جواب / داستانی از برتولت برشت / ترجمۀ شاهد عبادپور Reviewed by Momizat on . جواب داستانی از برتولت برشت ترجمۀ شاهد عبادپور مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام دارایی‌های مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون جواب داستانی از برتولت برشت ترجمۀ شاهد عبادپور مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام دارایی‌های مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » جواب / داستانی از برتولت برشت / ترجمۀ شاهد عبادپور

جواب / داستانی از برتولت برشت / ترجمۀ شاهد عبادپور

جواب / داستانی از برتولت برشت / ترجمۀ شاهد عبادپور

جواب

داستانی از برتولت برشت

ترجمۀ شاهد عبادپور

مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام دارایی‌های مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون دو کبوتر عاشق در کنار هم می‌زیستند. دست‌های توانای مرد انگار دست‌های زن بود و افکار زن عین افکار مرد. زن مدام به مردش می‌گفت: «همسر عزیزم، من خوب نمی‌توانم فکر کنم و اغلب بدون فکر حرف می‌زنم.» مرد اما بسیار باهوش بود و مدام بر مال و منال می‌افزود. از قضا روزی بدهکاری، که مرد خوبی هم نبود، به چنگ‌اش افتاد. و چون محتاج مال بدهکار بود، بی‌هیچ حرف و حدیثی ملک‌اش را گرو گرفت. بدهکار اجازه یافت در خانه‌ای که سال‌ها در آن زیسته بود و اکنون باید ترک می‌کرد، شبی دیگر سپری کند، صبح روز بعد اما همه چیز را از دست می‌داد.

در آن شب خواب به چشمان زن نیامد. کنار مردش دراز کشیده بود و در اندیشه بود. نیمه‌های شب برخاست و به خانه‌ی مرد همسایه رفت که شوهرش قصد توقیف اموال‌اش را داشت. فکر نمی‌کرد که این کار همسرش را ناراحت کند و به خاطر خود اوست که به همسایه کمک می‌کند، و از طرفی هم طاقت رنجش دیگران را نداشت. همان‌طور که حدس می‌زد، مرد همسایه بیدار بود، در چهاردیواری‌اش نشسته بود و آخرین ساعت‌ها را سپری می‌کرد. همسایه همین‌که او را دید وحشت‌زده شد، زن اما فقط می‌خواست جواهرات‌اش را هر چه زودتر به او بدهد و برود.

این‌که زن معطل کرد یا مرد ناگاه از خواب بیدار و متوجه غیبت‌اش شد، به‌هر‌حال مرد از رختخواب برخاسته بود. همه جای خانه را گشت، زن‌اش را صدا زد، ترسید و به خیابان رفت. چراغی در خانه‌ی همسایه دید، رفت که مطمئن شود بدهکار در حال پنهان‌کردن اموالی نباشد که دیگر تعلقی به او نداشت. از پنجره که نگاه کرد زن‌اش را، درست نیمه‌های شب، در کنار مرد همسایه دید. نه صدای زن را می‌شنید و نه جعبه‌ی کوچکی را می‌دید که در دست داشت، خون به صورت‌اش دوید و بر زن‌اش شک کرد. دست به چاقویی برد که در جیب داشت و با خود گفت چطور باید هر دو را بکشد. در همین لحظه صدای زن‌اش را شنید: «فقط بردار؛ نمی‌خواهم مردم گناه کند، و اصلن نمی‌خواهم با کمک به شخص بدی چون تو آزرده‌اش کنم.» این را گفت و به طرف در رفت، به‌سرعت بیرون آمد  و به سمت خانه دوید، مرد شتاب‌زده پنهان شد.

بی‌سرو‌صدا پشت سر زن حرکت می‌کرد و وقتی وارد خانه شد، گفت که خواب‌ به چشم‌اش نمی‌آمده و به مزرعه رفته بود، چون عذاب وجدان گرفته است که می‌خواهد خانه‌ی مرد همسایه را از چنگ‌اش درآورد. زن از شدت شعف سرش را روی سینه‌ی مرد گذاشت و گریست. اما همین‌که به بستر رفتند، وجدان مرد تازه بیدار شد و او  شرمگین شد، حال از دو جهت احساس حقارت می‌کرد، نخست به زن‌اش شک برده و حالا به او دروغ گفته بود. شرم‌اش چنان بود که دیگر خود را لایق زن ندید. برخاست و از پله‌ها پایین رفت و هم‌چون مرد همسایه در خانه‌ی روبه‌رو، اندوهگین مدتی طولانی جایی نشست. کمی بعد حال‌اش بدتر شد، کسی نبود یاری‌اش کند و از آن گذشته از کمک امتناع کرده بود. صبح وقتی هوا هنوز تاریک بود، خانه را ترک کرد و بی‌هیچ مقصدی در مسیر باد روان شد.

کل روز را گرسنه در خیابانی رفت که به خرابه‌ای می‌رسید، اگر روستایی می‌دید مسیرش را عوض می‌کرد. شب به رودخانه‌ی سیاهی رسید و در کنار آب کلبه‌ای خالی و متروکه یافت. در علف‌زارهای کنار کلبه کلم‌های بزرگی می‌رویید و رودخانه پر از ماهی بود، سه سال در آن‌جا ماند و اوقات‌اش را با چیدن کلم و ماهیگیری گذراند. کم‌کم احساس تنهایی کرد، صدای آب دیوانه‌اش می‌کرد. افکار چون پرنده‌هایی که غذا را آلوده کنند به ذهن‌اش ‌می‌پرید. بی‌هدف به شهر رفت، شهرهای بسیاری دید، گدایی می‌کرد و در کلیسا بست می‌نشست.

با گذشت زمان اما فکروخیال‌اش مدام بیشتر می‌‌شد و آزارش می‌‌داد. پس شروع به نوشیدن کرد و چون سگی که نتوان قلاده‌اش زد پرسه ‌می‌زد. سال‌های زیادی سپری شد. نام‌اش را فراموش کرده و نیمه‌کور بود. روزی بر حسب اتفاق گذرش به شهری افتاد که زمانی موطن‌اش بود. سال‌های زیادی گذشته بود. شهر را به خاطر نیاورد. تا ورودی‌ شهر بیشتر نرفت و همان‌جا در حیاط یک مهمانخانه اطراق کرد.

ظهرِ روزی زنی به مهمان‌خانه آمد و با زن خدمتکار هم‌کلام شد. مردِ گدا همین‌که صدای زن را شنید، درجا خشک‌اش زد و قلب‌اش به تپش افتاد، چون قلب کسی که به‌اشتباه وارد سالنی شده باشد که در آن موسیقی زیبایی می‌نوازند و او سزاوار این زیبایی است. فهمید که آن زن همسرش است. زبان‌اش بند آمده بود. وقتی زن از مقابل‌اش می‌گذشت تنها توانست دست‌هایش را دراز کند، زن اما او را نشناخت. دیگر شبیه خودش نبود و چهره‌اش چنان بود، که با نگاه‌کردن به آن اصلاً متوجه نمی‌شدی که چه رنجی برده است. زن خواست برود، همه جا پر از گداست و این‌ یکی خیلی گستاخ است! مرد دهان‌اش را باز کرد و به‌زحمت چیزی گفت، چیزی شبیه: خانم!

زن خم شد و به صورت مرد نگاه کرد. زانوان‌اش لرزید، رنگ از رخ‌اش پرید. مرد که دیگر صدای قلب‌اش را نمی‌شنید صدای زن را شنید: «همسر عزیزم، چرا این همه مدت منتظرم گذاشتی، حالا دیگر زشت شده‌ام، این هفت سال در رنج و عذاب گذشت، چون نزدیک بود به تو شک کنم.»

Bertolt Brecht, „Die Antwort”, in: Bayerische Geschichten 1920-1923

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا