داستان “عروس” محمدرضا یاریکیاء / برگزیدۀ فراخوان بحران آب

ادبیات اقلیت ـ داستان “عروس” نوشتۀ محمدرضا یاریکیاء، برگزیدۀ بخش داستان فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب:
صدای بهار را که شنیدم شستم خبردار شد که آبجی بتول برای مراسم تنها نیامده و دو دخترش را هم از تهران خِرکش کرده تا تمام فامیل بیرون از روستا هم بفهمند که منِ شوهرمرده تاوان بیآبی این چند سال را باید بدهم. گوشهای از اتاق کز کزدم و حرف خانجون را تاب نیاوردم. سرخی صورتم را از او پنهان نکردم و گفتم:
«اون قدیم بود که از این حرفها میزدن الان زمونه عوض شده.»
خانجون هم جلوِ بتول و برادرهایم آبرو برایم نگذاشت و گفت:
«زمونه عوض شده ما که عوض نشدیم!»
آبجی بتول کنارم نشست و دستش را روی رانم گذاشت. لبش را گزید تا حرفی نزنم. دلم میخواست جواب او را بدهم اما وقتش الان نبود. آقاجون وارد خانه شد و همه سرپا ایستادند. از خانجون گرفته تا برادرهایم که منتظر بودند ببیند از دهان آقاجونم چه حرفی بیرون میپرد. اگر او هم موافق بود، دیگر نمیتوانستم کاری کنم. آبجی بتول سرش را نزدیک سرم کرد و توی گوشم زمزمه کرد:
«آقاجون مخالفه. تو این دوره زمونه دیگه کسی دنبال عروس برای قنات نیست.»
من نگاه آقاجون را میشناسم. وقتی که جرئت مخالفت ندارد، حرفی نمیزند و فقط سکوت میکند. بعد یکی در وسط جمع پا میشود میگوید سکوت علامت رضایت است و همه چیز ختمبهخیر میشود. ده سال پیش مراسم خواستگاری آبجی بتول وقتی سکوت کرد، عمویم گفت:
«عروسی دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها نوشتهاند.»
به همین بهانه هم، بتول و پسرش را راهی تهران کرد تا آنجا سگدو بزنند و لقمه نانی از کار خیاطی گیر بیاورند. من که میدانم عمویم زرنگتر از این حرفها بود. وقتی دید که حقآب برای محصولش کم است نقشه این عروسی را کشید تا رفتهرفته پسرش را به شهر بفرستد. آبجی بتول بیچاره را هم برای سربهراهکردن پسرش به او چسباند. شوهر خدابیامرزم وقتی سکوت آقاجون را دید، گفت:
«میدونم من غریبم ولی دخترت رو به این پسربرادرت نده. این آدم درستودرمونی نیست.»
آقاجونم پایش را در یک کفش کرد و هیچ حرفی نزد. نمیدانم دلش میخواست از شر آبجی بتول خلاص شود یا اینکه برادرش بیخیال حقآب بهارثرسیدهاش شود. شوهرخدابیامرزم میگفت:
«بابات دلش خوشه به این حقآبه که بتونه باهاش پسراشو به جایی برسونه.»
برادرهایم هم به آقاجون کشیده بودند و جربزهی دفاع از خودشان را نداشتند و ندارند. به چند ماه نکشید که قنات خشک شد و خبری از حقآب هم نبود. همه میدانستند پسرعمویم چه آدمی است. حالا هم که زن و بچههایش را تنها فرستاده تا بیغیرتیاش را به رخ همه بکشد.
بهار در اتاق روبهرویی ایستاده و گهگاه که نسیم پردهی توری بین دو اتاق را کنار میزند او را میبینم. برای خواهر کوچکترش که هنوز نمیتواند حرف بزند توری به سرش میبندد. در روستای ما تنها کسی که با غریبه ازدواج کرد من بودم که آن هم شگون نداشت و دیگر کسی جرئت نکرد سنتشکنی کند. خانجون میگفت: «شوهرت را چیزخور کردهاند تا تو حامله نشوی و بگویند رسوم روستا را هرکسی بشکند به این درد مبتلا میشود.» بیچاره خانجون نیش و کنایه زیاد میشنید و نمیتوانست جوابی بدهد. حالا هم پذیرفته که تنها بیوهی روستا باید به عقد قنات در بیاید و تاوان بیآبی را بدهد. دهانم را نزدیک گوش آبجی بتول میآورم و میگویم:
«بتول روستای ما وسط کویره معلومه که بیآبی سراغش میاد. الان همه جا رو بیآبی برداشته.»
بتول که حرفهایم را باور ندارد حرفهای بقیه را بلغور میکند. وعده میدهد که صبور باش تا همه چیز تمام شود. اینجور که اینها برنامه ریختهاند فرداشب باید در قنات بمانم و بعدش هم که دیگر از ازدواج خبری نیست. هفتۀ پیش خودم شنیدم که خانجون که از مخالفتهایم جانش به لبش آمده بود، زورش را زد تا آقاجونم را راضی کند که با یکی از همین کارگرهایی که جادۀ قدیمی روستا را آسفالت میکنند ازدواج کنم. یکدندگی آقاجونم مثل من بود. زمانی که به شوهر خدابیامرزم علاقمند شدم جلوش ایستادم و تهدید کردم که اگر مخالفت کند با او فرار میکنم. حالا دیگر جرئت نداشتم بگویم که میخواهم با کسی دیگر ازدواج کنم. آن هم یک غریبه دیگر که هزار حرف و حدیث برایمان پیش بیاورند.
توری از سر خواهر کوچک بهار میافتد بهار هرچه تلاش میکند نمیتواند توری را نگه دارد. بچه که میبینم دلم غنج میرود و هزار لعن و نفرین نثار خودم میکنم که نتوانستم از شوهر خدابیامرزم بچهای داشته باشم. حداقل اینجوری دلم به چیزی خوش بود و میتوانستم درد نبودنش را کمتر کنم. آن کارگر هم چنگی به دل نمیزد و از طرفی کاسۀ چشم چپش را هم خالی کرده بودند. یک بار جلوِ راهم را گرفت و گفت:
«شنیدم مجردی من ازت خوشم اومده.»
ایکبیری حرفزدنش را هم بلد نبود. نمیدانست چطور حرف بزند که دل آدم را با خودش ببرد. شوهر خدابیامرزم یک کلمه که از دهنش بیرون میپرید حاضر بودم جانم را برایش بدهم، بچه که چیزی نبود.
به هزار راه زدم تا دلم راضی شود که این کارگر مرد خوبی است ولی نبود. تنش بوی گند میداد و آن چند باری که جلوِ راهش سبز شدم تا عاشقش شوم بیعرضه بلد نبود چطور با یک زن رفتار کند. به قول خودش از نوجوانی مشغول صافکردن جادهها بوده. از بیآبی روستاهای اطراف هم خبر داشت و یک باری هم تهدیدم کرد که اگر زنش نشوم مجبورم میکنند که عروس قنات شوم و دیگر نمیتوانم با کسی ازدواج کنم. به من برخورد و دیگر جلوِ راهش سبز نشدم.
در خانه زده میشود. یکی از عموزادههای آقاجونم است. یا الله میگوید. هشتی خانه را که رد میکند روی ایوان خانه میایستد و با صدای بلند صحبت میکند:
«مشحسن ریش سفیدا همه چیزو آماده کردن انشالله فرداشب عقد رو جاری میکنیم.»
آقاجونم که خودش یکی از ریش سفیدهای روستاست به ایوان میرود. از پنجرۀ چوبی اتاق که مشرف به ایوان است نگاه میکنم. آقاجونم عموزادهاش را بغل میکند و یک خرما به نشان رضایت به عموزادهاش میدهد. اهالی روستا تیغ بیآبی را در گلویشان حس کرده بودند و دیگر نمیتوانستند احشام نگه دارند. در این چهلسالی که خدا به من عمر داده هیچوقت ندیدم که بیوهای را به عقد قنات روستا در بیاورند. حالا خودم را قرار است به عقد قنات در بیاورند تا نماد زایش، قنات را پرآب کند.
یک هفته غذایی نخوردم و سه هفته با کسی حرف نزدم. اما فایدهای نداشت و در آخر همهی مخالفتهایم با این مراسم، با یک جمله تنم را میلرزاند.آن هم حرفی که از زبان خانجون شنیدم:
«تو که دیگه بچه دار نمیشی به خاطر خانوادت عروس قنات شو.»
صبح که از خواب بیدار میشوم حوصله هیچکس را ندارم. چند نفری میآیند و لباس سفید بر تنم میکنند و سرخابی هم به سروصورتم میکشند. بهار که یکی از دندانهای شیریاش افتاده هر از گاهی تور جلوِ صورتم را کنار میزند و نگاهم میکند. آبجی بتول لبخند زورکی را از صورتش پاک نمیکند که مبادا کسی شک کند. خانجون حواسش به مهمانهاست تا چیزی کموکسر نداشته باشند. نمیدانم شب تا صبح را چطور در قنات سر کنم. ای کاش میتوانستم آن مرد کارگر را دوباره ببینم و به خودم فرصت دیگری بدهم که به عقد قنات در نیایم.
ادبیات اقلیت / ۷ مهر ۱۴۰۰
