دو شعر از حسن فرخی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ دو شعر از حسن فرخی:   1 چشم‌های سوخته این‌جا مرا در دایرۀ هیولا پرتاب‌ می‌کنند حالا تصور کن وحشی در استخدام دریدن باشد به سال‌ها به سال‌ها. ادبیات اقلیت ـ دو شعر از حسن فرخی:   1 چشم‌های سوخته این‌جا مرا در دایرۀ هیولا پرتاب‌ می‌کنند حالا تصور کن وحشی در استخدام دریدن باشد به سال‌ها به سال‌ها. Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » دو شعر از حسن فرخی

دو شعر از حسن فرخی

دو شعر از حسن فرخی

ادبیات اقلیت ـ دو شعر از حسن فرخی:

 

۱
چشم‌های سوخته

این‌جا مرا در دایرۀ هیولا پرتاب‌ می‌کنند
حالا تصور کن وحشی در استخدام دریدن باشد
به سال‌ها به سال‌ها.
و شعارهای مرده باد
هر چه حروف را مصرف می‌کنند.
بستان نیست؟

تیراندازی در کدام‌ صحنۀ این نمایش
سیاه بازی است؟
تحمل سنگینی کلاشینکف را ندارد
سربازی که در سایه
به دختری بی‌اسم خیره شده است.
چشم‌هایم می‌سوزد.
سرها‌ در بالا
راه خروج از این سطر را نشان می‌دهند.
به سرکشی در کهکشان‌ها خط می‌دهم:
امضا.

کمی نزدیک‌تر به احتراق باران طلب کردم، نبود.
و تنم هیمۀ آتش است.
بدون ترس سرودی از بر کرده‌ام
وحشی اما بو می‌کشد هنوز
و اسکلت‌ها قابل شناسایی نیستند
سوء‌تفاهمی در کار مرده نیست
ریگی در کفش من.
اقرار می‌کنم دلخوش به ابرها بودم
باد میان سکوت می‌وزید.
حواسم جمع این شعر هست
قدری بالاتر از احتیاط.

خیلی ساده اما به گودالی تاریک پرتاب شده‌ام
و دقیقه‌ای بعد نزاع برای بقا به پایان‌ می‌رسد
و صحنه خاموش می‌شود.
یک ‌چیزی اما از چشم‌های سوخته بگویم
فانوس‌ها بی‌مصرف افتاده‌اند در کنج دنیا
و انزوای تاریخی من آغاز شده است.

۲۰ اسفند ۱۳۹۹

***
۲

اگر

هر کاری کردم تا اگر
مرتب شد ردیف کلمات روی لب‌ها
می‌شد اگر هوا بارانی، ابر می‌شدم
تا بعد خودم رنگین‌کمان خودم باشم
یک ‌چند وقت
این زمستان هم به خانۀ ما آمد
خسته شده قلمش ضعف کرده خیلی ضعیف
به سلامتی اتاق تاریک را تحویل نفر بعدی بده
خبر داری از اگر که سوء‌تفاهم بود نگاه‌ها
مچاله شده پوست اگر خراشیده
لرزیده اشیای لغزیدۀ حروف در صفحه
آخرین لحظه شامل احتیاط و غفلت اگر
از چشم‌های زل‌زده نترس
در دایره وقت نمی‌گذرد
شب ترک می‌خورد
روبه‌روی چراغ
بخواه از هر که پرده بردارد از سمت زن
دم در آهو می‌خرامد
زیر پنجره
پرنده برای هر که می‌خواند
از کجا بوسه می‌ریزد کنار دار و درخت؟
تقدیر من است این
با نبض آخر کلام گره خورده اگر
با خراش تن قدم‌ می‌زنم با هر که
جمجمۀ شخص نامعلوم افتاده
چاک‌ خورده پهلو
دست می‌برم به گلو
ترانه‌ای می‌خوانم برای کلاغ
با یک بغل اشتباه نمی‌کنم
شبیه سر خوردن لب گودال تاریک
شمشیر به کف سنجاق شده به موزۀ تاریخ
تو چه می‌دانی؟
بگو هی عاقبت دوست داشتن اگر این است
با لیلا‌ اگر فلان فلان شده
بنویس می‌جنگد در غلاف خویش
و بعد‌ خراش گل‌ها روی لب‌ها
به هر طرف کج نیست
گیح شدم اگر
به من فرصتی بده مرا ببین در تفاهم
خیلی ساده است‌‌ هر کاری کردم اگر.

اسفند ۱۳۹۹

ادبیات اقلیت / ۱۷ خرداد ۱۴۰۰

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا