از قبور شهدا تا مزار شعرا / روایتی از قبرستان امامزاده طاهر کرج
از قبور شهدا تا مزار شعرا
روایتی از وضعیت قبرستان امامزاده طاهر کرج (شهدا، شعرا، نویسندگان و…) ــ بهار ۹۷
معصومه فرید
وارد محوطۀ امامزاده که میشوم، خنکای نسیم بهاری میخورد توی صورتم. صدای قرائت قرآن قبل از اذان از بلندگوها پخش میشود و در فضای محوطه پیچیده. به شنیدن صدا، بعضیها قدم تند میکنند به سمت بقعه. بعضی زائرها زیرانداز پهن کردهاند روی قسمت سنگفرششدۀ محوطه و مشغول چیدن بساط ناهار هستند. زیراندازهای بزرگ و تعداد زیادشان معلوم میکند لابد مسافران اتوبوسهایی هستند که دم در ورودی پارک شده بودند. کیوسک نگهبانی یا اطلاعرسانیای نمیبینم که نشانی مقبرۀ شاملو و پوینده را بپرسم. تابلوِ راهنمایی هم نیست؛ درعوض دروازۀ بزرگ و کاشینوشت گلزار شهدا از نه خیلی دور، خودنمایی میکند. محوطۀ امامزاده و گلزار شهدا پر است از آدمهایی با ظاهر مذهبی. زنان چادربهسر و بعضاً روگرفته و مردانی تسبحبهدست و با صورتهایی پر محاسن؛ هرازگاهی هم آخوندهایی معمم و عبا بهدوش. شهدا هم برایم کم از برخی شعرا حرمت ندارند؛ اول به زیارت ایشان میروم. روبهروی دروازه سنگ قبری هست مرتفع. یک حفاظ شیشهای دارد و کنار آن ماکتی از یک رزمنده که میخندد و لابد ماکت همان شهید است.
لابهلای مزار شهدا و بلندی پرچمهای نصبشده کنار سنگ قبرهاشان کمی قدم میزنم. نام پدر و محل شهادت و شعر نوشتهشده روی یکیشان مراعات نظیر دارد انگار: مسیحاله، جزیرۀ مجنون، لقای یار و…
از خواندن سنگ قبرنوشتۀ یک جانباز بغضم میگیرد:
چه شبها تا سپیده درد کشیدی
ندای یا علی یا رب کشیدی
بخواب آرام پدر جان در مزارت
که پایان شد تمام دردهایت
سیاحت در این میانه را دوست دارم ولی دلنگرانم از اینکه چهطور مقبرۀ شاعر محبوب و جامعهشناس مقتول را پیدا خواهم کرد. کمی قدم تند میکنم تا زودتر بروم و پیدایشان کنم. پسر جوانی مشغول تازه کردن رنگ نوشتۀ سنگ قبرهای رنگورورفته است؛ میبینمش و بیپرسیدن سؤالهایم در لحظه فقط چند عکس میگیرم و از کنارش عبور میکنم. موقع خروج دوباره چشمم به ماکت و آن سنگ قبر مرتفع میافتد. جلال و شکوه مقبرهاش مغایرت دارد با سادگی و یکدستی دیگر مزارهای شهدا. همانهایی که رنگنوشتههای سنگ قبرهای بیحفاظشان رفته بود. از بقیه شهیدتر بوده؟ نمیدانم! مظلومتر شهید شده!؟ نمیدانم! روی سنگ قبرش نوشته «شهید مدافع حرم».
از دروازه بیرون میزنم و گوشهای میایستم. شروع میکنم به سرچ کردن عبارات مختلف و مرتبط برای پیدا کردن نشانی مزار شاملو و پوینده. صفحات پربازدید بالا میآید؛ شعرهای شاملو و اخبار مربوط به تخریب مقبرههای شعرا. در گوگلمپ هم چیزی عایدم نمیشود. بهبهانۀ گشتی در امامزاده میروم بهسمت قبور شرق محوطه؛ با این فکر که شاید اتفاقی نشانی از آنها هم پیدا کنم. کمی میگردم ولی نه اسمی از آنها هست و نه نشانی. مینشینم روی یکی از صندلیهای بالای سر قبرها تا به دوستی زنگ بزنم و نشانی بگیرم و بگویم میدانم نباید انتظار تابلو و نشانی میداشتم ولی آمدنم به امامزاده اتفاقی بوده و حالا که بعد از سالها فرصتی برای رفتن سر مزار شاملو دست داده، آمدهام ولی پیدا نمیکنم و… دکمۀ برقراری تماس را نمیزنم. یکبار دیگر میروم سراغ اینترنت؛ اینبار با فیلترشکن؛ دو تا از فیلمهای مرتبط با مقبرۀ شاملو را در یوتیوپ پیدا میکنم. توی یکیشان حوض چندطبقۀ فوارهداری هست که مشابهش چند متر آنطرفتر روبهرویم است. آن حوالی را هم کمی میگردم؛ نیست. موقعیت قرارگیری حوض با آنی که در فیلم هست تطابق ندارد.
کمی خستهام. حسرت میخورم از اینکه توی قبرستان نه تابلویی هست و نه نشانی برای قبر شاعری که کم خواننده ندارد. مگر یک تابلوِ نشانی از چه کسی چه چیزی کم میکند که حالا من باید این همه سرگردان شوم؟
گل مگر از شوره من میخواستم؟
یا مگر آب از لجن میخواستم؟
به مرد میانسالی برمیخورم که مشغول شستوشوی دستهاش زیر یک شیر آب است. از او میپرسم. با دست به کمی آنطرفتر اشاره میکند و میگوید، دقیقاً نمیدونم ولی اون دوروبره.
بالاخره پیدایش میکنم. سنگ قبر کوچکی که شبیه هیچکدام از آنهایی که توی اینترنت دیده بودم نیست. کسی قبلتر از رسیدن من با چیدن تعدادی گل و گلبرگ آن را تزیین کرده است. روی سنگ قبر بغلی نام نویسندۀ اولین رمان دفاع مقدس و جنگ تحمیلی ــ رمان زمین سوخته ــ حک شده است: احمد محمود. چند تا آنطرفتر محمد مختاری، محمدجعفر پوینده و هوشنگ گلشیری. بطری آبم را تا نیمه خالی میکنم روی سنگ قبر پوینده و دستی میکشم به نوشتهها تا بهتر پیدا شوند.
نمیدانم تابهحال چندبار سنگ قبرهاشان را ویران کردهاند ولی حالا همهشان سالم هستند بهجز سنگ قبر گلشیری که شکسته، آنهم چه شکستنی؛ آن طور که شکستهتر نمیشود کردش؛ شاید آنطور که شاملو میگوید:
دیوارها زندان را محدود میکند
دیوارها زندان را محدودتر نمیکند.
دلم میخواهد سر قبر دیگر هنرمندان موردعلاقهام هم بروم: غزاله علیزاده، استاد بنان و… ولی تاب سرگشتگی دوباره را ندارم. حدود دو ساعت همان حوالی میمانم. بین سنگ قبر شاملو و محمود چهار زانو مینشینم، بلند میشوم، میروم سر قبر پوینده، دوباره به ویرانی قبر گلشیری خیره میشوم، کمی قدم میزنم و برمیگردم سر قبر شاملو و اینبار مینشینم کنار درخت و تکیه میدهم به آن. زنی شیرینی خیرات تعارفم میکند و لابد بهخاطر دیدن اشکهام است که تسلیت میگوید. دختر و پسر جوانی میآیند و چند دقیقهای بالای سر قبر شاملو دو زانو مینشینند و بعد میروند و بیست دقیقهای روی صندلی مینشینند. حرفهاشان برایم مبهم است، ولی صدای زیر شنیدن چیزی شبیه تخمه را خوب میشنوم. خبری از آفتاب نیست و خنکای بهاری بیشتر میشود و حال هوا خبر از آمدن باران میدهد. کاپشنم را روی زانوهای بغلکردهام میاندازم. زن چادریای میآید و دو انگشت سر قبر میگذارد؛ رو به من میگوید: خدا شاعر را رحمت کند و بعد شروع میکند به زمزمه کردن فاتحه. تمام که میکند، میرود سراغ دختر و پسر جوان و از خرج بیمارستانش میگوید… چند دقیقه بعد دختر و پسر از آنجا رفتهاند و کمی بعدتر یک پسر جوان عینکی میآید بالای سرم و میپرسد: ببخشید، میدونید قبر شاملو کجاست؟ با چشم روبهرو را نشانش میدهم. قبل از رسیدنش به اینجا پرسه زدنهایش را دیده بودم که گوشیاش روبهصورت چند ردیف آنطرفتر هی میآمد و میرفت. او هم چند دقیقهای روی صندلی مینشیند، بعد انگار که بخواهد به شاعر نزدیکتر شود، میآید و چهارزانو کنار قبر مینشیند. «ای کاش عشق را زبان سخن بود…» را با صدای خود شاملو با گوشیاش پخش میکند.
میروم کمی قدم بزنم، شاید بخواهد کمی با سنگ قبر شاعر خلوت کند. باران شروع کرده به نمنم باریدن که از جایم بلند میشوم. از دورتر پسر را میبینم که ایستاده بالای سر قبر شاعر و تنش را رو به دوربین گوشی عقب داده و دارد سلفی میگیرد. قطرههای باران شروع میکنند به تندتر باریدن. قبرستان شلوغتر شده. بهرسم خداحافظی یکبار دیگر میروم بالای سر قبرها و بعد از آن راه میافتم سمت ضلع دیگر محوطه.
حوالی ساختمان امامزاده از کنار تاب و سرسرهها و بچههای مشغول بازی رد میشوم. باغچههای رزکاریشدۀ کنار سرویس بهداشتی توجهم را جلب میکنند. چند دختر نوجوان مشغول گرفتن عکس دستهجمعی کنار رزها با پشتزمینۀ گنبد امامزاده هستند. تصمیم میگیرم برگردم به گلزار شهدا تا شاید پسر جوانی را که مشغول رنگآمیزی نوشتههای سنگ قبر شهدا بود ببینم و کمی گفتوگو کنیم.
باران گاهی شدت میگیرد و گاه به نمنم باریدن قناعت میکند. جوان هنوز در گلزار شهداست و فقط چندتا سنگ قبر آنطرفتر جابهجا شده. اجازه میگیرم برای گرفتن فیلم و پرسیدن سؤالهایم:
ـ کارت همینه؟
ـ نه! واسۀ دل خودم.
ـ ولی خیلی وقته اینجایی!
ـ آره! تازه سربازیم تموم شده. دنبال کارم. الان بعد از مدتها اومدهم.
ـ مگه چند وقته این کار رو میکنی؟
ـ از ۱۶ سالگی.
ـ الان چند سالته؟
ـ ۲۲، امروزم روز تولدمه. من و رفیقام همیشه روزای تولدمون میایم اینجا و شادیمون رو با شهدا شریک میشیم.
ـ ساعتها اینجا بودن و انجام دادن این کار چه حسی بهت میده نسبت به قبر و سنگ قبر؟
ـ باعث میشه دیگه از مرگ نترسم… اینجا جاییه که بازماندهها باهاش احساس انس میکنن چون آخرین جاییه که عزیزشون بوده… اینکه اینجا آخرشه. آخر همه چیز. اینکه باید بیشتر مواظب حرفها و کارهام باشم.
ـ …
خداحافظی میکنم و بلند میشوم تا راهی ایستگاه مترو و برگشت به تهران شوم. قدمزنان بهسمت خروجی گلزار و امامزاده از خودم میپرسم، مگر بهقول همین جوان، عاقبت همه، شهید و شاعر و… یکی نبوده و نیست؟
با آن کسان که شب را نقاب چهره میکنند و جرئت خودنمایی ندارند که بتوان شناختشان و به زبان خودشان پرسید و جوابشان را داد حرفی نیست ولی…
اگر آن قبرهای شهدا و رسیدگی بهشان نشان از آزادگی و عزیز بودگی تنهای زیر خاکشان برای داغدیدههاشان دارد، خب آن شاعر و دیگرانی از جنس او مگر جز آزاداندیشی چه کردهاند که داغدیدگان مرگشان در این مملکت اینگونه لایق سرگردانیاند برای پیدا کردن قبرهاشان؟
اصلاً مگر قبرستان کجاست؟ از زنده شدن تنهای استخوانشده میترسند یا استخوانهای پودرشده؟ اگر نه، مگر تعالی شعرهای شاعر در همانهایی نیست که از عشق و آزادی و انسانیت سروده؟ همانهایی که آن دیگری به خاطرش شهید شده؟ اگر هم اختلافی در مرام و مسلک و عقیده است، مگر نمیشود شعر شاعر را ستود و گرامیاش داشت فارغ از اینکه خود که بوده و دیگر باورهایش چه بوده؟ همانطور که مقام شهید گمنام ستایش و حرمت مقبرهاش حفظ میشود، گرچه کسی از کهبودگی او خبر ندارد!
در میانۀ گفتوگوهای خودم با خودم بلندگویی در سمت غرب محوطه شروع میکند به پخش ترانۀ «اگر بیقراری بدان یار یاری». میروم ببینم کجاست و چه خبر است. بخشی از محوطه را با زدن داربست و روکشهای برزنتی غرفههایی درست کردهاند که فقط یکیشان باز است، غرفۀ استکبارستیزی. روبهرویش تعدادی بچه مشغول لیلی بازیاند. خانههای لیلیای که به پرچم آمریکا و اسرائیل و… منقش شده است. جا میخورم! شعار دادنهای مرگآمیز بچهها در صفهای صبحگاهی مدارس و راهپیماییها کفایت نمیکرد مگر، که حالا معصومیت بازیهای کودکانه را به نمودهایی از ابراز کینه و نفرت آمیختهاند؟ فقط این را میدانم کسی که چنین خلاقیتی بهخرج میدهد دقیقاًً میداند چه میکند ولی منفی بودن خلاقیتش حکایت از آن دارد که نمیداند چهها میکند!
بلندگو ادامۀ ترانه را پخش میکند. کنار بلندگو چراغهای یک فروشگاه سوغات اماکن مذهبی از لای ورودی کمعرضش سوسو میزند. سری هم به آنجا میزنم و بعد از در دیگرش وارد یک راهرو میشوم. تعداد زیادی زن و بچه صف کشیدهاند پشت چند در بسته. بعضیهاشان روی زمین نشستهاند و بعضی ایستادهاند. از یکیشان میپرسم: اینجا چه خبره؟ صف چیه؟ میگوید: ویزیت رایگان دکتر. سه تا مرد نشسته روی صندلی هم میبینم. از آن راهرو هم بیرون میزنم و میروم بهسمت همان دری که از آن داخل محوطۀ امامزاده شده بودم. تا رسیدن به در خروجی یکبار همه چیز را مرور میکنم: دروازۀ گلزار شهدا، بینام و نشانی بودن مقبرۀ شاملو، ماکت رزمنده و سنگ قبر مرتفعش، سنگ قبرهای رنگو رو رفتۀ دیگر مزارهای شهدا، سنگ قبر شکستۀ گلشیری، پارک بازی بچهها در میانۀ بقعه و قبرستان، باغچههای رزکاریشدۀ کنار سرویسهای بهداشتی، پسر جوان مشغول رنگآمیزی و حرفهاش، غرفۀ استکبارستیزی و این آخری هم ویزیت رایگان پزشک در امامزاده و جوار گورستان…
بیرون امامزاده از مرد میانسالی که بساط فروش گلدانهاش را نزدیک در پهن کرده، مسیر رفتن به ایستگاه مترو را میپرسم و بعد از گشتوگذاری حدوداً چهار ساعته به تهران برمیگردم.
ادبیات اقلیت / ۲۱ خرداد ۱۳۹۷