دیوار شدهام / «چشمِ» سوررئال در «عقبنشینیِ» قباد حیدر
دیوار شدهام / «چشمِ» سوررئال در “عقبنشینی” قباد حیدر
مهین میلانی
دیوار شدهام
کج فهمی، بددهنی،
خشم، نفرت
از من عبور نمیکنند
شاید هم میکنند
و شاید هم
فرو میریزم.
من
دیوار
فرو میریزم؟!
دیوار که حس ندارد
از کجا بفهمد؟
شعر از مهین میلانی
۱۰ آوریل ۲۰۱۷
۱. چشم فقط یک عنصر بینایی نیست؛ ما چشم بصیرت داریم، چشم دل داریم، ما چشمانداز داریم، و چشمگیر، و چشمِ روشن، و چشمِ پاک، یا چشمِ تنگ، چشمِ سیر داریم. با چشم است که در رخدادهای رو در رو، اولین جرقههای لرزانندۀ میل و تنانگی بدنمان را منقبض میکند. و میدانیم که ادیپ وقتی فهمید نادانسته پدرش را کشته و با مادرش ازدواج کرده، چشمانش را کور میکند. چشم یک زن با تیغ بریده میشود در فیلم سیاه و سفید پانزده دقیقهای صامت لوئی بونوئل و دالی ساخته شده در سال ۱۹۲۹ به نام ” Un Chien Andalou”. و در کتاب داستان یک چشم، ژرژ باتای بعد از واداشتن کشیش به خودارضایی از جانب پروتاگونیست داستان (سیمون) هنگام اقرار به گناه و سپس کشتن او چشم کشیش را از کاسه در میآورند و دختر آن را در واژن خود فرو میکند واز پسر میخواهد فالوس خود را در آن بگذارد. این چشم سمبل چشمی سرگردان است و به یاد میآورد چشم سوم شیوا الهۀ هندی را. و در فلسفۀ وِدیک غدۀ کاجی، اصطلاحی از باتای به معنای پنجرۀ روح، یعنی همان چشم (برگرفته از دکارت) مرتبط است هم با چاکرای سوم و هم با چاکرای تاج. چشم سوم به معنای سرزندگی، رنسانس و خرد است و بیشترین شکل بیانیاش را در تخم مرغ میتوان یافت.
چشم در داستانِ “عقبنشینی” قباد حیدر متافوری است برای نابینایی. با گفتن، چشم ناگفته را اگراندیسمان میکند. یعنی کوری را. چشمی که فقط ظواهر را میبیند. هیچ حسی ندارد از دیدهها. هیچ اندیشهای به ذهنش راه نمییابد. اضطرابی در او ایجاد نمیشود.Maimonides به جای این که بگوید «خدا قوی است.» میگوید «خدا ضعیف نیست.» یا به جای این که بگوید «خدا یکی است» میگوید «خدا چندتا نیست.» یک ساختارشکنی در زبان است. لویناس میگوید: «میتوانیم جور دیگری باشیم اگر انتخاب ما این جور باشد.» دختر بچه که با خواهر بزرگتر به جالیز رفته است، در برگشت میگوید: «مامان، ما گوجه فرنگی نکندیم ها…» مادر سفارش کرده بود که دزدی کار بدی است. چشم در داستان قباد حیدر همه چیز است ظاهرن. یعنی از همۀ بدن فقط یک چشم مانده است در میان گل و لای اما این چشم حرف می زند. میشنود. بچه میزاید. ظاهرن همه کار میکند به جز آنچه که از انسان برمی آید و او را متمایز میسازد با حیوان. و از اینکه از تمام موجودیتش یک چشم باقی مانده، هیچ اعتراضی ندارد. نگران هیچ چیز نیست. راحت و بیخیال در میان گل و لای به سر میبرد. یعنی که حس و اندیشه و اضطراب و ترس و نگرانی و دیگر خصوصیات بشری را از او گرفتهاند.
۲. یک روز ونگوگ در حیاط خانهاش زیر آفتاب، در کنار بوم نقاشی، روی صندلی چشمانش را بسته بود و به نظر میآمد که خوابیده است. همسایه درگذر از کنار خانۀ او میپرسد: «استراحت میکنی؟» ونگوگ پاسخ میدهد: «نه. کار میکنم.» آندره برتون در مانیفست سوررآلیسم خود در سال ۱۹۲۴ نوشت سنت پل رو قبل از خواب پلاکاردی مینوشت و بر روی در خانهاش میزد بدین مضمون: «شاعر کار میکند.» در آغاز این مانیفست برتون مینویسد ما هنوز تحت تسلط منطق هستیم. در حالی که منطق به امور دست دوم میپردازد که وابسته است به منافع آنی و به فاکتهایی که فقط در تجربه به ما رخ مینمایند و به بهانۀ پیشرفت ما آن چه را که به مثابه اسطوره و خرافات به آن نگاه میشود فراموش کردهایم. برتون با اشاره به فروید به اهمیت رؤیا و ضمیرناآگاه اشاره میکند که در صورت چنگ زدن به آنها ما میتوانیم خرد خود را زیر کنترل بگیریم. برتون میگوید ما کمتر از زمانی که بیداریم، نمیخوابیم. حال چرا نباید از نشانههای رؤیا بیشتر توقع داشته باشم تا از آگاهی افزایندۀ روزانه؟ و تأکید میکند بر: «این دو وضعیت بیرونیِ متضاد، یعنی رؤیا و واقعیت، در آینده به صورت یک واقعیت مطلق یعنی سوررئالیتی خود را نشان خواهند داد.» و «اگر انحنای رؤیا با نَفَس و بینظمی نابرابر توسعه یابد، آنگاه میتوان امیدوار بود که اسراری که واقعن اسرار نیستند راه بگشایند به «سرّ» بزرگ. ژرژ باتای در داستان یک چشم، چشم را به تخم مرغ شبیه میکند. این داستان که اول بار در سال ۱۹۲۸ در فرانسه با نام مستعار منتشر شد یک داستان اروتیک خشونتبار روانشناختی است که در آن فردی به علت فانتزیهای اروتیسمِ شخصتهای اول داستان از جمله ادرار برروی تن او خودکشی میکند و کشیشی به قتل میرسد در پی ارضای تمایلات جنسی بی آنکه آب از آب تکان بخورد. شخصیت تعیینکنندۀ داستان یعنی یک دختر پانزدهساله با فروکردن تخم مرغ و هم چشم کشیش در واژن بیشترین ژوئیسانس را برای خود به ارمغان میآورد. دختر با کشیش هنگام اقرار در مقابل او خودارضایی میکند. کشیش را وا میدارد به بازی با قضیب خود. سپس از کشیش میخواهد که با حضور دوست پسر و مرد مسنتری که آنها را از مهلکه بیرون آورده است، او را بسپوخد و در حین نزدیکی با او در پوزیشنی که روی شکمش خوابیده است، رگ گردن او را میگیرد و خفهاش میکند. سپس از آن مرد مسنتر میخواهد که چشمان مرد را درآورد. آنگاه چشم درآمده را درواژنش میچپاند و از دوست پسرش میخواهد که فالوسش را در این وضعیت در واژن او بگذارد. در آوردن چشم ماتادور اسپانیایی توسط حیوان و از هم پاشیده شدن بیضههای حیوان که راویِ اول شخص آن را به چشم تشبیه میکند نیز خواست شدید جنسی را در دختر تحریک میکند و پسر را با خود به دستشویی میبرد. ژرژ باتای در پایان این کتاب ۱۰۸ صفحهای مؤخرۀ کوتاهی دارد در شرح زندگی شخصی خود مبنی بر بیماری سفلیس پدرش که او را کور کرده بود و سفیدی چشمانش همواره چون تخم مرغ بیرون میزد. و چون نمیتوانست خود را کنترل کند، همه جا ادرار میکرد و بیضههایش هم چون چشمی از توی شلوار بیرون میزدند. مادر ژرژ باتای نیز در چهل سالگی دیوانه میشود. داستان یک چشم سالها بعد خلق میشود در پی خاطرات کودکیِ نویسنده. چشم اگر در داستان زندگی واقعی نویسندۀ کور بوده است، اما در این داستان همه کاره است و وسیلهای و یا شاید تنها وسیلهای که نویسنده میتوانست با آن انتقامی را که در کودکی میتوانسته است از پدر بگیرد، در اینجا در ادبیات نشاندهی کند وقتی کشیش را میکشد و آن سفیدی چشمهای از حدقه بیرون آمده چون تخم مرغ را حالا با فرو کردن در واژن دختر و ادرار بر روی او تمام آن دوارن زجر کودکی را به شکل داستانی سوررئال همچون یک خواب یا خواب بیداری عرضه کند.
۳. در فضای گستردهتر، در جوامعی که از هم پاشیده میشود، ارتکاب جنایت از جانب مردم دال بر ناهنجاریهایی است که جامعه در آن به وجود آورده است. کوری همه گیر میشود در داستان خوزه ساراماگوی پرتغالی که در آن مردم با یکدیگر جنگ میکنند که زنده بمانند در جایی که قانون، نظم، خدمات اجتماعی، دولت، مدارس و غیره دیگر کار نمیکند. خشونت و بیماری بر انسان سخت چیره است. غذا میدهند در قبال تجاوز جنسی. “گرگ مرد” Homō hominī lupus را به خاطر آورید. یک ضرب المثل لاتین به معنای «مرد گرگی است برای مرد دیگر» یعنی مانند گرگ ظالم، درنده و غیرانسان است. فروید در Civilization and Its Discontents میگوید: «همسایه فقط یک موقعیت یاریدهنده یا ابژۀ سکشوال نیست. با همسایه میتوان خشونت را نیز ارضا کرد، از او کار کشید بدون جبران، بدون اجازه از او بهرهجویی سکسی داشت، تعلقات او را تصاحب کرد، او را تحقیر کرد، بر او درد وارد کرد، او را شکنجه کرد و او را کشت.» رفتار آدمی را هیچ گاه نمیتوان پیش بینی کرد. از زیباترین آدمها حرکاتی (و چه بسا اغلب ناآگاهانه) سر میزند که گاهی حتی خود او را نیز میکشد. اما «چشم» قباد حیدر ظاهرن نماد جسم و روحی است که هم جسم و هم روح خود از دست داده است. نه اندیشه میکند. نه مضطرب است. نه قصد انتقامی دارد. نه در پی کاشانهای است. نه اعتراضی میکند. نه خیالی که در گل و لای خانه دارد و هر آن تانک جنگی او را زیر چرخهایش له خواهد کرد. با اینکه دست و پا و گوش و دهان و آلت تناسلی ندارد، هم میشنود، هم حرف میزند، و هم بچه میزاید؛ مانند موجودات ماشین زمان، کتابی که انسان چند صدهزار سال دیگر را نشاندهی میکند: موجود کوچولوی نحیف که نه احساسی برایش باقی مانده است و نه از روشنایی لذتی میبرد و جایگاهش در اعماق زمین در تاریکی است. مخملباف در فیلم خود «قندهار» از افغانستان، بسیار زوم میکند از کودکان و جوانانی که با یک پای مصنوعی راه میروند، نتیجۀ ویرانگریهای جنگ با شوروی. در بِکِت نیز بهخصوص در نمایشنامههایش، شخصیتها اغلب عضوی از بدنشان را کم دارند، نتیجۀ معلولیتهای دوران جنگ. و در کتاب نام ناپذیر او، شخصیت اول موجودی است معلوم نیست شبیه چی. موجودی که گمانم «چشم» قباد حیدر از آن تأثیر گرفته باشد. موجودی که از قضا بسیار میفهمد. مانند دیوانهها فقط حرف میزند اما بسی معنا پشت حرفهایی است که مهمل و تکراری و هیچ و پوچ به نظر میآید. این شخصیتها زندهاند. یعنی فکر میکنند. به گفتۀ دولوز در زمان ویرانیهای جنگ، مردم اروپا مات و مبهوت مانده بودند تا مدتها و این پرسش به زبان نیامده که آیا این بود لیبرالیسمی که سخن از آن میرفت؟ اما همین بهت و سکوت بعد به اندیشه نشست. به فکر راهیافت افتاد. اندیشه مهمترین مؤلفۀ تشخص یک انسان است. انسانی که با چشم بصیرت میبیند. رنج میکشد. مضطرب میشود. میترسد. و راهحلهایی برای راهیافت سرانجام مییابد. اگرچه راهیافت در هر کس و هر جامعه متفاوت است و شاید کاملن متضاد با راهحل دیگری. اما در این قصۀ قباد حیدر به نظر میرسد هیچ اِگویی وجود ندارد. شخص و شخصیت و هویت همه از بین رفتهاند. حتی نارسیست در نهایت آنقدر به آب نگاه میکند که به درون آب میافتد و میمیرد و با خودشیفتگی خود دیگران را مجبور میکند که دوستش بدارند. نارسیس به جای ارضای لیبیدوی خود در ابژۀ میل غرایزش را پنهان میدارد. با این حال بسیار زنده است حتی به بهای مردن. حتی در میان یهودیانِ محکوم به سوختن در کورههای آتشسوزی رانش زندگی زیاد است. در آنجا «محکومین» کمتر از زندگان و آدمهای آزاد در بیرون به فکر خودکشی میافتند. محمد حسن ادیب در استاتوسی مینویسد: «اُدیپ، وجدانِ اخلاقیِ “فهمیدن” بود. پس از سالها جستوجو، زمانی که فهمید هنوز آنچیزهایی که میخواست را نفهمیده است، درجا چشمهایش را از جا کند. آدمی، اگر ادیپِ فهمیدن نباشد، اگر آن قاطعیت ادیپی را نداشته باشد، لااقل شایستۀ چشمهایش نیست. چشمها، منحصربهفرد است. تاریخِ تداوم ندارد. اگر من آن چیزهایی را که باید ببینم، نبینم، پس از من، دیگر هیچ کسی جهان را از چشمهای من نخواهد دید. با مرگ هر یکی از ما، چشمهای ما نیز برای ابد کور میشوند.»
در تکهای از یک شعر بلندتر باران سجادی در زیر، دلی نمانده است و فقط بوی زباله و تاریخ، و فلسفه فقط دیوانه تولید میکند. چون دیوانگان فرزانگاناند در این زبالهدانی.
دلهایم را کندهاند و دیگر دلی نمانده بود
وقتی تو را در آخرین کوچه جهان دیدم
چیزی برای از دست دادن نداشتی
و من هیچوقت فیلم هندی نگاه نمیکردم که بتوانم قصه دیدارمان را عاشقانهتر بنویسم
انگار فقط بوی زباله و تاریخ و سیگار و بوی تریاک بود که خاموش نمیشد
انگار فقط گهوارۀ فلسفه بود که همچنان دیوانه تولید میکرد.
۴. اینجا در قصۀ “عقبنشینی” چشم است که تولید مثل میکند. یک بچه از چشم بیرون میآید. خودش بیشعور و بیعقل و بیاحساس و بیرانشِ زندگی و بیهمه چیز مانند همان کوتولههای کتاب ماشین زمان نوشتۀ اچ. جی. ولز. آنها، انسانهای صدها هزارسال بعد، دوست دارند در زیر زمین، در تاریکی به سر برند. دیگر از احساسهای بشری در آنها اثری نیست. نه خستهاند، نه بیزار، نه شاکی، نه عاشق، نه متنفر، نه مقاوم، نه هدفمند، نه جاه طلب، نه… نویسنده در اینجا به گفتۀ لویناس «گزافهگویی میکند و به استراتژی منفی رو میآورد به امید اینکه معنایی را از آن اتخاذ کند» و «معنا چیزی را با خود حمل میکند که خودش نیست. یعنی معنا از یک دیالوگ درونی سربرمیآورد که نشانههای هرروزی کمتر آن را با خود دارد. پیامبرگونه است و با خود چیزی را حمل میکند بیشتر از آنچه میتواند بیان کند.» در سال ۱۹۶۱ لویناس مینویسد دو روش تداوم وجود دارد: ۱. در طبیعت، مکانیسم، دانش و علیتها خطی هستند؛ ۲. در زندگی اجتماعی، کلیسازی و جذب افراد و بنیادها تمام در دست دولتهاست. این دولت است که برای مسائلی چون امنیت، ملکیت، زندگی و مرگ تصمیم میگیرد. دولت است که تصمیمهای جنگی (نظامی یا اقتصادی) را اتخاذ میکند. این امر عدالت را در تعلیق میگذارد. عدالت بین پاسخگوییِ اخلاقی حاصل از مواجهۀ رودرروی آدمها و اختلافات هستیشناسانۀ نیروها. سوبژکتیویتی در درون خودش مدام خلع مالکیت میشود. در سال ۱۹۳۵ لویناس متقاعد شده بود که از طریق احساس و وضعیت مغز ما کشف میکنیم نیاز به فرار از خودمان را و سودمندی بیرون آمدن از اگزیستانس خود را، زیرا: ۱. فرد از خود فرار میکند چون در واقعیت خود گیر کرده است. آقای خود نیست و یک «مخلوق» است؛ ۲. سرگیجه میگیرد چون واقعیتهای سیاسی – اجتماعی به سرگیجه افتاده است؛ ۳. اگزیستانس هستی ماست اما هستیای که خنثاست. و ما نیاز داریم که این هستی را نپذیریم… چشم میباید نقش فلاشی را بازی کند که نور میدهد. تمام قدرتش در بودن خودش است. و مانند همان پرندۀ صیاد که به شکار بره میرود. این پرندۀ متافور به گفتۀ نیچه در تبارشناسی اخلاق کارش صید است. قدرتش در صید است. بره نمیتواند ضعف خود را به گردن پرنده بیندازد. اما چه شود اگر فلاش از کار بیفتد و پرندۀ صیاد قدرتش را از دست بدهد. و این فقدان به علت از دست دادن رانش زندگی باشد. مانند همان کوتولههای کتاب ماشین زمان. این چشم سورئال قباد حیدر که به جای کل روح و بدن انسانِ مغزدار و متفکر نشسته است، در چه پروسهای به این مقام رسیده است که در میان گل و لای فقط دیدهها را ثبت میکند و آنچه را رخ میدهد، بازگو. یک ماشین حراف که ضبط میکند و بازپس میدهد. چه بسا این محاورات میلانگر سکوتی است و جولانگهی جهت «گفته نشد در آنچه گفته شد.» و اما آیا سکوت ابدی، به آرامش ابدی میرسد؟ آیا اضطراب است، اضطراب از آیندهای نامعلوم؟ مگر تا کنون آیندۀ ما معلوم بود، آیا کسی در دنیا احساس امنیت میکرد؟ آیا این سکوت از آگاهی است؟ آگاهی به ناپایداری همه چیز. آگاهی به تبهکاری سرنوشت. آگاهی به بزهکاری بشر. آگاهی به «شر»، شری که همواره در بطن ما میتواند پنهان شده باشد؟ و آگاهی به ناتوانیِ خود در مقابل پدیدههایی که هیچگاه نمیتوانیم پیشبینیاش کنیم. این همان Oroiی افلاطون نیست؟: «اندیشه با درد اما بدون گفتمان» و این همان نیست که هایدگر گفت: «آوای آگاهی»؟ و جورجیو آگامبن: «این آگاهی ساکت و مضطربانهای است که گشوده شد مابین هستیِ آدمِ متولد شده و هستندۀ سخنگو و بینادی است بر منطق و هم بر اخلاقیات. با توجه به محدودیتهای آنچه گفته میشود، منطق سکوت را پیشه میکند و آن را مبدل میسازد به یک بنیاد نفیِ همۀ دانشهای موجود. و تجربۀ اخلاق در این است که گفته نشد در آنچه گفته شد.”
۵. دادائیسم واکنشی بود به جنگ جهانیِ اول. جنبش دادا شامل آرتیستهایی میشد که منطق، خرد و زیباشناسی جامعۀ کاپیتالیستی را رد میکرد. و در عوض بیمعنایی، بیمنطقی، و ضدیت با بورژوازی را مطرح میساخت و نارضایتی از خشونت و جنگ و ناسیونالیسم. نمودِ این جنبش را میشد در کُلاژ، شعر صوتی و نوشتههای قطعهقطعه شده یافت. بیمعنایی نه به معنای معنا نداشتن بلکه به اعتبار دولوز دارا بودن معنای دوبل است. این جنبش زمینههای حرکتهای سوررئالیستی و بازنمایی سمبولیسم را ایجاد کرد. آنگاه ساحتهایی از توهمات هیپناگوژیایی که وضعیت انتقالی از بیداری به خواب است یا نوعی خواب بیداری عرصۀ ظهور یافت. آندره برتون که مانیفست سوررئالیسم را نوشته است در مواجهۀ اولیۀ خود با سوررئال توصیف معروفی دارد از وضعیت هیپناگوژیک در آن جملۀ غریب غیرقابل توصیف که به ذهنش میآید: «مردی را پنجره به دونیم کرد.» این عبارت که فهم برتون را از سوررئالیسم بیان میکند همجواری «دو واقعیت با فاصله» است که یکی میشوند و واقعیت جدیدی را خلق میکنند. مانند چشمان کوبیک پیکاسو که گاه هرکدام سو به جهت دیگری دارند یا دو چشم در یک طرف صورت. از ورای چشمان پیکاسو، او حتی مینوتور را کور نقاشی میکند و هراس دارد از اینکه قدرتی که به او نیروی بیتوقف خلاقیت میبخشد، ناگهان او را ترک کند. یعنی که چشمهای کور از قضا به روشنی میبیند. دوران آبیِ پیکاسو یک نوع مراقبه محسوب میشود و چشمان خدشهکننده مفهومی به جز پوشش دارد. چیزی اضافه میکند. پیکاسو میگوید: «کارهای من نشان میدهد که چه یافتهام و نه اینکه دنبال چه هستم.» چشمهای قباد حیدر میگویند چه چیزهایی را از دست دادهاند. یعنی همه چیز را از دست دادهاند. یعنی موجودیت خود را به عنوان یک موجودِ دوپای متفکر و زنده از دست دادهاند. در واقع همۀ نمودِ وجود در چشم عکس آن را نمایان میکند. یعنی کوری محض. یعنی یک مرده. یعنی چیزی که میشود گفت منقرض شده است.
ماه گذشته سردبیر یک سایتِ بنام در ایران برای من نوشت: «نمیدانم چقدر دربارۀ اوضاع ایران خبر دارید. من دو سال پیش یک لپتاب برای کارهای سایت تهیه کردم با مبلغی معادل حقوق یک ماه کار خودم. اما یک ماه پیش که یکی دو لپتاب را از دست دادیم، وقتی خواستم برای خرید اقدام کنم، همان لپتاب را باید با مبلغی معادل ده ماه حقوق خودم تهیه میکردم که از خیرش گذشتم. این قیاس ساده نشان میدهد ما در ایران ده برابر قدرت خرید خود را ازدست دادهایم. اگر همین روزها شنیدید که در ایران برای یک موبایل یا تبلت آدم کشتهاند، تعجب نکنید، وقتی قیمت یک موبایل متوسط ده میلیون تومان شده است! سال گذشته نزدیک بود سر خود من چنین بلایی بیاید! ببخشید که از ایران خبرهای تلخ و ناامیدکننده میدهم. چون واقعاً مردم در ایران بسیار تلخ و ناامید و تحت فشارند. لااقل من که در این چهل و چند سال عمرم روزهای سیاهتری از این سراغ نداشتهام.» دوست دیگری، یک نویسنده، همچنان در ماه گذشته از ایران برایم نوشت: «بعضی وقتها دلم میخواست عمران میشدم و قلبم نمیزد. حتی گاهی وقتها میخواستم عمرانتر هم میشدم، میرفتم قلبم را میچسباندم به لولۀ تفنگ اولین سربازی که سر صبح دیدم و التماس میکردم تا باعث گرمی لولۀ تفنگش و سردی تنم شود. به دلخراشی اتفاق فکر میکنم و خودم را با بودن کنار دوستان سر شوق نگه میدارم. اینها هم روزهایی هستند. روزها که تمامی ندارند. با این حال، خوش به حال دوستانمان که این دنیا را ترک کردهاند.» و خواهرم دوهفته پیش نوشت: «طرف قیمت خونهش میلیاردی شده، ولی پول نداره سقفشو ایزوگام کنه؛ قیمت ماشینش بالای ششصد میلیون، ولی پول نداره لنت و دیسک و قطعات ماشینشو تعمیر یا تعویض کنه؛ این روزها مردم میلیونر یا میلیاردرهایی شدهن که فقیرن… پدیده نوظهور به نام میلیاردرهای فقیر ایرانی…»
۶. آیا چشم در “عقبنشینی” یک خواب است؟ یک رؤیا؟ رؤیا که بهتر از هرتجربهای اندرون ما را بیرون میریزد؟ آیا قباد حیدر، واپسزده از هر واقعیت، آنگونه که پس کلۀ ما میزند، رؤیا ندیده است که کاش چشم بودیم و هیچ نمیفهمیدیم چه بر سر ما میآید؟ یا اینکه واقعن همین چشم شدهایم که مدام میزنند به پس کلهمان. اما انگار نه انگار. برتون چه خوب گفت واقعیت سوررئال واقعیت آینده خواهد بود. در اینجا قطعهای از شاعر سوررئال قرن نوزده، ژرار دو نِروال میآورم. این قطعه Fille de Feu نام دارد، از کتابی به همین نام. محاورۀ دو کودک است که در رؤیا به ماهی تبدیل میشوند:
.
یک دنیای اسرارآمیز
ملاقات در رؤیا
یک روزی در هفته بود که این دو کودک دیگر یکدیگر را ملاقات نکردند… چه روزی بود آن روز؟ بیشک همان روزی که «مِزولین» به ماهی تبدیل شد، و روزی که شاهزادگان «اِدا» به هیبت قو درآمدند.
فردای یکی از این روزها، چوببر کوچولو به دختر ماهیگیر میگوید:
«یادت میآید که من تو را دیروز دیدم در آبهای «شالپون» میگذشتی با تمام ماهیانی که در موکب بودند؟… از کپور تا پیک؛ و خود تو هم یک ماهی قرمز خوشگل بودی با پهلوهایی از صدفهای درخشان طلایی.»
دختر کوچک میگوید: «خوب به یاد دارم، چون من هم تو را دیدم، که کنار آب بودی، و به یک بلوط هولم زیبا شباهت داشتی، که همۀ شاخههایش در آن بالا طلایی بودند… و تمام درختان جنگی تا زمین خم شده بودند که به تو سلام بگویند.»
پسر کوچک میگوید:
ــ درست است، من آن را در رؤیا دیدم.
ــ من هم آنچه را تو گفتی در رؤیا دیدم: اما چگونه ما دو نفر در رؤیا همدیگر را ملاقات کردیم؟…
(برگردان شعر: مهین میلانی)
.
ممنون از آقای قباد حیدر. همیشه نویسا باشید.
***
داستان «عقبنشینی» قباد حیدر را در این صفحه بخوانید.
و ببینید فیلم لویی بونوئل را در این صفحه.
ادبیات اقلیت / ۳۰ آذر ۱۳۹۹