روایت “دیوار” از مریم عزیزخانی / برگزیدۀ فراخوان بحران آب
ادبیات اقلیت ـ روایت “دیوار” از مریم عزیزخانی برگزیدۀ بخش روایت فراخوان داستان کوتاه و روایت با موضوع بحران آب:
نه اینکه فکر کنی ریشسفید محل بود، نه. ریشسفید محل کریم ساقی بود که تمام کوچههای دور و بر و خیابانهای بالا و پایین و پارک سر چهارراه را سرویس میداد. تا روزی که کنار پاشویۀ حوضشان سکته کرد و مرد. خمارهای محل غم نداشتند و مادرهای چادر گره زده دور کمر، آرامش.
بهش گفتم: «به تو چه؟ آجان محلی؟» سر گندهاش را خاراند: «مردم آب ندارن بخورن.» اشاره کرد به قالی دوازدهمتری که مادر پهن کرده بود وسط حیاط و داشت با فرچه میسابیدش: «بابام گفت. بابام گفت مردم آب ندارن بخورن.» رفتم جلو و لگد محکمی زدم به دیوار: «برو خونهتون بچه. وگرنه خودم پرتت میکنم پایین.» مادر فرچه را انداخت گوشهای: «اون پارو رو بده.» همان طور که چشمهام را دوخته بودم به چشمهاش، عقب رفتم و پاروی قاچخوردهای را که تکیه داده بود به درخت سیب دادم دست مادر. مادر پارو را محکم کشید روی فرش: «اون شیلنگو بیار. همۀ محل فرشاشون رو میشورن تو حیاطشون.» آب چرک از زیر تار و پود فرش کشیده شد بیرون: «ماشین میشورن، موکت میشورن.» موج افتاد روی گلهای سرخ فرش: «حالا این ناقص عقل ما رو گیر آورده.» مسعود نگاه کرد به شتکهای آب که میپاشید به سروصورت من: «به همه میگم. از رو دیوار همه میرم بالا به همه شون میگم.» شلنگ را گرفتم طرفش: «عقلت کمه دیگه! عقل نداری.» خودش را عقب کشید. اما شانههایش خیس شد: «زنگ میزنم اداره آب بهشون میگم.» مادر پارو را پرت کرد. جعبۀ وارفته و خیس تاید را برداشت و با خشم پاشید روی لکهای که زور پارو بهش نرسیده بود. داد زد: «برو هر غلطی میخوای بکن! اینم شده بزرگ محل واسه ما.»
مسعود بزرگ محل نبود. مسعود چهارده سالش بود اما حتی یک کلاس سواد نداشت که بخواهد بزرگ محل باشد. بزرگ محل کریم ساقی بود که قد حساب کردن قیمت کیسههای تریاکش سواد داشت و پارسال کنار پاشویۀ حوضشان سکته کرد.
براق شدم تو صورت مأمور آب: «همه فرش میشورن. مگه فقط ماییم.» مرد که کوتاهقد بود و کچل بود و چشمهاش پر خواب بود توی برگهاش چیزهایی نوشت: «همه اشتباه میکنن. اگه کسی گزارش بده خدمت اونا هم میرسیم.» با آرنج زدم به پهلوی مادر: «کار اون بی مغزه.» مادر چادرش را زیر گردنش سفت کرد: «پولش رو میدیم. مفت که نمیدین آبو.» مأمور زیرچشمی نگاهی به فرش وسط حیاط کرد و پارو و فرچه و تاید یک بری شده و شلنگی که آب ازش ریز، شره میکرد: «پولش رو میدین ها؟» و رفت.
دو هفته بعد که مادر داشت قبض پانصدوچهلهزار تومانی آب را توی کابینت آشپزخانه قایم میکرد که بابا نبیند، من رفتم بیرون و مسعود را ته کوچه خفت کردم و یک دل سیر زدمش. وقتی برگشتم خانه، مادر سه تا پتو پلنگی انداخته بود روی هم و آب گرفته بود رویشان که خیس بخورند. گفت: «نیا تو! پودر نداریم.» رفتم جلو شلنگ را از مادر گرفتم و آب خوردم. نگاه دیواری کردم که مسعود ازش سر میکشید توی حیاط. شلنگ را انداختم روی پتوها. پلنگها توی آب غرق شدند. فکر کردم شاید مسعود قد گرفتن شمارۀ ادارۀ آب سواد داشت. کسی چه میدانست! مادر گفت: «شنیدی چی گفتم؟»
ادبیات اقلیت / ۱۸ آبان ۱۴۰۰