داستان “آش نذری” نوشتۀ راحله فاضلیجا / برگزیدۀ فراخوان بحران آب
ادبیات اقلیت ـ ادبیات اقلیت ـ داستان “آش نذری” نوشتۀ راحله فاضلیجا، برگزیدۀ بخش داستان فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب:
.
آش نذری
راحله فاضلیجا
نزدیک سیوسه پل که شدیم به راننده گفتم هر جا شد نگه دارد تا ما پیاده شویم؛ من و ده مسافر فرانسوی و سؤالهایشان. قبل از اینکه پیاده شویم، فرانسواز پرسید:
– اون آدما که دور هم جمع شدن چی کار میکنن؟
اول نگاهی به حاشیۀ رودخانه انداختم. کسی نبود. با اشارۀ دست، داخل رودخانه را نشان داد. من که تازه متوجه جمعیت شده بودم، با تعجب گفتم:
– نمیدونم. بذار پیاده شیم. بهت میگم.
عادت فرانسواز بود که همه چیز را زود بفهمد و از همه چیز سر دربیاورد. یکی از کابوسهای هر شبم این بود که فرانسواز گم شده. زن شصتوپنجساله اهل مارسی که عاشق فیلمگرفتن بود. فیلمساز نبود. هنرمند هم نبود. فقط دلش میخواست همه چیز را ثبت کند. گاهی به خودم میگفتم نکند جاسوس باشد! از همسایه مراکشیاش در مارسی یاد گرفته بود چطور شالش را دور سرش بپیچد که جلوِ دست و پایش را نگیرد. عاشق بدلیجات بود و همیشه چند تا گردنبند دور گردنش بود. زودتر از ما راه افتاد سمت پل. ما هم پشت سرش. مسافرها شروع کردند به عکس گرفتن. آنها سرگرم عکاسی از پل بودند اما فرانسواز رفته بود سمت جمعیت. توی رودخانه که خشک بود و بیآب، عدهای ایستاده بودند. ژان آمد کنارم و پرسید:
– اعتصاب کردن؟ و خندید. لب ورچیدم.
– نه، ما مثل شما فرانسویا نیستیم و پوزخند زدم. چیزی نگفت و آهسته از من دور شد. نزدیکتر که شدیم چشمم خورد به تعدادی دیگ و ظرف و ظروفی که روی هم چیده شده بود. باورم نمیشد. دوباره با دقت نگاه کردم. خودش بود. در حال پختن چیزی بودند. ژانت که همیشه گرسنه بود بلند خندید و با خوشحالی گفت:
– من که خیلی گشنمه. بریم سمت غذا.
آدمی به بیخیالی و شادی ژانت کم پیدا میشود. هیچ وقت سخت نمیگرفت. هرغذایی که پیشنهاد میدادم با کمالمیل امتحان میکرد. عاشق شیرینی بود و هر شهری که میرسیدیم حتماً شیرینی آنجا را میخرید. نه برای اینکه سوغات ببرد. برای اینکه ببرد فرانسه و هر وقت دلش برای ایران تنگ شد بخورد.
از حاشیۀ رود وارد خود رودخانه شدیم. این اولین بار بود که چنین کاری میکردم. نمیدانم چندمین باری بود که به اصفهان میآمدم اما هیچوقت حتی فکرش را هم نمیکردم که بروم داخل زایندهرود. چه وقتی آب داشت چه وقتی که مثل آن روز خشک بود. فرانسواز جلوتر از ما رسیده بود و خانمی که چادرش را دور کمرش بسته بود با ایما و اشاره با او حرف میزد. فرانسواز راز راه پیداکردن به قلبها را خوب بلد بود: لبخندی که مخصوص خودش بود. یک پسر نوجوان به ما نزدیک شد و چند بار گفت: «هلو، هلو.» فقط روبِر جوابش را داد. بقیه مثل بیشتر فرانسویها که خیلی دوست ندارند انگلیسی حرف بزنند، در جوابش گفتند: «بون ژوغ، بون ژوغ.» جمعیت، سی چهل نفری میشدند. بیشترشان زن بودند و سه چهار مرد هم کنارشان. زنها همه چادری بودند و تقریباً میانسال. ظاهراً تصمیمگیرندۀ اصلی همان خانمی بود که چادرش را دور کمرش بسته بود. تقریباً شصتساله بود. موهای جوگندمیاش از لای روسریاش بیرون زده بود. با خنده به ما نگاه میکرد. رفتم سمتش. قبل از اینکه من چیزی بگویم بلند سلام کرد. جوابش را دادم:
– سلام حاج خانم. چه خبره اینجا؟
سرش را دورش چرخاند و به بقیه نگاهی انداخت. بعد دوباره به من نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
– نذریه مادر. آش میپزیم واسه رودخونه. بلکه خشکسالی تموم شه به حق فاطمه زهرا.
جا خوردم. نذر رودخانه! فرصت نکردم چیزی را سبک سنگین کنم. فرانسواز دوربین به دست آمد سمتم.
– راشل، این خانم چی میگه؟
ده روز با هم بودیم. ده روز از صبح تا شب. چند شهر ایران را هم گشته بودیم و حالا رسیده بودیم به نصفجهان. رسیده بودیم به شهری که برای رودخانهاش آش نذری میپختند. قبلاً از نذرکردن برایشان حرف زده بودم. اما نمیدانستم یادشان مانده یا نه؟ آش رشته خورده بودند. وقتی از قلعه بابک پایین آمدیم، پیرمردی بساط کرده بود و آش میفروخت. اما به جز ژانت بقیه از آش چندان خوششان نیامد. همان موقع قضیه نذرکردن را برایشان تعریف کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «این از همون آشه که تو کلیبر خوردیم. این آش رو میپزن تا آرزوشون برآورده شه. تا بارون بباره.»
شارل با بیتفاوتی نگاهی به من و بعد به دیگها انداخت و زیر لب گفت: «حتماً میباره. منتظر باشید.» خودم را به نشنیدن زدم. نگفتم حق با اوست. نگفتم این حاج خانم و بقیه هر چقدر هم که صبرکنند، رودخانه زنده نمیشود. بندیکت که نزدیک یکی از دیگها ایستاده بود، سرش را بالا گرفت و آسمان را تماشا کرد. احتمالاً دنبال ابر میگشت، اما آسمان صاف صاف بود. به صحنه نمایش روبهرویم نگاه میکردم. چهار دیگ بزرگِ پر از آش. یکی از مردها جعبههای رشته را باز میکرد و میداد دست زنی که کنارش ایستاده بود.
ظرفهای کشک کنار هم چیده شده و دو نفر از زنها ظرفهای یک بار مصرف را روی زمین میچیدند. رشتهها را به نوبت توی دیگها ریختند و شروع کردند به هم زدن. حاج خانم ملاقۀ بزرگی را دست گرفت و به من نشانش داد: «خانم جان بهشان بگو بیان آش هم بزنن. یادشون نره نیت کنن.» لبخند کمجانی نشست روی لبهایم. پرسیدم: «چه نیتی؟» جوری که انگار قاطعانهترین حرف زندگیاش را میزد، جواب داد: «معلومه دیگه. رودخونه جون بگیره دوباره.» وقتی برای مسافرها توضیح دادم چه کار کنند، بندیکت اول از همه رفت سمت حاج خانم. ملاقه را از دست او گرفت، چشمهایش را بست و زیر لب چیزی گفت. وقتی رفته بودیم حرم شاهچراغ هم همین حال را داشت. توی چادرگلدار دوست داشتنیتر شده بود. با آن ریمل سرمهای که هر روز به چشمهایش میکشید و امکان نداشت فراموشش کند. هرکاری برای بندیکت مثل یک آیین بود که باید حتماً درست انجام میشد. شارل ما را رها کرد و قدمزنان دور شد. فرانسواز رفت بالاسر تکتک دیگها.
تورلیدر که باشی، بعضی چیزها را نمیتوانی درست و حسابی توضیح دهی. چیزهایی مثل نذر یا نیت کردن. دستی تکانم داد و به خودم آمدم. شارل بود. صدفی را گرفته بود سمتم و گفت: «ببین چی پیدا کردم. یعنی آنقدر آب داشته؟» توی چشمهای آبیاش خیره شدم. چشمهایی که انگار هیچ چیزی را باور نمیکرد تا خودش میدید. گفتم: «زیاد. خیلی زیاد.»
یک زمانی توی زاینده رود جشن آبریزان برگزار میشد. خود شاه عباس میآمد تماشای مردمی که از ذوقِ آب سر از پا نمیشناختند. اما حالا کشاورزان از خشکسالی بهتنگ آمدهاند.
از وقتی آمده بودیم، حواسم به پسر جوانی بود که دوربین به دست بین جمعیت میگشت. تک و توک عکس میگرفت و بعد با گوشیاش ور میرفت. انگار که مجبورش کرده باشند برای عکاسی بیاید. بالاخره سرش را از توی موبایلش درآورد و آهسته آمد سمتم. تیشرت سفیدی پوشیده بود و شال نخودی رنگی انداخته بود دور گردنش. موهایش را از پشت بسته بود و یک عینک بزرگ با قاب مشکی به چشم داشت. بند دوربینش رنگی بود و حروف درشت canon رویش راحت دیده نمیشد. میتوانستم سؤالهایش را پیشبینی کنم. خودش را معرفی کرد: عباسی از خبرگزاری اصفهان. میخواست بداند توریستهایم کجایی هستند. بیحوصله جوابش را دادم. خستهتر از آن بودم که با او گپ بزنم.
عباسی پرسید:
– راستی اسمتون چیه؟ درست نفهمیدم مسافرا چی صداتون میکردن.
دلم میخواست بگویم پسر جان آدرس رو اشتباه اومدی، اما خونسردیام را حفظ کردم:
– راشل. بهم میگن راشل، چون تلفظ اسمم براشون سخته.
عباسی خندید:
– چه بامزه. گمونم حسابی اذیتتون میکنن؟
جوری گفتم بله، که دیگر سؤالهایش را تمام کند اما از رو نرفت و ادامه داد:
– شما نمیخواین آش هم بزنین؟
این را با بدجنسی گفت و اشاره کرد به حاج خانم که من را نگاه میکرد: «بیا دخترم. نوبت خودته. بیا، تو دلت صافه.» پاهایم یاری نمیکرد. آهسته رفتم سمت دیگها. ملاقۀ بزرگ را گرفتم توی دستم و هم زدم. یک لحظه تصویر شاه عباس آمد جلوِ چشمم. مردم توی رودخانه بالا و پایین میپریدند و با هم آواز میخواندند. چند قرن باید برمیگشتم عقب؟ تمام شده بود. دیگر همه چیز تمام شده بود. میان هیاهوی تاریخ شنیدم که یک نفر میگوید راشل. فرانسواز بود.
*
سرم را چسباندم به شیشۀ ماشین. مسافرها دربارۀ آش نذری حرف میزدند. به آنها گوش نمیدادم. چند لحظه چشمهایم را بستم. وقتی بازکردم قطرههای باران به شیشه میخورد. صدای حاج خانم پیچید توی گوشم: «دخترم تو دلت صافه.»
ادبیات اقلیت / ۱۱ مهر ۱۴۰۰