازی را که میبینی
صدا بزن
چشمانش کور
از همین طرف رفتند
خوابت را برای کسی تعریف نکن
.
دیدم!
.
یک جنگل از چشم روییده و
اسبی از آب
همه اینجا بودند
برمیگردم
چشمها نمیخورند به این دستخط
ببین
ببین درست
درست میبینی
تنها حافظهاش کار نمیکند
مادرزادی
مُرده به دنیا آمد و
از این طرف به جنگل زد.
رضا بهادر
ادبیات اقلیت ـ ۲۹ دی ۱۳۹۹