زایمان / بریده ای از رمان “فوران” نوشتۀ قباد آذرآیین
زایمان
بریده ای از رمان “فوران”
نوشتۀ قباد آذرآیین
ماه صنم و نازبس به فاصلۀ چهل روز از هم، فارغ میشدند… نازبس پنج شکم، شیر به شیر، دختر زاییده بود و ماه صنم سه شکم دختر و دو شکم پسر. پسرها از بارش رفته بودند.
بختیارسه بار رفته بود چاربیشه، دنبال قابله. خانه نبود. یک بار گفته بودند رفته بازار چشمه علی، یک بار هم گفته بودند رفته طرفهای سرکورهها و مال شنبه، بالاسر زائو…
قابله را عبدی دندان گرازی معرفی کرده بود. عبدی دلاک دوره گرد بود. دندان هم میکشید… ختنه و حجامت هم میکرد… چند سالی هم کیسهکش حمام عمومی بود…
عبدی خندیده بود و گفته بود: اینم بگم که ای خانم دکتر، از هر دو تا نوزاد یکیشِ میفرسته سینۀ قبرستون ها!
بختیار گفته بود: آل ببرت با او نیشات! پس قابله قحطی بود؟!
عبدی گفته بود: شوخی کردم… راستی چرا زنتِ نمیبری بیمارستان خداخوب کردۀ شرکت نفت زایمان کنه؟
بختیار گفته بود: نچ! داریوشمِ میکشن.
عبدی گفته بود: حالا تو از کجا میدونی بچهتون پسره کاکا؟
بختیار گفته بود: میدونم …حتم دارم… حتماً بچهم پسره…
توی میدانچۀ جلو لین ها… چند نفر دور بختیار و بندر جمع شدهاند…ترکه ماری، کشته، دراز به دراز، روی خاک افتاده ست… پشهها و مورچهها، روی سر لهشدۀ مار وول میخورند… بختیار خم میشود، دم مار را میگیرد… بلندش میکند… رو برمیگرداند… زیر لب چیزی میگوید… چشمهاش را روی هم میگذارد، مار را از بالای سرش پرت میکند عقب… مار توی هوا چند بار چرخ میزند و با سینه میآید روی خاک… بختیار مثل بچهها ذوق میکند… چند نفری که توی میدانچه جمع شدهاند، برای بختیار کف میزنند: مبارک!… مبارک!
ماه صنم گفته بوده توی نه ماه بارداری، چند بار شمشیر و تفنگ به خواب دیده بوده، حالا نوبت بندر است… نگران و ناامید، مار را ازروی زمین برمیدارد… زیرلب چیزی میگوید… مار را از بالای شانهاش پرت میکند پشت سرش… صدای تلپ افتادن مار را روی زمین میشنود… میترسد رو برگرداند و به مار نگاه بکند… مار طاقباز روی خاک افتاده است… بندر سوز درونش را با هفهای بلند بیرون میفرستد…
عبدی سرتکان داده بود و گفته بود: همی شما بختیاریها و پسر پسرکردنتون! چه کردهن براتون ای پسرها؟
قابله، پیرزنی تکیده و ریزنقش بود. بندر تا دیده بودش، گفته بود: کاکا، والا من که اگه یه گربه حامله هم داشتم نمیدادمش دست ای پیرزن بزائونش چه برسه به زنم!
قابله برخلاف جسم و جان تکیدهاش، تر و فرز سر و زبان دار و بی رودرواسی بود. وقتی قرار شد بعد از زایمان ماه صنم درخانۀ بختیار اینها بماند تا ماه صنم آب چلهاش را بریزد و او نازبس هم را هم بزایاند، سنگهاش را با بختیار و بندر واکنده بود: باید جا و مکان و خورد و خوراک و توتون چپقش روبه راه باشد… وسواسی هم بود. دستش می خورد به هرجا، باید فوری میرفت چند بار آبش میکشید. نازبس بهش گفته بود: ای خدا به زور، ما شبانه روز، همهش دو ساعت آب داریم. سر یه دله آب، گیس و گیس کشی میشه…خون و خونریزی میشه.
خوبیاش این بود که فصل، فصل بهار بود و میشد توی حیاط برای قابله جا بیندازند.
قابله از توی اتاق آمد بیرون و گفت: بچه تو شکم مادر پیچ خورده، کار من نیست. برسونینش درمونگاهی، جایی…
بندر گفت: دیدی گفتم کاکا!
بختیاربا اشاره به بندر گفت که اعتنا نکند به حرف قابله، بعد رو به قابله گفت: برو داخل خانم دکتر، من زنمِ اول سپردم به خدا بعد به تو. برو داخل، هرگلی زدی، سر خودت زدی… برو مادر… برو!
میدانست قابله دارد بازارگرمی میکند که نرخش را ببرد بالا… عبدی گفته بود دندانگرد است و طمعکار… ماهبانو، نازبس و کنیز هم توی خانه بودند . خیال بختیار آسوده بود…
صدای وقۀ بچه که آمد، بختیار و بندر همدیگر را بغل کردند… بختیار، سر بالاکرد و گفت: شکر!
وقتی قابله از اتاق آمد بیرون و به بندر گفت که بچهشان این بار هم دختر است، بختیار، سرد آه کشید… سر بالاکرد و از لای دندان قروچهاش گفت: شکر!
قابله، ناف کفایت، دختر بندر و نازبس را برید برای داریوش، پسر بختیار و ماه صنم…
همه کِل زدند…
ادبیات اقلیت / ۲۳ مهر ۱۳۹۵