سه شعر از سید محمد میرامینی Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ سه شعر از سید محمد میرامینی:   *** 1 اعماق سرخ با پلک‌هام انداختم پرده‌های نمایش مسخره‌ام را و در تاریکی لغزیدم تا آن‌جا که چون ماهی آزاد مر ادبیات اقلیت ـ سه شعر از سید محمد میرامینی:   *** 1 اعماق سرخ با پلک‌هام انداختم پرده‌های نمایش مسخره‌ام را و در تاریکی لغزیدم تا آن‌جا که چون ماهی آزاد مر Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » شعر » سه شعر از سید محمد میرامینی

سه شعر از سید محمد میرامینی

سه شعر از سید محمد میرامینی

ادبیات اقلیت ـ سه شعر از سید محمد میرامینی:

 

***

۱

اعماق سرخ

با پلک‌هام انداختم

پرده‌های نمایش مسخره‌ام را

و در تاریکی لغزیدم

تا آن‌جا

که چون ماهی آزاد مرده‌ای

در خزه‌ها خزیدم

و به لمس سنگ رسیدم

و به دیدار اعماق سیاه رفتم

 

در بازگشت اما

سر از اعماق آبی در آوردم:

کبوتری شدم

که می‌شکست

که فرو می‌ریخت

که پیش از تمام‌شدن پره‌اش

خود را به دیوار آسمان کوبید

و در قلمروِ آخرین غروب

در خون شناور شد

و آن‌گاه

به دیدار اعماق حقیقی رفت:

اعماق سرخ

 

***

۲

خواب مردگان

 

به کف خانه‌اش نگاه می‌کند

کویر پیری می‌بیند

که با پتویی از برف

بدن لختش را پوشانده

 

کنار شومینه می‌رود

انگشت‌هایش را می‌کَنَد

و در آتش می‌ریزد

آتش اما سردتر از آن است

که از عطش انگشتانش گُر نگیرد

 

سیگاری روشن می‌کند

از جسم خود دودی می‌سازد

و خود را در خانه حل می‌کند

لحظه‌ای روی مبل می‌نشیند

لحظۀ بعد به این فکر می‌کند

که مرگ درباره‌اش چه فکر می‌کند

 

پشت مبل‌های خانه‌اش

اجساد بیماران جذامی را می‌بیند

که روی هم تلنبار شده‌اند

زیر فرش‌هایش

دریچه‌هایی می‌بیند

که تردید ندارد دروازه‌های جهنم‌اند

 

به باغ‌های قاب عکس‌هایش نگاه می‌کند

به یاد می‌آورد که هر یک

روزی جلوِ چشمانش خاکستر شده‌اند

و روح درختانش شیشۀ قاب‌ها را شکسته و گریخته‌اند

حالا در عوض، خانه‌اش

جنگل ارواح سرگردان شده است…

بلند می‌شود

و کمی از برف‌های روی زمین را داخل شومینه می‌ریزد

خانه کمی تاریک می‌شود

تا آن‌جا که باغ‌های خاکستری‌اش سیاه می‌شوند

دود، بیشتر می‌شود

و جنگل ارواح سرگردان، انبوه‌تر

فرش را کنار می‌زند

و دروازه‌های جهنم را باز می‌کند

صبر می‌کند تا خانه تاریک‌تر شود

سپس صبر می‌کند تا خانه تاریک‌تر شود

سپس صبر می‌کند تا خانه تاریک‌تر شود

صبر می‌کند تا…

تاریک‌تر

تاریک‌تر

تاریک‌تر

تا آن‌جا که

دیگر بتواند برود پشت مبل‌ها بخوابد

بی‌آنکه خواب مردگان را به هم بزند…

***

۳

شهر گمشده

 

زخم چرکین ابرها ترکید

و آسمان بر سرمان خون بالا آورد

ما سرمان را از ترس پایین آوردیم

تا آن‌جا که دیدیم

جوب‌ها جنازه آورده‌اند

 

بعد

ناگهان تنها شدم

شهر در من گم شده بود

 

سپس دویدم

تا آن‌جا که

ناگهان

در شهر گم شدم

 

و بعد از آن بود که دیدم

شهر دارد تا می‌شود

و شهر دارد پاره می‌شود

و شهر دارد خاکستر می‌شود

و بعد

تنها دود بود

و تنها دود بود

و تنها دود…

تا آنجا که ناگهان

در شهر گم شدم…

ادبیات اقلیت / ۲۱ اسفند ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا