سه شعر از آزاده فراهانی
ادبیات اقلیت ـ سه شعر از آزاده فراهانی:
جادۀ “آب پری”
از تو بسیار گفتهاند
اما کیست که در تو راه برود؟
سیگار بگیراند
در پیچهایت تصادف کند
ترمز ببرد و به کوه بزند
وقت عبور مه
که گرگها عاشقاند
دکمههای انار را باز
و پرواز کند با زوزههای کوه
و وقت عبور سیب از دره
هر صبح ساعت پنج
موهای درهم و خیسش را از مه پایین بیاورد
و به قصد بودن زندگی را ترک کند
.
کیست که مثل تو پری بودن را بلد باشد؟
جاده بودن را
درهم و برهم کردن گیسو در چشمه را
.
کیست که مثل تو کنج عبور
پردهها را کنار بکشد
و از تورها معلق شود
به درّهای بزند
که سیبهایش، هنگام جاذبه عاشقاند
و مثل تو زندگی را به قصد بودن
همیشه ترک میکنند.
***
تصرف عدوانی
وقتی دریا در قعر خودزنی میکرد
طوری پارو زدی
که برگردم به آشپزخانه
چاقو را جارو بکشم
بمانم در تمام بعدازظهر
از عصر بیرون بزند خمیازهام
قرص برنج بماند لابهلای طارم اعلا
.
وقتی شاعر به شاعر، خراسان را ذبح میشد
در کتابها پر شدم از امضاهای تقدیم
اما تو زیر درخت
آهوی دستباف رج بزن
تمام کن
طوری که این خانه هم تمام!
طوری که دستی بر شانه تکانم دهد
قالیچه ببافد و پرواز
.
برگردم از رج زیر شانهاش
دستی را بالا بکشم
بالهها را بالاتر
در کتفم
بوی گردنش
خلسۀ مار را چنبره زند
.
در خاک فیروزه عقربهاش بایستد
دریا بایستد
و عروسان در قعر، نور پراکنند
.
خطی از عبور عضلات در تاریک
که مینبضد جنبیدن از نبض
و میجنبند کلاژنها از رشد در پوست
نخلها قد میکشند
خرمای تازه
از آب گذشته
از بیابان
از حجرههای عطار
از قرصهای برنج
از حتا یک روز که در سوگت نخواهند نشست
از اسبهای به تاخت برگشته
که در چشمهایشان زنی گاو میدوشد
بیخبر از اراضی طبیعی
در تصرف، خانه میساخت
تا زیتونها بهقاعده رشد کنند
.
خارج شو از کفشهایت
سرزمینهای مقدس آغاز شده
و زیتونها طوری روییدند
که تصرف عدوانی را خیره
و عبریها عبور کنند
.
در نیمۀ دیگرم زیتون بکار
طوری در تصرف، خانه بساز
که تاریخ بپیچد از ساقهای سینا در انجیر
اسفند ۹۵
***
تو داشتی دیگر نفس نمیکشیدی
شب از دندان، دنباله را کشید
و خواب، بیدارت کرد
تو خیره به ماه
به فردا که پاییز میرسید
به مفصل که قرار بود مصنوعی شود
به دست که در حمام پر میشد از گریه
تا اروند که پایش روی مین پخش شد
و بعد هر روز زنی با مفصل مصنوعی از خیابان ایران گذشت
با حلقههای پاییز بر گردنش
پدر خواب دیده بود
و دنبالۀ دندان در طحالت نشست
تو داشتی دیگر نفس نمیکشیدی
و من را با تو چه کارها که در پیش نبود
اما سرّ عشق شدی در تابوت
هنوز تیر میکشم وقتی از پهلویم میگذری
ای رنگ پریدۀ بلند قامت
که در من پراکندهای
به یاد عصرهای انار و گلپر
در من دانه دانهای هنوز
و حالا!
تو اینجایی
زیر پتوی اجباری
به یاد عصرهای پاییز بر سرت بکش
یعنی مدام از دانشگاه بیا
اجباری نیست به سربازی
زیر پتو بمان که تاخورده کنار اتاق است
و مشقهایت تا نخورده
و اگر نگیرد این رگ لعنتی
اگر نخزد از ساق پا بالا
تا رگهای پهلوی میز تحریر
من مینویسمشان
مینویسم
به تو که
شبی نشدی از شبهای زمستانم، مسافری
و اشتیاقم به چای در بخار کتری
نیشابور دشتهای فارسیام نشدی
تا در تو بدوم
وقتی سنگها بسته بودند و سگها گشوده
و تو مثل سکههایی از عصرهای گذشته
که دیگر به کار نمیآمدی.
ادبیات اقلیت / ۲۷ شهریور ۱۳۹۶