سه شعر از خسرو بنایی
ادبیات اقلیت ـ سه شعر از خسرو بنایی:
.
هیچ نمیدانستیم
تاریخ
غدهای زیر گلو برای عبوس شدن
نه نبود
روزها
از ناخنها عبور میکرد
هیچکس به ظهور تصادفی انجیر بیخ دیوار شک نمیکرد
اصلن هر اشاره در خودش مخفی بود
گرسنگی در تاولش مکث نمیکرد
اصلن کسی به آسمانی که به عقابها عادت دارد
قسم نمیخورد
کسی که نمیخواست از انگشت اشاره به غرب هر اتفاق نترسد
لهجهاش را به تنهاییاش عادت نمیداد
به باران سیلآسا میگفت: آقا یواشتر
دیوانگی در متن دعا میلنگید
خدا را از جلگههای آفتابی پس میگرفت
و بوی پونه
سکوت ریشهها را معطر میکرد و گذشته را
گذشتهای که در ما
هر روز
دیوانه میشد و
باز از خودش گذشتۀ دیگری میساخت
(از مجموعه ورم کردن روز در خونابه)
***
گلوله در مشایعت تن
داستان از نوک انارها آغاز شد
از کودکی
از نوک خونی
که به نوسان باد بخشید
و قهرمانی
پلکی افتاده
در مراسم آخرین لیوان بود
که تشنگی درآن
رو به آسمان تمام میشد.
حرف اندامها نیست
حرف استخوانها
که در قرص جاذبه
میلرزد
فرض را بر آخرالزمان بنا کردم
مماس روی حدقۀ بلوطی خارج از نقاشی یک جنگل
که وطن را در خود کهنسال میکرد
نه نمیگویم
که بگویم اگر درختی
مرا و تو را و دیگری را تشخیص میداد
که ما
قرص ما ه را
یکسان
به صبحی از گلوله آموختیم
و صبح در لختههایش
قندیل اگر بست
نامش
خون نیست
این شگردی ست که دست آموز
هیچ لبی اگر نبود
من اگر خسروام
خسرو
پادشاهی
که قلهها را از دامنهها به قاعدهاش عادت نمیداد
و خیره
تا انقلابی بخار شود
از معدههای گرسنه
از گرسنگی گریخته از لب
از لبی که تخمیر میشد
لبم را از میخک گیر کرده از میکروفنش خلاص میکردم
و دستم
که شکوفهای
از مشت رها
باید مرگ را از خلاص تو رها میکردم
کسی که برف را
از زمستان ساخت
نامش به سرخی تو نبود
که برای غروب یک صبحت
مرا به شکنجه شعر عادت داد.
***
دشنام نده آقا!
وقتی چنینی
کلاغ میشوم میروم لانه کبوترها
مینشینم و
و دعایی میخوانم
از آخرین دعایی که این حوالی به سرنوشت پرندهها ربط داشت
بخوان!
اینجا جنگل نیست
عوضی گرفتاری آقا
آمدم بودم به دیدنت
یعنی دلتنگی چه فرقی دارد
رنگ صبحگاهی کلاغ باشد
یا سکوتی که در شکستگیاش
کبوتری شده
در عوطف خصوصی یک عصر
بهار ۹۶
ادبیات اقلیت / ۸ آبان ۱۳۹۶