اگر فردا شبی باشد / فرحناز علیزاده Reviewed by Momizat on . می‌دانی احمد، اولین سؤال محبی، دوست قدیمی‌ات، تو بازجویی‌های تکراری چیست؟ هی می‌پرسد: چرا کُشتیش؟! باید چه جوابی بهش می‌دادم، جز اینکه بگویم: مجبور بودیم. وقتی می‌دانی احمد، اولین سؤال محبی، دوست قدیمی‌ات، تو بازجویی‌های تکراری چیست؟ هی می‌پرسد: چرا کُشتیش؟! باید چه جوابی بهش می‌دادم، جز اینکه بگویم: مجبور بودیم. وقتی Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » داستان کوتاه فارسی » اگر فردا شبی باشد / فرحناز علیزاده

اگر فردا شبی باشد / فرحناز علیزاده

اگر فردا شبی باشد / فرحناز علیزاده

می‌دانی احمد، اولین سؤال محبی، دوست قدیمی‌ات، تو بازجویی‌های تکراری چیست؟

هی می‌پرسد: چرا کُشتیش؟!

باید چه جوابی بهش می‌دادم، جز اینکه بگویم: مجبور بودیم.

وقتی گفتم، تعجب و ناباوری را تو چشم‌هایی دیدم که هر وقت عصبی می‌شد به قول تو شروع می‌کرد به پلک زدن‌های مُدام و کلافه کننده. چرا محبی باور نمی‌کند؟ کجای این کار باور نکردنی است که بخواهد دست بکشد تو آن موهای کم پشت پر کلاغی که معلوم است تازه رنگشان کرده و بگوید: فکر کردی با احمق طرفی.

تا بعد که حرفی نداشتم یا نخواستم که بزنم، داد بزند: دروغ میگی عین سگ.

تا زل بزند تو چشم هام و ناله کند: می‌دونی ته قتل عمد، اعدامه؟

انگار او دلواپس‌تر از من است برای مُردن و اعدام شدنم که هی می‌برد و می‌آوردم تا وقت هدر دهد، برای بله گرفتن از من برای و زندگی مجدد! به قول خودش، نجات من از اعدام! هی حرف می‌زند و آسمان ریسمان به هم می‌بافد تا داد بزنم: می‌خوای چی بشنوی؛ که خسته شده بودم ازش. که سرم جای دیگه ای بند بود.

تا بعد دستور بدهد: بیاین ببرینش. برش گردونین همون هلفدونی که بود.

چه جوابی باید می‌دادم، احمد؟ چطور می‌توانستم از آن زخم‌های چرکی حال به‌هم زن بگویم؟ از آن درد سمج سینه؟ او که نبود تا خس‌خس‌های سینه‌ات را بشنود تا سیاهی نحس و کبودتر شدن حلقه‌های دور چشم‌هات را ببیند. وقتی تاول‌ها سر زدند و بعد ترکیدند. مگر او هم مثل من هر روز صبح بالای تختت موهای تُنکت را شانه می‌زد؟ محبی می‌خواست چه بداند یا بشنود تا که بگویم، که راضی شود، که بتواند پرونده را با خیال راحت ببندد. تا دوباره و دوباره مرا با مشتی کاغذ سفید نفرستد به قول خودش هلفدونی؟ می‌بینی احمد، مجبورم به نوشتن. سر تیتر بودن اسمت تو روزنامه‌ها حداقل این حُسن را داشت که ورقه بدهند به دستم و اجازۀ نوشتن و نوشتن برای تو، برای محبی. ولی هر چه می‌نویسم مگر محبی می‌فهمد. یا می‌خواهد که بفهمد. به قول تو می‌زند «به آن راه» گرچه این کار برایش بد هم نبوده، حالا کیا و بیایی دارد که شاید خودش نداند.

اما او خوب می‌داند همه چیز از آن گاز خردل شروع شد. از آن گاز خردل لعنتی؛ قبل آشنایی‌مان زیر درخت نیم سوخته کُنار، زیر آن تیغه‌های تند آفتاب، روی آن نیمکت زهوار در رفتۀ فلزی. وقتی نگاهت از نگاهم جدا نمی‌شد. وقتی زیر سُرم توی آن بیمارستان صحرایی نگاهت سُر می‌خورد تا برسد به نگاهم و آنجا گره بخورد. کجا بودند این‌ها، کجا بود محبی؟ چرا آن وقت نبود که سؤالی بکند. که بپرسد. که بازجویی کند؟ که خواستگاری کند، حتی!! نپرسید. هیچ کس رک و صریح نپرسید که تو این روزها با چه درگیری که این همه سَردرگُمی. زیر لب می‌لندیدند: حال آدم رو به هم می‌زنی، توهم با این مریض داریت؟

حالا که اینجام و نمی‌دانم کی ریخته‌اند تو این چهار دیواری؛ حالا که از هر طرف فشار می‌آورند تا بیشتر و بیشتر تو خودم مچاله شوم، حالا که روزهام در اتاق‌های باز جویی سَر می‌شود و شب‌هام با کاغذ سیاه کردن و نوشتن برای تو. می‌بینی خُرده استعدادم تو نوشتن حالا صرف چه کاری شده! حالا که خبر مرگ قهرمان رزمنده‌ای چون تو به دست من، گوش عالم و آدم را کر کرده؛ چه فرقی می‌کند که کسی بداند یا بپرسد. بالاخره یکی باید این وسط قربانی می‌شد، نه؟ خوب چه کسی بهتر از من. زن تو. شده‌ام گره کور محبی. گرهی که با هیچ دست و دندانی باز نمی‌شود. بی‌خود نیست که هی تشر می‌زند «بی حس و بی روحی. چرا تا این حد بی تفاوتی نسبت به من! هرچه باشه قبل از احمد خواستگار و بچه محله‌ت من بودم، نبودم؟»

بی تفاوتی با تو بود که معنا نداشت. تو که می‌دانستی من طاقت آن نگاه‌ها را ندارم. فکر می‌کردی نمی‌فهمیدم چشم‌هات از فشار درد محکم بسته می‌شدند نه از زور خواب. وقتی یاد آن موهای پرپشتت می‌افتم، آن موهای جو گندمی که هرچه درهم برهمش می‌کردم باز هم حالت دار بود، دلم می‌گرفت. دلم می‌گیرد. توی این چهار دیواری که نمی‌شود با کسی دم خور شد، احمد. می‌بینی، این آخرین اعتراف نامه هم باز شده، شبه درد دل نامه‌ای برای تو. باید از کجا بنویسم؟ ازآنجا که دست‌هام لرزید. پاهام جلو نیامد؟ از وقتی آمپول را توی بازوی استخوانی‌ات فرو کردم؟ تو که این‌ها را بهتر از من باید بدانی! پس چرا باید دوباره و دوباره هر شب واگویشان کنم برایت. باید برایت از این بگویم و بنویسم که دیگر حسی برای جنگیدن و ماندن، برایم نمانده، احمد؟ دیگر اصلاً حسی نمانده. شده‌ام چوب خشک. مثل قورباغه خونسرد. مغزم مثل کلاف سر در گمی هی کش می‌آید و پیچ می‌خورد. پیچ می‌خورد، ولی باز به تو می‌رسد، نه به این روزهای تلخ بعد از تو.

با انگشت‌های کشیده‌ات ملافۀ تخت را چنگ می‌زدی و پلک‌هات را تا جایی‌که می‌شد، فشار می‌دادی تا من، مثلاً حالی‌ام نشود که چه دردی می‌کشی. چطور می‌توان به این محبی حالی کرد که عاشق بودن یعنی چه. که دوست داشتن. که از خود گذشتن، از توگذشتن، یعنی چه. منی که به ‌عنوان نیروی کمکی و داوطلب سر از پشت جبهه در آورده بودم؛ چرا باید از فکر کوتاهی عمرت ته دلم یکباره می‌لرزید، ها؟ مگر تا قبل از آن خون و بخیه ندیده بودم؟ چه فرقی می‌کند که حالا بگویند: حتم خسته و سر به هوا شده بوده زنک؟ از کجا معلوم پای کس دیگری در میان نبوده؟

چه اهمیتی دارد حرف و حدیث یک مشت آدم. که اگر سیخونکشان بزنیم، تنها با نجاستی روبه‌رو می‌شویم که ته‌ته‌اش عق‌مان می‌گیرد. می‌دانی حتی زن‌های خلافکار و زندانی وقتی از علت زندانی شدن و بست نشستنم اینجا، باخبر شدند، به‌خاطر سابقۀ تو، هر کدام چه تکه‌هایی حواله‌ام کردند. حرف‌هایی که مثل یک غدۀ چرکی تو ذهنم هی پس و پیش می‌شود، زهری که ذره ذره نیش می‌زند. یکی جویده و زیر لبی گفت:

ـ کک به تنبونت افتاده بود که سرش رو زیر آب کردی، یا قرار مداری داشتی، نسناس؟

دیگری چنگ انداخت دور بازوم: نکبت. آبروی هرچه زن رو بردی، چه قده سُلفیدی که این جوری با اهن و تلپ بات طی می‌کنن، ها؟

دیگری فکش می‌جنبد وقتی می‌گوید: یه جوری بق کرده که انگاری به اسب شاه گفتن یابو. جمع کن خودت رو چلغوز تا نزدم ناکارت نکردم.

می‌کوبد به زانوم، جوری که ته ته دلم تیر می‌کشد از درد، تا با خود بگویم و بپرسم.

کجا بودند این‌ها آن روزها که برای بند آمدن خونی مجبور باشند زیر صدای آژیر و خمپاره با دست‌هایی زخمی و ناسور، سریع و فرز باند ببندند؟ کجا بودند وقتی پدر هی سرکوفت می‌زد: کمک ممک بسه. جبهه مبهه تعطیل، می‌فهمی دختر؟

می‌بینی احمد حال و روزمان را؟ کارمان به کجاکشیده! تو که می‌دانی، نوشتن‌های شبانه و حرف‌هام یا به قول این زن‌ها بُق کردن‌ها و یک‌وری نشستن‌هام از روی درماندگی نیست. باید بنویسم تا این محبی بفهمد که چرا یکهو از بین ملافه‌های پر خون و چرک دست به آن کار زدیم. دوست ندارم فکر کند که با آدمی طرف است که توی درماندگی دست به کاری زده و بعد برای رفع اتهامش بست نشسته اینجا و لب به آب و غذا نمی‌زند تا بهانه کند که حال و روز درست و حسابی ندارم، که دیوانه‌ام و رفع اتهام و بعدش هم بله به او و شروعی دوباره. می‌دانم که خوب می‌دانی که دیگر برگشتی در کار نیست. تو پریشانی نبود، کاملاً حساب شده و از روی عشق این کار را کردیم، نه احمد؟ از روی عشق نه خستگی و درماندگی.

برایت می‌نویسم تا خالی شوم. می‌نویسم تا وقتی زنده‌ام از یادم نروی. تا برای چند لحظه کوتاه هم که شده در کنارم باشی، برای همیشه. می‌نویسم تا محبی و امثال او بفهمند و بدانند. تا با این حرف‌ها از این سلول مزخرف لحظه‌ای دور شوم و همراه قطره‌های باران خودم را توی خانه‌ای حس کنم که تو بی حس روی تخت و آن ملافۀ سفیدش افتاده‌ای و من در حالی‌که نگاهم از شره‌ها لیز می‌گذرد، آن‌قدر وراجی می‌کنم، آن‌قدر وراجی می‌کنم تا مبادا جایی تو پس و پشت ذهنت مرگ راه پیدا کند. غافل از اینکه مرگ یک قدم جلوتر از من، گوشه و کنار اتاقمان، لابه لای قرص‌های رنگ به رنگ آبی و قرمزت نشسته و به ما پوزخند می‌زند. با چشم‌های مات نگاهم می‌کردی. نگاهت می‌کردم که سفید شده بودی، به سفیدی ابرها. ولی باز به زور لبخند می‌زدم و نازت را می‌کشیدم. وقتی با نگاهت، شماتتم می‌کردی. زمان می‌بَرد تا از یادم برود که با نگاهت می‌گفتی: اگه هنوز دوسم داری، نذار یه ذره احمدی که ازم مونده خراب بشه.

چرا تو آن بلبشو، روزی صد بار با صدای بلند آرزوی مرگ می‌کردی؟ چرا روزهای سخت را سخت‌تر می‌کردی، احمد؟ نه نمی‌توانستم این‌قدر بی رحم باشم. نمی‌توانستم له شدن و رنگ‌پریدگی روزبه‌روزت را ببینم. اخم‌هات به وقت چنگ زدن به لبۀ تخت. باید خُرده احمد باقی مانده را نجات می‌دادم. ولی کار به این آسانی‌ها هم نبود که این‌ها فکر می‌کنند. خیلی سخت بود. سخت‌تر از حالا که باید بین بودن و نبودنم به قول محبی یکی را انتخاب کنم. چه انتخابی؟ مگر بعد از تو می‌شود، ماند. چه دلهره‌ای؟ چه تشویشی که محبی سعی در فهماندش به من دارد. ترس مال وقتی بود که می‌بایست چرتکه می‌انداختم بین بودن و نبودن تو. تردید و دو به شک‌ها، مال آن وقت بود، نه حالا. دیگر چیزی برای از دست دادن باقی نمانده که تشویش و دلهره‌ای با خود به همراه داشته باشد. چه شب‌ها که پای سجاده از خدا خواستم که خودش زودتر تمام کند، یادت هست؟

قبلش کلی راه‌های جور واجور را زیر و رو کردیم. بارها و بارها همراه خس‌خس سینه، ضعیف تکرار کردی. می‌شد راه هوا را ببندم؛ می‌شد پنج گرم پتاسیم سفید تو سُرمت خالی کنم؛ می‌شد با آمپول هوا خلاصت کنم؛ می‌شد بالش بگذارم روی دهانت و بعد. می‌شد مقداری از آن زهرماری‌های افیونی به خوردت دهم همانی که حتی موقع درد پس می‌زدی. که نمی‌خواهی مثل دوستت معتاد شوی. می‌شد. می‌شد. دوست داشتن تو به چه قیمتی است، تا چه حد احمد؟

بگذار بگویم که روزهای آخر لج می‌کردی. من هم لج می‌کردم. لج می‌کردی و به حرف‌هام گوش نمی‌دادی. لج می‌کردی. لج می‌کردم. اصرار داشتی تمامش کنم. نگاهت تو سکوت می‌رسید: پس کی؟ کی تمومش می‌کنی؟

آمدم کنارت. زانو زدم. بوسیدمت، پیشانی‌ات را. دست‌هات را. افتادم کنارت بی‌حال و بی‌حس با دست‌های لرزان انگار این من بودم که باید لیوان حل شده را می‌خوردم نه تو. چند بار لیوان را پر و بعد خالی کردم چند بار احمد؟ وقتی قرص‌های رنگ به رنگت را حل می‌کردم، انگار خودم را، عشقم را، وجودم را در آب حل می‌کردم و هم می‌زدم. چند بار لیوان را عقب و جلو بردم، چند بار؟ چه‌قدر بیشتر از تو درد کشیدم تا ته ته لیوان را به خوردت بدهم تا کامل اثرکند. تا ساعت‌ها بعدش همان‌جا ماندم تا باران ریز ریز، جلو چشم‌هام تار شد. تا وقتی‌که سوز قطره‌های باران از پس پنجرۀ باز به سر و صورتم خورد و موهام چسبید به هم؛ تا وقتی رعشه گرفتم و سکندری خوردم و خودم را رساندم به حیاط. همان‌جور که خواستی، همان‌جور که بارها و بارها همراه خس‌خس سینه، ضعیف تکرار کردی و گفتی که بگویم؛ گفتی که داد بزنم تا بیایند و ببیند. همان‌جور که گفتی. همان‌جورکه چشم‌هات کم کم روی هم رفت و خوابیدی و دیگر برنخاستی. دیگر برخاستنی نیست. دیگر خسته‌ام، خسته. شاید فردا شب باز برایت بنویسم. البته اگر فردا شبی باشد. اگر محبی باز مرا با کاغذهای سفیدش روانۀ اینجا کند. تا وقت هدر دهد، تا ببرد و بیاورد. ببرد و بیاورد.

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا