سه شعر از مهدی شادمانی روشن
ادبیات اقلیت ـ سه شعر از مهدی شادمانی روشن:
.
دراز کشیدهای در سایۀ بعدازظهر
و کسالت طولانی تابستان را در چرت زدنهایت
پاره میکنی و میدوزی.
ماه، بیرون آمده
کنار آفتاب هم وِلَت نمیکند
ولت نمیکند که یادت نرود سماجت انعکاس نور را
نور را وقتی که مثل گلهای مورچۀ وحشی بالا میرود از ساقهایت
و پایین میآید از ساقههای سپیدار
هنگام آخرین دیدارِ قبل از برهنه به خواب رفتن.
اما تو دراز کشیدهای همچنان و سایۀ بعدازظهر
خنکتر و غلیظ و لذتآور
همچون بوسهای بی تصمیم.
ماه خورشید را میرانَد که بماند
که تا دراز کشیدهای پهن شود روی کوهپایههای پر از حجمِ پستانت
پلنگی بالا میرود از قلههای قهوهای به ماهِ بیموقع میپرد
و گوزنی هراسان
پایین پیراهنت پنهان میشود.
اما تو دراز کشیدهای دراز کشیدهای فقط
و کسالت طولانی تابستان را
پاره میکنی و در چرت زدنهایت دوباره میدوزی
و غروب که بیاید
جای خالی پستانهایت را در ماه
حجمی از پلنگ میپوشاند
با پیراهنی از گوزن.
سهشنبه ۲۷/۶/۸۰ ـ تهران
***
این روزها
هیچ کس به اندازۀ من زیبا نیست
و هیچ چیز به اندازۀ لطف سرانگشتانم
وقتی که دست به سطح تو میکشم و
در پستانهایت پرندهها مادر میشوند.
بلور و رؤیاست در تو
آواز و روشنایی من:
روی دریا میدوم
روی شانههای آبیِ باد
در افق خیس وردهای عاشقانه.
تو چشم میگشایی به تند ـ آبهای مهاجر
در مسیر رودهای رو به توفان روانه
(دریا زیباست
اگر توفانیاَش کنی.)
شانه در شانۀ هم پیچیده
لکلکها سرگردانند
به دنبال در دستهای تو پناه گرفتن.
□
تو تازهای
تو همیشه تازهای،
وقتی که در لحظههای نیامده
میتراوی در عقربههای عجول
زمان از رفتن برمیگردد
میایستد
گره میخورد به باد
گردبادها در تن تو میپیچند
در اندام تو میپیچم
ماه بر بی زمانیِ ما عطر افشان
ما بر ماه
شراب و عسل میپاشیم.
تو زیبایی
من زیباترم
تو از من زیباتری
معصوم، مثل گلهای مریم
در گلدانهای دهلیزهای تو در توی من
پلک میزنی
ابریشم و بوسه از دهانم به دهانت بوسه میریزد
ماه تلو تلو خوران
از لحظهها میآویزد
میچرخد خلاف جهت عقربههای ساعتِ عشق بازیهای کودکانه
حالا نسترنها میمیرند / بمیرند
مهم نیست اگر تو بمانی
و با سرانگشتان لطیف من شکل بگیری.
من زیبایم
هیچ کس به اندازۀ من زیبا نیست
در پنجههایم گیتارها جاریاند
در اندوهم آوازهای کولیِ ارواح آندلس
“گوآدل کِویر” در رگهایم میگذرد
در پی “لورکا”
“دختر همۀ هوسها” و بادها را به زنی میگیرم و
توفانهای طلایی میزایم
میرقصی
میرقصی
خلخالها بر پاهایت
آوازهای اعراب در برهنهگیاَت
ستون فقراتت میبَرَدم تا ستارۀ قطبی
در خلئی پر از بوسه و نفس بلعیدن.
اما نباشم اگر
زیبا نباشم اگر این چنین
متولد نمیشوی
و مرگ هم از خود میرانَدت،
سیب گلوی تو
با لبهای من است که میرسد به صدا
میرسد به آواز.
اسبها در بطن تو میدوند
گیتارها در بطن تو میخوانند
تو مثل اسب
تو مثل گیتار
منم که میدوانم
منم که میخوانم
و سرانگشتان زیبای من
به آشیانۀ ققنوسها در پستانهای پر بارت میرسد
وسط شیار درۀ انارهای همیشه رسیده آتش میگیرم
متولد میشوم
و سایۀ پروازم
جهان را روشنایی میدهد
وقتی آبستن کلمه میشوی
و پردههای پاره شده
آویزان در باد میلرزند
تا آزادانه تو بیایم
و تو باشی
و تو مادر خودت شوی.
سهشنبه ۸/۳ تا پنجشنبه ۱۰/۳/۸۰ ـ تهران
***
عینکم
به نگاه تو عادت داشت
به دستمال صورتی رنگی که دستهای تو را
بر سطح شیشههایش میکشید.
به گرمای نفسهای تو
وقتی ها میکردی
و بخار
لکهها را میپوشاند.
حالا تو هجرت کردهای
تا دورترین جای جهان رفتهای
و من هر چه میبینم
لکه است و لکه و لکه…
شنبه ۸/۴/۹۲ ـ همدان
ادبیات اقلیت / ۲۰ شهریور ۱۳۹۶