چیست در یک نام؟ / مقاله‌ای از ملدن دالر Reviewed by Momizat on . چیست در یک نام؟* ملدن دالر ترجمه: ماهرخ آخوند چیست در یک نام؟ که گل سرخ، به هر نام دیگری می‌بود، به همین دلپسندی می‌بود؛ پس یانسا، چه یانسا خوانده می‌شد چه نمی‌ چیست در یک نام؟* ملدن دالر ترجمه: ماهرخ آخوند چیست در یک نام؟ که گل سرخ، به هر نام دیگری می‌بود، به همین دلپسندی می‌بود؛ پس یانسا، چه یانسا خوانده می‌شد چه نمی‌ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » نقد و مقاله » چیست در یک نام؟ / مقاله‌ای از ملدن دالر

چیست در یک نام؟ / مقاله‌ای از ملدن دالر

چیست در یک نام؟ / مقاله‌ای از ملدن دالر

چیست در یک نام؟*

ملدن دالر

ترجمه: ماهرخ آخوند

چیست در یک نام؟ که گل سرخ، به هر نام دیگری می‌بود، به همین دلپسندی می‌بود؛ پس یانسا، چه یانسا خوانده می‌شد چه نمی‌شد، همین کمالی را می‌داشت که بی‌چنین عنوانی، دارای آن است.

رومئو و ژولیت

 

تمام این ماجرا با افلاطون شروع می‌شود؛ مسئلۀ نام‌گذاری، صدا‌ زدن نام، شایستگی و عدم شایستگی نام‌ها، طبیعت بسنده یا نابسنده‌شان، قابلیتِ شمول‌شان، منشأ آن‌ها، کثرت‌شان، توانایی‌شان در ارجاع به شیء، جدایی‌ناپذیری‌شان از شیء، همۀ این‌ها با افلاطون شروع می‌شود. به‌عبارت دیگر، با نامی مجزا و مستقل، سرمنشأ بسیاری از مفاهیم و اَشکالِ اندیشه‌مان را مختصر و مفید، یک جا جمع می‌کنیم. هم‌اکنون، برای فلسفه، پارادوکسی در این اسمِ پر جلال و جبروت وجود دارد؛ چراکه فلسفه، در پشتکار خود برای رسیدن به مفهوم‌گرایی و کلیت‌گرایی، تقلایش در زمینۀ ایده‌ها، مفاهیم، نظریات و اندیشۀ محض، درنهایت به یک مشت اسامیِ مقتضی وابسته است که یک کلی را با جزئی‌ترین چیز ممکن، پیوند می‌دهد. افلاطون، به‌طوری برجسته در مطرح کردن مبحث اسامی و این حقیقت که مفاهیم با اسم پیوند می‌خورند و تکیه‌گاه خود را در آن می‌یابند، نقش داشت.

رسالۀ کراتولوس افلاطون، با عنوان «درباب صحت اسامی»، چنین سؤالی را برای نخستین بار در تاریخ مطرح می‌کند: چیست در یک نام؟ یکی دو هزار سال پیش از ژولیت، سقراط، کراتولوس و هرماجنز[۱] را در کوچه پس‌کوچه‌های آتن می‌بیند، آن دو او را فرامی‌خوانند تا گره از رازی نهفته بگشاید و در بحثی که همچنان هم ادامه دارد، پادرمیانی کند. هرماجنز ادعا می‌کرد این عرف است که اسامی را بنا بر توافقی عمومی میان گروهی از سخن‌گویان، شکل می‌دهد و این توافقِ قراردادی، هرچه باشد، تنها بنیانی است که نام‌گذاری را مشروعیت می‌بخشد.[۲] از سوی دیگر، کراتولوس، بر آن بود که اسامی، درنهایت مبتنی بر ماهیت‌اند؛ علت اختلاف این بود: بند نافی که اسامی را به چیزهای دارنده آن اسامی متصل می‌کند. آیا اسامی، قراردادیِ محض‌اند؟ آیا بعضی از نام‌ها، بهتر و بیشتر از نام‌های دیگر، می‌توانند بر چیزِ[۳] حاملِ خود دلالت کنند؟ آیا اسامی صادق یا کاذب وجود دارد و چگونه می‌توان صدق و کذب آن‌ها را تشخیص داد؟ اسامی چگونه بر چیزها دلالت می‌کنند؟ اکنون، شبح ژولیت بر بالکن، مصداقی است بر این مطلب که می‌گوید: آیا اگر گل سرخ، نامی دیگر می‌داشت، باز هم چنین خوش می‌بویید؟ آیا نام، موجب خوش‌بویی‌اش می‌شود یا کاملاً با آن بی‌ارتباط است؛ یا آیا خوش‌بویی است که موجب پدیدآییِ نامِ گل سرخ می‌شود و آن را برای خود رقم می‌زند؟ نام‌ها چه بویی دارند (از چه حکایت می‌کنند)؟

سقراط که به‌عنوان حَکَم فراخوانده شده بود، نخست، قاطعانه اظهار می‌دارد که میان سخن صادق و کاذب تمایز وجود دارد و برای اسامی هم، که جزیی از سخن‌اند، باید چنین تمایزی قایل شد. بنابراین، امکان ندارد نام‌ها، خنثای (بی‌طرف) محض باشند و درنتیجه اسم صادق و کاذب هم وجود دارد. از این گذشته، چیزها، ماهیتی دارند که موجب می‌شود آن نامی را بگیرند که بر آن‌هاست[۴]– چیزها، موجودیت مستقل خود را دارند و اسامی، به نحوی، می‌بایست تابع این موجودیت مستقل باشند؛ گرچه چنین موجودیتی، تماماً مستقل است و به‌هیچ‌وجه تحت‌تأثیر اَشکالی قرار نمی‌گیرد که ازطریق آن‌ها، تصادفاً بر اشیا نامی می‌گذاریم، اما کاملاً هم با آن بی‌ارتباط نیست. اسامی، ابزاری‌اند که برای رسیدن به این موجودیت مستقل، به آن‌ها نیاز داریم و بنابراین، ابزاری وجود دارند که کمتر یا بیشتر، مناسب چنین هدفی‌اند و به موجب آن‌چه گفته شد، درجات گوناگونی هم از صدق یا کذب داریم. با این حال، این ابزار به‌هیچ‌وجه از آنِ ما نیست که به‌دلخواه انتخابشان کنیم یا ادعای برتری یکی بر دیگری داشته باشیم، چراکه اسامی، همواره از سوی دیگری عطا می‌شود؛ دیگریِ قانون‌گذار، واضع و سازندۀ نام که جایگاهش از ما می‌گریزد. اسامی بر ما سبقت می‌گیرند، از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند و اگر منشأ آن‌ها و سرآغاز این سلسله را به حدس و گمان بسپاریم، باید برای آن، منشئی یزدانی قایل شویم؛ چیزی ورای توافقِ صرفِ بشری که در نهادهای اجتماعی اتفاق نیفتاده است- اسامی هیچ‌گاه کاملاً موضوع توافق و اجماع نیستند. دیگری، در نام و در آن لحظه نام‌گذاری که ورای دستیابی ماست، حضور دارد؛ لحظه‌ای که (نشان می‌دهد) باید همواره، خاصیت بنیادین نامی را که نهاده شده، در زمان‌های بسیار دور جست‌وجو کرد. وقتی، در داستان کتاب مقدس، آدم به‌عنوان نخستین انسان، حیوانات را نام‌گذاری می‌کند، این خیال به وجود می‌آید که عمل نام‌گذاری، وابسته به قلمرو یزدانی نیست بلکه ابتکاری انسانی است، اما «کلام» بنیادین، پیش از این هم آن‌جا و خارج از دسترس بشر بود.

این واضعِ احتمالاً یزدانی، نفوذناپذیر و مرموز است. بنابراین، ما همواره در موقعیتی قرار داریم که می‌توانیم این مرموزیت را موشکافی و بررسی کنیم تا به انگیزه‌هایش پی ببریم و معیار نام‌گذاری را تعیین کنیم. «آن‌طور که پیداست، طرحِ اسم، وظیفۀ یک قانون‌گذار است. و برای آن‌که اسامیِ داده‌شده درخور باشد، یک فیلسوفِ دیالکتیک باید بر آن نظارت داشته باشد.» (۳۹۰d) بنابراین، برای سنجش و ارزیابیِ اسامی به دیالکتیک نیاز است؛ نام‌ها باید مورد کندوکاو قرار گرفته تا به ریشۀ احتمالی آن‌ها و توانایی‌شان در نمایشِ موجودیتِ مستقلِ اشیا، دست پیدا کنیم.

اگر اسامی، سرمشقی یزدانی و خدایی دارند، اسم خود خدایان از کجا می‌آید؟ چرا خدایان، خدایان (theoi) نامیده می‌شوند؟ «گمان می‌کنم یونانیانِ نخستین، تنها به آن خدایانی اعتقاد داشته‌اند که امروزه بسیاری از غیریونانیان همچنان به آن‌ها معتقدند: خورشید، ماه، زمین، ستارگان و آسمان. و مشاهده حرکت و تغییر و تبدل‌شان، موجب شد به آن‌ها نام “theoi” بدهند؛ چرا که طبیعت و ماهیتشان حرکت و تغییر (thein) بود.» (۳۹۷b) پس آگاهی از این‌که واژۀ «خدایان» از کلمۀ «حرکت و تغییر» ریشه گرفته‌ و چنین استدلال نسبتاً سست‌بنیانی که ادعا می‌کند دو کلمه، تصادفاً شبیه و مانند فرض گرفته شده‌اند، ما را اندکی سردرگم می‌کند. و چرا انسان، انسان، “anthrōpoi” نام گرفته است؟» نام «انسان»، حاکی از این است که حیوانات دیگر، دربارۀ آن‌چه می‌بینند، کندوکاو و استدلال نمی‌کنند. اما یک انسان، به محض آن‌که چیزی را می‌بیند ــ به عبارت دیگر “opōpe” ــ آن را مورد بررسی و استدلال قرار می‌دهد. بنابراین، تنها انسان است که در میان حیوانات، شایستۀ نام “Anthrōpos” ــ به معنای کسی که هر آن‌چه را می‌بیند به کندوکاوی موشکافانه می‌گذارد (anathrōn ha opōpe) ــ است. (۳۹۹c) روح (psuchē) چه؟ به‌معنای چیزی است که به جسم، حیات (anapsuchon) می‌بخشد. جسم چه؟ «عده‌ای می‌گویند جسم (sōma)، آرامگاه (sēma) روح است از آن جهت که روح، در حیات کنونی‌اش زندانی و مدفون است، درحالی که عده‌ای دیگر می‌گویند جسم، شایستۀ نام «نشانه» (sēma) است به علت این‌که روح، از طریق جسم است که بر هر چه قصد دارد، دلالت می‌کند.» (۴۰۰c) همان‌طور که دیدیم، جسم، در تقاطع آرامگاه و نشانه واقع شده است. عشق چه؟ «”Erōs” (عشق جنسی)، برای این، چنین نام گرفته چون از بیرون به درون رخنه می‌کند، به عبارت دیگر، متعلق به آن کسی نیست که دارای آن است بلکه از طریق دیدگانش به درون او رخنه می‌کند. به همین علت است که در دوران باستان، عشق، “esros” (رخنه و نفوذ) خوانده می‌شد…» (۴۲۰-b) حقیقت چه؟ «”Alētheia” (حقیقت) همچون اسامی دیگر، خلاصه شده؛ حقیقت، چنین نام گرفته چون انگیزۀ خدا از وجود داشتن/بودن، “alēthia” خوانده شده، و این نام، خلاصه و فشردۀ این عبارت است: بی‌جا و مکانی که یزدانی است (alē theia).» (۴۲۱b) بنابراین، حقیقت، همچون سرگردان و خانه‌به‌دوشی خدایی است؛ آیا خدایان به سرشان زده است؟ و همین‌طور الی آخر؛ تمام ۱۳۰ خدا یا چنین ریشه‌شناسی‌هایی که یکی از دیگری پر آب و تاب‌تر است، همگی اثبات می‌کنند که هر اسم، به شکلی بنیان نهاده شده و تجسم چیزی است که بر آن گذاشته شده است و تا حدودی به چیزی شباهت دارد که ازش حکایت می‌کند و نشان‌ از صحتِ حتمیِ تعدادی از ویژگی‌های کلیدی آن چیز دارد و همواره آن را به ذهن، خطور می‌دهد و تمام این‌ها به این معناست که چیزی از قبیل نام خنثا (بی‌طرف) وجود ندارد.

اما پیشنهادهایی که سقراط مطرح می‌کند (آیا واقعاً همۀ این‌ها را جدی می‌گوید؟) بر‌مبنای ریشه‌شناسی است؛ اسامی شبیه به ترکیبی‌اند که اجزایش، پیش از این، فی‌نفسه معنا دارند و اعتبار معنایی یک اسم، اعتبار معنایی اسمی دیگر را تحت پوشش قرار می‌دهد. پس درنهایت، ما در یک چرخه حرکت می‌کنیم. اگر خدایان، theoi، از thein، به معنای حرکت و تغییر، ریشه می‌گیرد، پس thein از کجا ریشه می‌یابد؟ به‌ نظر می‌رسد ریشه‌‌ها، مبتنی بر حرکت باشند؛ حرکت در میان تنیده‌تارِ تنگِ کلمات؛ هر کلمه، کلمه‌ای دیگر را به خاطر می‌آورد، و نه‌تنها مشابه به نظر می‌رسند (به دلیل قرابت و شباهت طنینِ اصوات با طنین معنایی کلمات که موجب می‌شود شباهت ظاهری کلمات، شباهت معنایی آن‌ها را به ذهن ما خطور دهد)، بلکه ما را به سمت و سویی از معنا رهنمون می‌شوند که از صوت و ظاهر کلمات جدایی‌ناپذیر است. اصوات در ارتباط با معنا، به هیچ وجه اختیاری نیستند و معنا، نسبت به صوت و ظاهرِ کلمۀ حاملِ خود، خنثا و بی‌طرف نیست؛ بلکه با آن‌ها پدید می‌آید.

با این حال، باید اجزایی را هم که به خودی خود معنادار نیستند، مدنظر قرار داد؛ همچون اصوات مفرد، حروف، آواها، هجاها، اجزایی که قطعاتِ ساختارِ کلمات و تمام واحدهای معنایی را تشکیل می‌دهند. در این صورت آیا می‌توان به چیزی رسید که دلبخواهی و قراردادیِ محض باشد؟ به‌هیچ‌وجه.

«به نظرت همان‌طور که هر چیزی رنگ یا ویژگی‌های دیگری دارد که به آن‌ها اشاره کردیم، همان‌طور هم یک موجودیت یا هستی ندارد؟ و به‌راستی که آیا هر رنگ یا صوتی، موجودیت و هستی ندارد، درست همچون هر چیز دیگری که می‌گوییم “هست”؟… بنابراین، آن‌گاه که این وجود یا هستیِ هر چیز را در حروف و هجاهایی به نمایش می‌گذاریم که حاملِ آن (چیز) هستند، بدین معنا نیست که بدین‌گونه آن چیز را، هر آن‌چه که فی‌نفسه هست، به نمایش گذاشته‌ایم؟»

بدین‌ترتیب، حروف، اصوات و هجاها، مانند رنگ و صدا، می‌توانند برشی/چیز دلالت داشته باشند، اما آن را نه فقط با ویژگی‌هایی که آن شیء دارد، بلکه با به نمایش گذاشتن موجودیت مستقلش، بهتر و دقیق‌تر نشان دهند. رنگ‌ها و اصوات، صنعتگر خودشان را دارند: نقاش و موسیقی‌دان؛ و صنعتگری که ما به دنبال آنیم، «نام‌گذار» است… «آن کسی که از سرآغاز کار، در جست‌وجوی آنیم.» (۴۲۴a) آیا می‌توان بر نام‌گذار، نامی گذاشت؟ اسم باید خاصیت تقلیدی داشته و مثل شیء باشد، اما از طرفی هم باید وابسته به لوگوس‌ باشد؛ به آن قوه‌ای که چنان نام‌گذاری می‌کند که وجود مستقل اسم را شرح داده و به نمایش می‌گذارد. حروف (و واج‌ها) عناصر الزامی چنین شرح و تعریفی‌اند؛ اما چرا آن‌ها؟ مثلاً چرا حرف «ر» ([۵]rho):

«حرف ر، برای نام‌گذار، به وسیله‌ای باشکوه می‌ماند که می‌توانست با آن، حس و جنبشی را بازنمود دهد؛ در هر حال، او اغلب از آن، به این هدف استفاده می‌کرد؛ نخست، این حرف را فی‌نفسه برای بازسازی حس و جنبش در دو اسمِ rhein”” (روان) و “rheo” (جاری)، به کار می‌برد. سپس در “tromos” (لرزه) و “trechein” (حرکت و جنبش)، و در فعل‌هایی از قبیل “krouein” (ضربت‌زدن)، “thrauein” (خردکردن)، “ereikein” (دریدن)، “thruptein” (شکستن)، “krmatizein” (فروریختن)، “rhumbein” (چرخاندن)؛ او (نام‌گذار) برای بازسازی این افعال و حرکات، بیش از هر چیز، از حرف ر استفاده کرده است.» (۴۲۶d-e)

بنابراین بدون تردید، کلمات دست به گردآوری و ایجاد لحظه‌ای می‌زنند که می‌توانیم در آن، طبیعتِ یادآورنده و مهیجِ مثلاً حرفِ «ر» را ببینیم[۶]. کلمات، همچون تصویر چیزها هستند، و اگر بخواهیم از این تشبیه فراتر برویم، می‌توانیم بگوییم یک تصویر، چیزها را از طریق رنگ‌هایی که شبیه رنگ‌های آن (چیز)ند، مجسم می‌کند و بدین ترتیب، اجزای سخن هم باید حاملِ همان چیزی باشند که بر آن دلالت دارند. «پس همان‌طور که گفته شد، آیا اصلاً اسامی می‌توانند مانند چیزی باشند، مگر آن چیز‌ی که بنا بر شباهت با آن‌ها، قصد بازسازی و وانمودشان را دارند؟ و آیا اسامی، از حروف یا اجزا تشکیل نشده‌اند؟ اسامی، علی‌رغم نارسایی‌شان در شبیه‌سازی، وانمود و بازسازی چیزها و تصویری از آن‌هایند؛ و وقتی این امکان وجود دارد که براساس معیارِ شباهت و قابلیت دلالت، تصاویری بهتر یا نسبتاً بهتر، وجود داشته باشد، پس می‌توان اسامی‌ای داشت که صلاحیتِ کمتر یا بیشتری هم داشته باشند. اما هیچ تصویر بی‌نقصی هم وجود ندارد؛ از آن رو که یک تصویر بی‌نقص، المثنای اصلی خواهد بود و نمی‌توان آن‌ها را از هم تشخیص داد.

«اگر یک تصویر، جزییات آن‌چه را که بازنمود می‌کند، تمام و کمال بازنمود می‌ساخت، دیگر تصویر نبود. … در این صورت، آیا می‌شد همان‌طور که در ادامه می‌آید، پای دو چیز در میان باشد- (مثلاً) سقراط و تصویر سقراط؟ فرض بگیریم خدا، مثل یک نقاش، فقط رنگ و قیافۀ تو را خلق نکرده (بازنمود نداده) بلکه همۀ قسمت‌های داخلی آن را مثل خودت ساخته، همان‌طور گرم و نرم؛ و حرکت، روح و خردی همچون مال تو در آن قرار داده؛ در یک کلام، فرض بگیریم او از هر آن‌چه داری المثنایی ساخته و کنار تو قرار داده؛ تحت این شرایط، آیا دو سقراط وجود دارد یا سقراط و تصویری از او؟» (۴۳۲b-c)

در این صورت، شبح دو سقراط، همچون تصویری چنان بی‌نقص ظاهر می‌شود که نمی‌توان آن را از اصل تشخیص داد؛ جفتی بی‌نقص. جهانی که چنین کثرتی در آن مقیم شود، غیرقابل سکون است؛ جهانی که دستخوش تاخت و تازهای چنین تکراری قرار گیرد و نتوان بدل را از اصل تشخیص داد؛ جهانی با هنری چنان بی‌نقص که قادر باشد این دنیا را با بازنمودهای خود، بازتکثیر کند. اما احتمالاً تنها خدا می‌تواند چنین هنرمندی باشد- یا نکند حتا هنر ضعیف بشری نیز با تمام نقایصش، این قدرت را دارد که تفاوت‌ها را از بین برده و جهان واقعی را به چیزی محدود سازد که جز یک تصویر نیست؟ آیا برای همین است که افلاطون درباره هنر، بسیار احساس خطر می‌کرد و خواستار تبعید هنرمندان از شهر بود؟ وقتی به وادی عین و شباهت قدم می‌گذاریم، ــ حتا آن‌ها که ناقص و نارسا هستند ــ دیگر راه خروجی وجود ندارد، چراکه حتا آن عین و شبیهی که ضعیف است هم، از چنان نیروی جادویی برخوردار است که می‌تواند تداعی‌گر نسخۀ اصل باشد.

«ای کراتولوس، اسامی در هر سطحی که باشند، بر اشیایی که حامل آن‌هایند، اثری ابزورد دارند؛ اگر اسامی هم از هر جنبه شبیه به اشیا باشند، بنابراین، همۀ آن‌ها تکثیر و دوبرابر می‌شوند و دیگر هیچ کس نمی‌تواند تشخیص بدهد کدام شیء است و کدام اسم شیء.» (۴۳۲d)

اگر در فلسفۀ سنتی، بزنگاهی باشد که در آن، پروژه «سه یانسا»[۷]، قید و پیش‌بینی شده باشد، همین‌جاست. (انگار) این عبارات افلاطون، برای دو هزار و پانصد سال نهفته باقی مانده و در خفا، به انتظار چنین پروژه‌ای نشسته باشد تا خود را آشکار سازد. همۀ ویژگی‌ها را این‌جا داریم: اسامی، تصاویری ناقص‌اند، چون اگر بی‌نقص بودند، چیزها را به طور تأثیرگذاری تکثیر می‌کردند و با جهانی متکثر روبه‌رو می‌شدیم که در آن، اسامیِ محض، المثنای بی‌نقصی می‌بودند و چندین موجودیتِ‌ مستقل، حاملِ نامی مشابه می‌شدند و دارندۀ اصلیِ آن نام را چنان تحت‌تأثیر قرار می‌دادند که دیگر نمی‌توانستیم تشخیص بدهیم کدام به کدام است. باوجوداین، پروژه “سه یانسا” نیز یک پیچیدگی دارد: وقتی نتوانیم اسمی را به المثنای تمام‌عیارِ چیزی تبدیل کنیم، می‌توانیم از خودِ اسم، المثنای بی‌نقصی بسازیم و آن را تکثیر کنیم. بنابراین، حتا زمانی‌که نام، تصویری ناقص است، پیوند شکننده یا محکمش با دارندۀ نام، چنان است که او را تکثیر می‌کند. یانِس یانسا[۸] (اصلی)، از طریق همین ویژگی حیله‌گرانه اسم، توسط سه یانسای[۹] دیگر تکثیر شد؛ باوجود این تهدید که از یکدیگر، غیرقابل تشخیص شوند. تکثیر اسم، مرزهای تمییز را از میان برمی‌دارد؛ مرزهایی که بیشتر در اسم برقرار است تا در نشانه‌ها و علایم قراردادیِ محض.

البته که نام‌ها تصاویری بی‌نقص نیستند و تصور تکثیری همه‌جانبه، به ابزورد یا کابوس می‌مانَد؛ بااین‌حال، همین اسامی، در فرایندِ تقلید ناقص‌شان، بر وجودهای مستقلی که دارندۀ آن‌هایند، اثر گذاشته و به طرح مباحث افلاطون دربارۀ صحت اسامی و ریشۀ شایسته آن‌ها، دامن می‌زنند. اسم، برای این‌که شایسته باشد، باید با حامل خود، ساختار و اساسی مشابه داشته باشد، گرچه امکان دارد این شباهت‌ها، ما را دچار سردرگمی و اشتباه کنند. از آن‌جا که خود افلاطون، از تشبیه نام‌گذاری به نقاشی بسیار استفاده کرده، می‌توانیم به مخاطرات نقاشی‌، که او در فصل دهم کتاب جمهوری، بر آن‌ها پافشاری می‌کند، مراجعه کنیم: نقاشی، صرفاً تولیدی از رو است، درواقع کپیِ کپی؛ چون چیزهایی که از آن‌ها کپی می‌شود، خودشان همواره کپیِ مُثُل‌اند، با این حال، این (کپی‌برداری)، کار خطرناکی است. این‌جا رازی وجود دارد که همه این‌ها را در بر می‌گیرد: کپی از کپی (بدلِ بدل)_ این همه جنجال برای چیست؟ چرا باید چنین چیزِ بی‌اهمیتی که بدلِ بدل محسوب می‌شود، موجب این همه نگرانی و ابراز احساسات و حتا خشم و غضب شود؟ چرا تکثیر، خطرناک است؟ اگر کپی‌ها و بدل‌ها هیچ واقعیت درخوری ندارند، یا این واقعیت، بسیار خفیف‌تر و بی‌رنگ ‌و رو‌تر از چیز واقعی است، چه جای نگرانی است؟ چرا این همه وقت و اعصاب را صرف چیزی چنین ناچیز، بی‌اهمیت و حتا پست می‌کنند؟ مسئله این‌جاست که این کپی و بدل، قدرت عجیبی در تحت‌تأثیر قراردادنِ خود شیء دارد. بدل، بر نسخۀ اصل اثر می‌گذارد. ما تقلید می‌کنیم و نه حتا فقط این، بلکه از تقلید هم تقلید می‌کنیم و ظاهراً جهان ایده (مثل) که بدین‌گونه در هم خرد می‌شود، باید به‌سختی در برابر چنین تجاوزی مقاومت ورزد. مقلدان می‌توانند بیشتر از آن‌چه که فکرش را می‌کنیم، آسیب بزنند، آنان می‌توانند با تکرار صِرف، ویرانی به بار آورده و نظم ایده‌های (مثل) جاودانه را با تکرار مکررات به هم بزنند. درست همچون سوفسطاییان که متخصص تقلید بودند، مقلدان نیز می‌توانند با تقلید صِرفِ فلسفه، تیشه به ریشۀ آن بزنند. درنتیجه، تقلیدهراسیِ افلاطون، از بدل و کپی نیست، بلکه از سایۀ بی‌رمق و ناشایست شیء واقعی است؛ هراس او از این بود که آن سایه بی‌اندازه به شیء واقعی شبیه باشد و نتوان آن‌ها را از هم تشخیص داد و با نخی نامریی به آن گره خورده باشد و نشود آن را قطع کرد؛ یعنی بند نافی، بدل را به اصل، وصل کرده باشد و این بدل تبدیل به چیزی شود که رهایی از آن غیرممکن باشد. خطر، زمانی پیش می‌آید که این دو آن‌قدر به هم شبیه باشند که «ناظری ساده‌لوح»، به سادگی یکی را با دیگری اشتباه بگیرد.

وقتی تشبیه در کار باشد، برای اسامی‌ای که به هم شباهت دارند، چنین اتفاقی می‌افتد. گرچه ممکن است یک اسم، تصویری بی‌نقص به نظر رسد، اما چیزی بسیار بیشتر از یک تصویر است و خطر اثرگذاریِ معکوس، همواره در آن وجود داشته و قادر است مبدأ را تحلیل برده و وجود مستقلی را که نام بر آن دلالت دارد، لکه‌دار سازد. و عملی که یانساها انجام دادند، کاملاً افلاطونی است (در تعریف افلاطونی از اسامی می‌گنجد): در صورتی که اسم را بدلِ بی‌رنگ و روی چیز/شیء در نظر بگیریم، تقلیدی از روی تقلید صورت گرفته یا درواقع سه بدل (کپی) از روی یک بدل. و اگر (بنا بر گفتۀ افلاطون) در نقاشی، این عمل تقلید، در فرایند بازنماییِ خود همواره ناقص و ناکارامد است، پس حتماً سه یانسا، در ساخت بدل‌های بی‌نقص، دست به شاهکار زده‌اند، چون این اسم، عملاً در بند بند خود سرشار از تکرار و تکثیر بوده تا به آن اندازه که غیرقابل تمییز است. اگر قرار بود کراتولوس اسمی بی‌نقص داشته باشد، باید دو کراتولوس وجود می‌داشت؛ چه نامی بهتر از آن می‌توان یافت که تکثیرِ دقیقِ چیزی باشد؛ باوجود این، بازتکثیر و تعدد نام، برخلاف آن‌چه انتظار می‌رود، شبح چهار یانس یانسا را احضار می‌کند.

پروژه‌ای که این هنرمندان (سه یانس یانسا) پیاده کردند، در فرضیات خود افلاطونی بود، و به‌منزلۀ یک واکنش و پاسخ به شمار می‌آمد. حزب یانسا، اس دی اس[۱۰] (حزب دموکرات اسلوونی)، در پی این حرکت، بسیار مشوش شد. این کار، رنجش و دلخوری‌های زیاد و نظرهای اهانت‌آمیز و نسبتاً غضبناکی را به دنبال داشت. چرا باید از بدلِ بدل چنین بترسند؟ بی‌شک آن‌ها هم، به خیال آن‌که اسم، تا حدودی می‌تواند نسخه اصل را تحت‌تأثیر قرار بدهد و ویژگی‌های کلیدی آن را به معرض نمایش بگذارد، در هراس افلاطون شریک بودند؛ بنابراین، اسم خنثا و بی‌اثر وجود ندارد و اسامیِ تکثیرشده، در خود، حاملِ ویژگی‌هایی‌اند که نشان‌دهنده موجودیتی مستقل‌اند؛ در این مثال، این موجودیت مستقل، یانسابودگی است که بازیچۀ تکثیر محضِ نام قرار گرفته است. هر یک از یانس یانساها، از طریق این اسم، از موجودیت ژرف و اسرارآمیزِ یانسابودگی بهره‌مند شده است، و حتا بدتر، هیچ خصیصۀ واقعی و مسلمی وجود ندارد که بتواند این موجودیت مستقل (یانسابودگی) را به نمایش بگذارد؛ چراکه چنین موجودیتی تنها به نام وابسته است و برای کسبِ آن هیچ راه دیگری وجود ندارد. بنابراین، استفاده از این اسم (توسط یانساهای دیگر)، دارندۀ اصلی آن را از جایگاه فردیت، یگانگی و وجود غیرقابل‌بیانش، محروم می‌سازد. آشوب‌ها و غضب‌ها گواهی بود بر آن‌که در اسلوونی امروزی، افلاطون‌گرایی، زنده و برقرار است و باید برای مستندسازیِ چنین ایده‌های (مثل) کهنی، قدردان اسن دی اس بود.

بگذارید از کراتولوس بگویم. سقراط به‌خوبی از دام‌های موجود در اسامی آگاه است. بنابراین، دغدغۀ او، درنهایت، پیداکردن بنیان‌های نام‌گذاری در میان کلاف‌ها و کله‌معلق‌های علم ریشه‌یابی لغات نیست، بلکه دغدغه‌اش رسیدن به چنین بنیانی، از طریق کنار گذاشتن تمامِ نام‌هاست.

«اما از آن‌جا که بر سر اسامی، جنگی جهانی وجود دارد و جبهه‌ای ادعا می‌کند نام‌ها شبیه حقیقت‌اند و جبهه‌ای دیگر، آن‌ها را عین حقیقت می‌داند، حال چطور می‌توانیم میان آن‌ها حَکَم شویم و باید از کجا شروع کنیم؟ نمی‌توانیم از دیگر اسامی متفاوت شروع کنیم چون همچین چیزی وجود ندارد. نه، پیداست که باید به دنبال چیزی غیر از اسم باشیم، چیزی که بدون به ‌کار بردن اسامی، درستی و صحت آن‌ها را برای ما مشخص کند؛ (به عبارت دیگر، اسامی‌ای را برای ما مشخص سازد که تجلیِ حقیقتِ پیرامون چیزهایی‌ به‌شمار می‌آیند که هستند)… اما کراتولوس، اگر این حرف درست باشد، ظاهراً می‌توانیم اشیای موجود را مستقل و جدا از اسم، بشناسیم.» (۴۳۸d-e)

پس آرزو و هدف نهایی سقراط این است: دسترسی مستقیم به بارگاه اشیا، بدون گذشتن از درگاه اسامی؛ معرفتی که بتواند اشیا را به‌طور شایسته و بایسته مورد مطالعه قرار دهد بی‌این‌که از ابزارِ همیشگی و ناکارامدِ نام‌گذاری کمک بگیرد و ما را به بیراهۀ ابدیِ اصوات و معنا و جهت‌گیری‌های نامربوط دچار سازد. فقط از طریق رسیدن به موجودیتی مستقل و جدا از نام‌گذاری، می‌توانیم حکم کنیم چه نامی درخور است و چه نامی درخور نیست و درنهایت سلاح‌ را زمین بگذاریم و در این جنگ جهانی اسامی، صلح‌نامه را امضا کنیم. معرفتی که از آن حرف می‌زنیم، بی‌واسطه و مستقیم به شیء بی‌نام، دسترسی دارد؛ یعنی بدون به کار بردن اسامی که چیزی نیستند جز متجاوز. این معرفت، اتصالی است کوتاه که ذهنِ ما را به موجودیتی که مستقیماً به خودِ لوگوسِ اشیا می‌رسد، پیوند می‌دهد بی‌این‌که از لوگوس کلمات کمک بگیرد – اما آیا لوگوس، اساساً به‌معنای «کلمه» نیست؟ آیا می‌توان بدون این‌که از کلمه‌ای استفاده کرد، به کلمه‌ای بی‌نام رسید که ورای تمام کلمات باشد؟ و چگونه می‌توان بدون کلماتی که به آن‌ها گرفتاریم، به چنین معرفتی استناد کرد؟ ظاهراً سقراط با ژولیت هم‌درد است؛ ژولیتی که سعی دارد به عشقی دست پیدا کند که با آن، بی‌واسطه، بدون عبور از سد نام، به معشوق خود دسترسی داشته باشد. او می‌گوید: «نام تو چیزی نیست جز دشمن من» و معتقد است باید از یوغ و سلطۀ نام رها شد تا به عشق خالص دست پیدا کرد. ولی آیا چنین چیزی امکان دارد؟

در پس‌زمینۀ این اقدام خاموش و غیرممکن که هدف نهایی محسوب می‌شود، زیبایی درخشانِ مکالمه و شکوه بازیِ بی‌پایانی از کلمات به چشم می‌خورد که شعرِ جاودانۀ واژه‌هایی‌اند که بازتاب واژه‌هایی دیگرند (چیزی دیگر معنا می‌دهند) ِ واژه‌هایی که همراه با لرزش اصوات و معنا، طنین‌انداز می‌شوند. بدین‌ترتیب، از کراتولوس تا بیداری فینیگان‌ها، فقط یک قدم فاصله است. ممکن است همۀ این‌ها خیالی و بعید به نظر برسد؛ گرچه دربارۀ چنین عمل بعیدی، تأملات بسیاری صورت گرفته: آیا سقراط و افلاطون واقعاً جدی می‌گویند؟ با این حال، آن‌چه گفته شد، این بینش را به وجود آورده که پیوند اصوات و معنا، واقعیت اسم و شیوه‌ای را به نمایش می‌گذارد که تحت آن، اسامی، کاملاً جدا و مستقل از عناوینِ تک‌معناییِ[۱۱] معمول، بر چیزها دلالت می‌کنند و بر آن‌ها برتری دارند. ترادف، که عبارت است از کلماتی متفاوت که بر معنایی مشابه دلالت دارند، وحدت معنایی را پیش‌فرض خود قرار می‌دهد و آن را در مصادیق گوناگون به نمایش می‌گذارد. تخالف[۱۲]، که عبارت است از کلمه‌ای واحد با معناهای متفاوت، انتشار و کثرت معنایی را پیش‌فرض می‌گیرد. پارادوکس کراتولوس این است که سعی دارد وحدت معنا را ازطریق صنعت تخالف و طبیعت متلونِ زبان توضیح دهد که غیرقابل پیش‌بینی و تابع فرصت و اقتضاست. (در شرایطی که گفته شد) معرفت، شاعرانگی را ملاقات می‌کند و مرز میان آن‌ها غیرقابل تمییز می‌شود. نام‌گذاری، مبتنی است بر چنین بازی با کلماتی؛ بر آن جنبۀ متلون لوگوس که نمی‌توان از جنبۀ ثابت و صریح آن، جدایش ساخت. و اگر بخواهم راه دور بروم، به ضمیر ناخودآگاهِ فروید می‌ماند که همواره از چنین تخالف‌هایی استفاده می‌کند تا راهی برای ظهور و انتقال حقیقت متلون خود بیابد. این‌جا در باب زبان واقعیتی وجود دارد که در این میانه ظاهر می‌شود و کاملاً ورای قابلیتش در انتقال معناست.

البته امروزه، ما به پیروی از سوسور، اعتقاد داریم که اسامی، همچون تمامی نشانه‌ها، قراردادی‌اند و هر نوع ریشه‌یابی بنا بر تشابه، کاملاً بیهوده است و موجب پدیداییِ توهماتی می‌شود که هیچ ارزش زبان‌شناختی یا معرفت‌شناختی ندارند. با این حال، آیا اصلاً کلمه، نشانه یا ادایی وجود دارد که بتوانیم آن را قراردادیِ صرف بدانیم و نه هیچ چیز دیگر؟ بهتر نیست بگوییم همۀ ما عمیقاً و قلباً کراتولوسی هستیم؟ و باور داریم کلمات محتملاً با هم ارتباط دارند و مخفیانه مطابقت پیدا می‌کنند و بازتاب‌هایی را شکل می‌دهند که به طور مداوم، با اصوات خود، به توهمات ما دامن می‌زنند و این خیال را به سرمان می‌اندازند که هر نشانه یا کلمه، در حالی که ممکن است قراردادی باشد، درست آن لحظه که آن را به کار می‌بریم، از قراردادی بودن دست می‌کشد. و حتا اگر رسماً موضع هرموجین را بپذیریم که می‌گوید اسامی فقط قراردادهایی اجتماعی‌اند و عُرف آ‌ن‌ها را تأیید و تثبیت می‌کند، با وجود این، نمی‌توانیم در باورهای درونی، رویاها و آرزوهامان، هرگز از آن حمایت کنیم. اسامی دلالت‌گرند، و آن‌چه بر آن دلالت می‌کنند، دقیقاً آن چیزی نیست که بر آن حمل می‌شوند. اگر بنیان‌های پر جلال و جبروت و تفننیِ اسامی، خیالی به نظر می‌رسند، پس این‌که بتوانیم یک روز آن‌ها را به مرجعشان تحویل کنیم هم خیال است. اسامی قدرت خود را دارند، و پروژه یانساها، این قدرت غریب را به نمایش می‌گذارد که میان مرجع، احضار، میل و چهارچوب جامعه معلق بود. اسامی با قدرت خود، دارای قابلیتِ به لرزه انداختنِ شبکه قدرت‌اند.

طبق آن‌چه روایت می‌کنند، کراتولوس، نخستین استاد فلسفۀ افلاطون و مرشد او بود؛ تا پیش از آن‌که او دومین و آخرین استاد خود، سقراط را بیابد. بنابراین، در این مکالمه با چیزی شبیه یک چکیده روبه‌رو هستیم؛ دو استاد افلاطون با یکدیگر رو در رو می‌شوند و به بحثی فلسفی می‌پردازند و همان‌طور که پیداست، سقراط دست بالا را دارد. اما این پایان کار کراتولوس نیست. ظاهراً کراتولوس به شیوۀ خودش، توصیۀ سقراط را دنبال می‌کند که می‌گوید می‌توان در سکوت و بدون نیاز به اسامی، به موجودیت مستقل اشیا دست یافت و نام‌ها را اساساً کنار گذاشت. می‌توانیم دنبالۀ این اظهارات را در ارسطو بخوانیم:

«وقتی دیدند سراسر جهان طبیعت در حرکت است و هیچ گزارۀ حقیقی‌ای نمی‌تواند این حرکت و تغییر را توجیه کند، همان‌طور که پیداست، گفتند با توجه به این‌که همه چیز، از همه سو، در حال تغییر است، پس در نتیجه نمی‌توان حقیقت چیزی را ثابت کرد. این اعتقاد که در گسترده‌ترین چشم‌انداز خود رواج پیدا کرد… از سوی کراتولوس بیان و حفظ شده بود؛ اویی که سرانجام به این نتیجه رسید که بهتر است چیزی نگوید و فقط انگشتش را تکان بدهد و هراکلیتوس را به خاطر این گفته نقد کند که غیرممکن است دو بار در یک رودخانه پا گذاشت؛ چراکه به نظر کراتولوس، حتا نمی‌توان همان یک‌بار هم در رودخانه پا گذاشت.»

بدین‌ترتیب، ما بر برنده‌ترین لبۀ تیغ فلسفه ایستاده‌ایم: مطلقاً غیرممکن است بتوانیم چیزی بگوییم و فلسفه، به تکانِ صرفِ یک انگشت در سکوت و به واکنشی نهایی ورای دام‌های لوگوس و اسامی، نزول یافته است. آیا حرکت یک انگشت، صرفاً برای اشاره به چیزهایی است که نمی‌توان اسمشان را برد؟ یا این عمل، تقریباً همان واکنشِ بالابردن انگشت وسط است که در میان عموم جا افتاده؟ شاید، در پروژه یانساها، باید هر دوی این راهکارها را با هم ترکیب کرد: تکثیر اسم با هدف تکثیرِ حاملِ آن، و واکنشِ خاموش کراتولوس و بالا بردن انگشت وسط.

افلاطون، میان اسامی خاص و عام هیچ تمایزی قایل نمی‌شود. نزد او، همۀ آن‌ها یکی هستند؛ چه از منشاء و قابلیت اسامی خاصی از قبیل آتنا، آپولو، هکتور، استیاناکس و یانسا بحث کنیم یا چه دربارۀ اسامی عامی از قبیل حقیقت، آدمی، جسم، روح و معرفت و غیره. در هر دوی آن‌ها به دنبال ریشۀ خاص اسامی است. اما این مبحث، در زبان‌شناسی و فلسفۀ زبان مدرن یا سنتی، عموماً به این شکل مطرح نشده است. پیداست که اسامی عام، در فرهنگ واژگان، تعاریفی دارند و معنای کلمه را به کمک ویژگی‌های موجودِ مستقلِ دارندۀ اسم، توضیح می‌دهند. بنابراین، هر کلمه، بر اساس شاخصه‌هایی که بیانگر ویژگی‌های ضروری آن است، توضیح داده می‌شود. اسامی عام، با دسته‌ای از اسامی عام دیگر تعریف می‌شوند و شاخصه‌هایی را به نمایش می‌گذارند که معنای اسم عام، با آن‌ها تعین می‌یابد.[۱۳] در مورد اسامی خاص، به‌هیچ وجه این‌طور نیست یا دست‌کم این‌که آن‌ها نشان‌دهندۀ نمونه‌ای خاص هستند. در وهلۀ نخست می‌توان گفت اسامی خاص فقط از طریق ویژگی‌های عام تعریف نمی‌شوند، بلکه باید ویژگی‌هایی خاص را هم به آن‌ها اضافه کرد تا چیزی که بر آن دلالت دارد، خاص شود. مثلاً تاریخ و مکان تولد، حرفه و دستاوردها. اما ویژگی‌های خاصی که منحصراً وابسته به دارندۀ آن نام است و نه هیچ کس دیگر، همان‌طور رفتار نمی‌کنند که ویژگی‌های عامِ معرفِ اسامی عام. اگر اسم «سگ» به مجموعه‌ای از خصوصیات ارجاع دارد که بیانگر طبیعت خاص این حیوان است و بدین‌گونه موجودیت خاصش را تعین می‌بخشد، یعنی «سگ‌بودگی»‌اش و آن‌چه یک سگ را سگ می‌کند؛ و سپس اگر به آن سگ نام فیدو[۱۴] بدهیم، که بر خاص‌بودگی آن دلالت دارد، این نام، بیانگر «فیدوبودگی» آن سگ نیست – در قبال این اسم، هیچ موجودیتی وجود ندارد مگر عمل غیرضروریِ صاحبش در گذاردن این نام بر او. فیدویِ سگ، در هیچ خصوصیت مشابهی با دستۀ دیگرِ حیواناتی که دارندۀ چنین نامی‌اند، مشترک نیست. گرچه اسم فیدو، مثل اسامی دیگر، خاص نیست[۱۵] و به‌دلخواه گذاشته شده، اما سؤالی که پیش می‌آید، این است: آیا این نام به‌تنهایی، همچون چکیدۀ مجموعه‌ای از ویژگی‌هایی عمل می‌کند که تمام و کمال، وصفِ موجوداتِ دارندۀ آن است؟

به هیچ وجه قصد نداریم وارد مبحث طولانی و جالب‌توجهی شویم که با نظریۀ توصیفی اسامیِ خاص، در تضاد است (نظریه‌ای که برتراند راسل طرف‌دار همیشگی آن بود)؛ نظریه‌ای که ادعا می‌کند اسامی خاص به مجموعه‌ای از صفات خلاصه می‌شود و از سوی دیگر، نقدهای سختی که بر چنین نظریه‌ای وارد شده (بیشتر آن‌ها را ساول کریپکی[۱۶]، صاحب اثر نام‌گذاری و ضرورت[۱۷]، مطرح کرده که شناخته‌شده‌ترین کتاب در این زمینه است) مدعی آن هستند که اسم خاص، درنهایت همواره یک «مدلول انعطاف‌ناپذیر» است و نمی‌توان آن را به مجموعه‌ای از صفات و ویژگی‌ها خلاصه کرد و صرفاً متکی بر عملِ مشروطِ نام‌گذاری است که به‌شکلی سخت و پابرجا بر ابژۀ خود دلالت دارد. بگذارید از یک راه دیگر وارد شویم. اگر اسمی همچون «اسلوونی» را در نظر بگیریم، به مجموعه‌ای از صفات ارجاع دارد – صفات جغرافیایی، تاریخی، زبان‌شناختی و آمارشناختی و غیره _ با این حال، به مجموعه‌ای از واقعیت‌های فرضی یا ویژگی‌های خیالی نیز ارجاع می‌دهد _ مردم اسلوونی سخت‌کوش، منظم، دارای پشت‌کار، طرف‌دار آزادی، وظیفه‌شناس، مهمان‌نواز، خداترس و مغرورند و غیره. (یا ویژگی‌هایی دیگر از قبیل ازخودراضی، متکبر، حسود، خودپسند، از‌خود‌بیزار، جانماز‌آب‌کش و خودمختار.) بدین‌صورت، نام «اسلوونی»، چکیدۀ این ویژگی‌هاست و عملکرد این اسم چیزی نیست جز گردآوریِ آن‌ها تحت یک عنوان. نام، فی‌نفسه پوچ است؛ فقط مجموعه‌ای است تشکیل‌شده از اجزا و به خودی خود به هیچ چیز جدای از این ویژگی‌ها ارجاع ندارد. اما آیا همیشه چنین است؟ دلالت‌گر پوچ، تقریباً بر خاصیت اسرارآمیز ایکسی دلالت می‌کند که غیرقابل تحویل به هر ویژگی‌ای است، و بدین‌گونه یک‌نفر به دام وارونگی می‌افتد، به دام وهمی ساختاری که ادعا می‌کند همۀ ویژگی‌ها ظاهراً چیزی نیستند جز تجلی‌های آن خاصیت اسرارآمیز ایکس که اسم، صرفاً بر آن دلالت دارد. شبحی از «اسلوونی»[۱۸] وجود دارد که نمی‌توان به هیچ وجه از طریق این ویژگی‌ها آن را به نمایش گذاشت و فقط اسم است که آن را توصیف می‌کند، نه ویژگی‌های مسلم و ایجابی. «اسلوونی» غیرقابل توضیح، غیرقابل توجیه، غیرقابل فهم، نفوذناپذیر و بی‌کران است و توهمی از ژرفا و عمق ایجاد می‌کند که به علت این‌که فقط نتیجه محضِ ادای پوچ نام‌گذاری است، غیرقابل توصیف می‌شود. اسم، ورای تمام خاصیت‌ها، ورای تمام تعاریفی که شارحان از اسامی خاص به‌دست داده‌اند، به‌عنوان مرجعِ خاصِ خود، به یک ایکس ارجاع دارد، به یک مفهوم مفرد که نا‌م‌ناپذیر است (و عکس اسامی عام است که در درجات متفاوتی از کلیت و جزئیت قرار دارند و اصولاً مفرد نیستند.) در این صورت ایکسی خلق می‌شود بدون ویژگی‌ و خاصیت‌ که وجودی غیرقابل توصیف است؛ یک هیچ که با وجود آن‌چه گفته شد، به‌عنوان یک چیز ظاهر می‌شود و هیچ‌گاه از طریق تحویل آن به توصیفات، نابود نمی‌شود، در نیستی خود بر جا می‌‌ماند و مفاد محضِ وهم و خیال را مهیا می‌کند.

هر اسمی بدین گونه است. بدون یک شبح (وهم)، نامی وجود ندارد. نام‌گذاری، احضار روح و شبح است. ما همواره چیزی بیش از یک دسته صفت و ویژگی را نام‌گذاری می‌کنیم: ایکس غیرقابل توصیفِ مفردی که به کاربردِ اسامی پیوست شده است. نام، همواره بر چیزی که غیرقابل نام‌گذاری است، نام می‌گذارد یا بهتر است بگوییم با نام‌گذاری آن، همواره چیزی غیرقابل نام‌گذاری می‌سازد، چیزی که یک اسمِ صرف، نمی‌تواند چکیده‌ای از خصوصیات توصیفیِ آن به ما بدهد تا بتوانیم آن را درک و دریافت کنیم. واقعیت اسم، چیزی است که از نام گرفتن سر باز می‌زند و با این حال در جایگاه مرکزی خود باقی می‌ماند.[۱۹]

اگر سعی داشته باشیم با مجموعه‌ای از توصیفات مسلم و ایجابی، بر اسم یانس یانسا دلالت کنیم، از آغاز کار با مشکل مواجه می‌شویم. مثلاً بگوییم: «این مرد در ۱۷ سپتامبر سال ۱۹۵۸ در لیوبلیانا[۲۰] متولد شد و دوبار نخست‌وزیر اسلوونی شد و به اتهام فساد مالی به حبس محکوم شد و قهرمان استقلال اسلوونی بود.» و غیره، اما مسئله این‌جاست که این شخص، دارنده نام یانس یانسا نیست، بلکه دارنده نام ایوان یانسا است. هر چه گفتیم، درست به نظر می‌رسد جز اسم او؛ پیش‌شرط توصیفی‌ای که در معرفی وی می‌آید. تنها چیزی که در این شرایط به نظر می‌رسد این است که یانسا «همواره و پیشاپیش»، از همان اول، در خودش تکثیر یافته و به اسمی شناخته شده که نام توی مدارک و شناسنامه‌اش نیست و با این نام فرضی، زندگی و حرفه‌ای به هم زده و بدین‌گونه، فلاسفۀ تحلیل زبان را دچار معمایی قابل‌توجه کرده است (مطمئنم کریپکی شیفتۀ این معما می‌شد و یکی از کتاب‌هایش را به آن اختصاص می‌داد.) خاص‌ بودن نام‌گذاری، با خاص‌بودگی تاریخ و محل تولد، پیوند خورده و پیش از این، در شبکۀ اجتماعی گسترده‌تری از رسمیت و شناسایی، یعنی از «همچنین شناخته‌شده به‌عنوان»، «معروف به»، که فرضاً و عرفا هویت را تعریف می‌کنند، ثبت شده است؛ و این‌ها همه جدا از تعیین‌کننده سفت و سختی اتفاق می‌افتد که اسم را بنا بر مدارک و اسناد، تصدیق و تأئید می‌کند. برخلاف آن‌چه تصور می‌شود، سه یانسا، به هیچ وجه نام او (یانسای نخست‌وزیر) را تکرار نکردند، بلکه تکرارِ آن را تکرار کردند و چون شواهدی دارند که اثبات می‌کند یانس یانسا هستند، «عملاً و واقعاً» دارندگانِ مشروعِ این نام‌اند، در عین ‌حال که یانسای اصلی، نامشروع و تقلبی است. اما نام «واقعی» چیست؟ آیا می‌توان آزادانه و به دلخواه، بر آدم‌ها اسم گذاشت و به آن معنا که موجودیت‌های دیگر واقعی‌اند، «واقعی» به‌شمارشان آورد؟ موجودیت‌هایی که دیگری، آن نامگذارِ یزدانیِ افلاطونی، بر آن‌ها اسم گذاشته؛ آن‌جا که حق انتخاب و مخالفتی نداریم. آیا گواهی رسمی و اسناد و مدارک، ضامنِ واقعیت یک اسم‌اند؟

اما شاید واقعیت یک نام، جدا از ارزش آوایی غیرقابل تحویلش، بیشتر در شبحی وجود دارد که از طریق اسم بر آن دلالت می‌شود؛ در آن مفهومِ بی‌نامِ مفردی که مورد اشاره اسم است. احتمالاً علت آشوبی که با تغییر نام سه یانسا به راه افتاد، چنین خاصیت مرموزی بود؛ چراکه اگر این ایکس غیرقابل توصیف، مفرد است و تنها در فردیتش وابسته به نام است، پس تکرار و تکثیر اسم، از آن رو که در چنین مفهوم مفردی تداخل ایجاد می‌کند، موجب بی‌نظمی و اغتشاش می‌شود. مسئله این نیست که فرد واحد، یانس یانسا (معروف به ایوان یانسا) تحت تأثیر این تکرار و تکثیر قرار می‌گیرد – چرا یک سیاست‌مدار باید به تغییر نام چند هنرمند دیوانه اهمیت بدهد؟ مسئله این است که این مفهوم اسرارآمیز مفرد، آن لحظه تحت‌تأثیر واقع می‌شود که مقلدان بیشتری ظاهر می‌شوند. و اگر به این خاصیت ایکسِ یانس یانسا، تحت ‌عنوان یانسابودگی (آن هم به صورت نامناسب و ناکافی، چراکه وابسته به موجودیتی است که قادر به نام گرفتن نیست) اشاره کنیم، پس به نظر می‌رسد سه بدل (یانسا) شخصاً ادعای یانسابودگی کرده و آن یانسای حقیقی را با ادعایی بجا و درخور، تهدید به محروم‌سازی می‌کنند. آن‌ها او را تهدید می‌کنند نه به این‌که وی را از نام منحصربفردش محروم سازند (چراکه هیچ نامی منحصربفرد نیست)، بلکه با اِشغالِ خودسرانه این نام و تکثیر آن، او را تهدید به محرومیت از مفهومِ خودش و از ایکس می‌کنند؛ آن هاله و گنجینه نام‌ناپذیر؛ آن‌چه که بیشتر در اوست تا در اسم و ویژگی‌های توصیفی آن.

بیایید اکنون از دریچه‌ای بسیار متفاوت، یعنی از نگاه نام‌گذار و ارتباط اسامی با اعقاب و آیندگان، به آن‌ها نظر بیندازیم. همۀ ما می‌توانیم به نحوی بر تخت نام‌گذارِ افلاطونی تکیه بزنیم و اسم فرزاندانمان را خودمان انتخاب کنیم؛ اسم‌هایی که انتخاب می‌کنیم با سرنوشتشان گره خواهد خورد، و خوب یا بد، بستگی به هوی و هوس ما دارد که آن‌ها «واقعاً» چه نامیده شوند؛ می‌توانیم به‌دلخواه، آن‌ها را نشان‌گذاری کنیم و آن‌ها باید تمام عمر با این نشانِ سرنوشت‌ساز به سر ببرند، زندگی کنند، علیه آن طغیان کنند، شیفته یا ازش بیزار باشند، در هر صورت، هیچ‌کس نمی‌تواند نسبت به اسمش بی‌تفاوت باشد، اسامی به غلیان احساساتی دامن می‌زنند که نمی‌توان از آن سر باز زد. در این مورد، یک مثال برجسته کفایت خواهد کرد.

فروید شش فرزند داشت، سه پسر و سه دختر. فهرست آن‌ها به ترتیب تولد چنین است: ماتیلده[۲۱] (۱۸۸۷)، جین-مارتین[۲۲] (۱۸۸۹)، الیور[۲۳] (۱۸۹۱)، ارنست[۲۴] (۱۸۹۲)، سوفی[۲۵] (۱۸۹۳)، آنا[۲۶] (۱۸۹۵). فروید اصرار داشت اسامی بچه‌ها را خودش انتخاب کند. او در کتاب تعبیر رؤیا[۲۷] چنین می‌گوید:

«من اصرار داشتم نام فرزندانم، نه طبق مد زمانه بلکه به یاد آدم‌هایی انتخاب شود که بهشان ارادت دارم. نام آن‌ها، بچه‌ها را بدل به آدم‌هایی می‌کرد که از گور برخاسته باشند. [Ihre Namen Machen die Kinder zu Revenants] و در کل، به این اندیشیدم که مگر داشتن فرزندانی از آن خود، راهی برای ابدی ماندن نیست؟»

سخن بسیار عجیبی است. طبق استدلال آن، بچه‌ها در واقع به ارواح و مردگانی از گور برخاسته شبیه‌اند، چراکه اسامی‌شان از روی آدم‌هایی انتخاب شده که چنان برایشان ارزش قایلیم که زندگی پس از مرگشان را با بچه‌ها تحقق بخشیم؛ آن‌ها با نامی که می‌گیرند، محکوم به ایفای نقش یک مرده‌اند. زندگی‌شان پیشاپیش به‌عنوان یک زندگی پس از مرگ شروع شده و ارواحی‌اند که مأموریتی بر عهده دارند. فروید از طریق انتخاب نام توسط خودش، اقتدار پدرانه‌اش را با اقتدارش در نام‌گذاری کاملاً به جا آورد. اسم، متعلق و وابسته به پدر است.

الگوها چه کسانی بودند؟ اول برای پسرها: جین-مارتین از روی نام جین-مارتین شارکوت[۲۸]، معلم و استاد بزرگ فروید در زمینۀ روانکاوی بود که سازنده‌ترین سال‌هایش (۶ ـ ۱۸۸۵) را در بیمارستان سالپاتریه[۲۹] پاریس با او گذرانده بود؛ الیور از نام الیور کرامول[۳۰] گرفته شده بود که فروید همیشه احترام زیادی برای وی قایل بود؛ و ارنست از روی ارنست بروک[۳۱]، نخستین معلم و استاد بزرگ فروید در زمینۀ علوم طبیعی که سه ماه پیش از تولد پسر فروید، فوت کرد –  فروید «شادترین سال‌های زندگی‌اش» (۸۱ ـ ۱۸۷۶) را در آزمایشگاه فیزیولوژیک بروک گذراند. برای دختران، ماتیلده نام خود را از ماتیلده بروئر[۳۲] (متولد آلتمن)، همسر جوزف بروئر، صمیمی‌ترین دوست و همکار فروید گرفته بود؛ سوفی از روی سوفی شواب-پنث[۳۳]، دوست صمیمی خانوادگی؛ و آنا از روی آنا همرشلاگ-لیختهایم[۳۴]، دیگر دوست صمیمی خانوادگی و مشهورترین بیمار فروید – او همان ایرمای معروف در رؤیای تزریقِ ایرما بود؛ نامدارترین رؤیایی که فروید به‌عنوان نمونه آورده است. اشتراک این سه زن با هم، در این بود که هر سه مادرخوانده‌های آن سه دختربچه بودند.

در این باره ذره‌ای سردرگمی پیش می‌آید: اسم پسران از دانشمندان بزرگ و قهرمانان سیاسی گرفته شده و نام دختران از روی دوستان خانوادگی که مشتاقانه نقش مادرخوانده به خود گرفته‌اند. فروید، انقلابی، کاشف و مبتکر بزرگ، با همین شبکۀ خصوصی فانتزی‌هایش که نام‌گذاری (جریان کوتاه میان شخصی‌ترین ساحت و عمومی‌ترین حوزه) را مقید و مشروط می‌ساخت، در قرن نوزده عمیقاً جای پای خود را محکم کرده بود. هر پدر و مادری که تا به حال برای فرزند خود نام انتخاب کرده، از دغدغه‌ای که همراه با نام‌گذاری می‌آید خبر دارد، ترکیب پیچیده‌ای از دلبستگی‌های خصوصی و فانتزی‌ها، خیالات شخصی و ایده‌های همیشگی، هاله خیالی‌ای که اسامی متعدد را در بر گرفته و از سوی دیگر، نشانی همگانی که کودک باید سراسر زندگی‌اش با آن سر کند.

با این حال، فریبایی و جذابی سخن فروید در پیوندی است که میان اسامی و جاودانگی برقرار می‌کند. داشتنِ فرزند راهی است برای جاودانگی، برای امتداد زندگی‌مان از طریق زاد و ولد. اما این کافی نیست؛ آن‌چه مطرح است نه فقط بقای بیولوژیکیِ یک فردیت از طریق یک نماینده است، بلکه گذارِ نمادینی است که اسامی، آن را محقق می‌سازند. جنس بشر ادامه خواهد یافت و فردیت حاضر را از طریق اولادش، به جاودانگی ممکن بسط خواهد داد؛ ژن‌های ما به طور نامتناهی تکثیر خواهد شد – ممکن است یک فردیت، راهی ژنتیکی در نظر گرفته شود برای خلق یک ژن دیگر و تکثیر آن فردیت – طبق گفته ریچارد داوکینز[۳۵]، به‌راستی که ژن‌ها خودخواه‌اند، آن‌ها فقط به بازتولید خود اهمیت می‌دهند و برایشان ما صرفاً ابزاری هستیم که آن‌ها را به هدفشان می‌رسانیم. بدین قرار، وحدت بیولوژیکی ما که در یگانگیِ اثر DNAمان نقش بسته، ممکن است به‌طور نامحدودی دوام و استمرار داشته باشد. اما اسم به DNA فرهنگی‌مان می‌مانَد؛ نشانِ منحصربه‌فرد وحدتمان که در اجتماع حک شده، و نام‌گذاری فرزندانمان از روی اسامی قهرمان‌ها و آدم‌های محبوب‌مان دربردارنده این امید است که DNA فرهنگی‌مان، در جاده‌ای که رو به آینده‌ای پیش‌بینی‌ناپذیر می‌رود، دست‌کم مسیر اندکی را در کنار DNA بیولوژیکمان طی کند. بدین‌گونه ممکن است یک نام شخصی، در مهیاساختن تکثیر و اولاد فرهنگی خود، به‌عنوان راهی دلالت‌کننده به شمار آید؛ یعنی این فردیت و انحصار، شیوه‌ای باشد که اسم، برای ساختن اسم دیگر به کار می‌گیرد. عموماً، وظیفه نام خانوادگی است که حاملِ نشانی از نام پدر، رییس فرضی خانواده و نام‌گذار احتمالی باشد؛ اما با بده بستان‌های شخصی‌ای که در انتخاب آزاد اسم پیش می‌آید، این حق به نام کوچک هم داده می‌شود که به‌شیوه‌ای غیرقابل‌پیش‌بینی‌تر، درحالی‌که شور و اشتیاق، فانتزی‌ها، اولویت‌ها و تمایلات شخصی محرک آن است، به جا آورنده همین رسالت باشد.

اگر اسامی، ادعای جاودانه‌سازی دارند، پس احتمالاً یانس یانسا از این‌که به چنین شکل بخصوصی، با تکثیر نامش جاودانه شده، چندان هم ذوق‌زده نیست. گرچه، چه کسی ‌می‌داند، شاید این حادثه اثبات کند که سرانجام، تکثیر، بیشتر از فعالیت‌های سیاسی‌اش، شانسی برای جاودانگی او مهیا ساخت. اگر از نظر زمانی نگاه کنیم، هنر، بیشتر از سیاست بر جا می‌ماند.

برای پیوند نام با جاودانگی، راه دیگری نیز وجود دارد. برشت یک جا درباره هگل، استاد بزرگش درباب مباحث Great Method، یعنی دیالکتیک، صحبت می‌کند. او عنوان «شوخ‌ترین فیلسوف در میان فلاسفه» را به هگل نسبت می‌دهد، به‌ویژه از آن رو که منحصراً به این امر علاقه‌مند بود که چطور اشیا مدام به عکس خود تغییر می‌یابند و هیچ‌گاه ثابت نمی‌مانند. «او با تساویِ یک با یک مخالف بود، نه تنها به این خاطر که هر چه وجود داشت به‌طور غیرقابل کنترل و مقاومت‌ناپذیری به چیزی دیگر، مثلاً به عکسش، بدل می‌شود بلکه به خاطر این‌که به‌هیچ‌وجه چیزی با خودش برابر و شبیه نیست. او نیز، همچون هر شوخ‌طبع دیگر، به‌ویژه علاقه‌مند بود بداند اشیا به چه تبدیل می‌شوند (چه اتفاقی برای اشیا می‌افتد). همان‌طور که نقل‌قولی برلینی نشان می‌دهد: خدای من، چه عوض شده‌ای امیل!» در این مورد، ناشر گرامی، پاورقی‌ای آماده می‌کند و توضیح می‌دهد این جمله از یکی از لطیفه‌های برلین گرفته شده که در آن، بیوه‌ای سر قبر شوهر آخرش می‌رود و سنگ قبر او را با چنین جملاتی مورد خطاب قرار می‌دهد. نمونۀ اعلای دیالکتیک: هر چیزی تغییر می‌کند؛ برای مثال، امیل به سنگ قبری تبدیل شده که نام او را بر خود دارد. (اسم امیل را من از خودم نساخته‌ام، بلکه برشت در ارجاع به فولکلور برلین، آن را قید می‌کند.)

تغییر نام سه یانس یانسا، به خصوص آن یکی که به شکلی دیالکتیکی امیل «هست و نیست»، («یعنی» امیل هرواتین)، در کنار چیزهای دیگر، به این امر اشاره داشت که تغییر نام یک‌نفر، دربردارنده معنای ضمنی مرگی نمادین است. اگر نامت را عوض کنی، به این می‌مانَد که مرده‌ای، به این می‌ماند که مرگ خود را در ارتباط (نمادین) با دیگران تجربه می‌کنی. طنز برشت، جنبه دیگری از این مسئله را به نمایش می‌گذارد: دارنده نام، عوض می‌شود، حتا بدتر از آن، درمی‌گذرد و به دقیق‌ترین معنای کلمه ناپدید می‌شود، با این حال تنها چیزی که باقی می‌ماند مطلقاً نام اوست. او «عملاً» مرده است اما نامش به‌طور نمادین زنده مانده است. مهم نیست وضعیت دارنده نام به چه اندازه، در این دگرگونی و انتقال تغییر می‌کند؛ اسم، همان اسم باقی می‌ماند و به زندگی ادامه می‌دهد. نام آن چیزی است که ما را زنده نگاه خواهد داشت، بادوام‌تر از ماست و فرصت ما را برای رسیدن به جاودانگی تحقق می‌بخشد. پس از ما زنده خواهد ماند؛ نخست به‌صورت مفهومی عام، همان‌طور که بنا بر رسمی نمادین (در یادها) حک می‌شود و بدین‌گونه مرجعی به‌شمار می‌آید که به‌خاطر آن به یاد آورده می‌شویم، اما بعد، به‌صورت مفهومی مادی‌تر و پیش‌پا افتاده‌تر، نوشته‌ای می‌شود بر گور، به عبارت دیگر، به‌معنای دقیق کلمه بر سنگ حک می‌شود. یک اسم، چیزی است که موجودیت‌مان را بر سنگ نقش می‌بندد و آن را ماندگار می‌سازد. اسامی از پلاتی[۳۶] مخفی برخوردارند – پلات، کلمه‌ای است که در زبان انگلیسی همچنین به معنای مقبره خانوادگی است (آخرین فیلم هیچکاک، پلات خانوادگی نام داشت و یقیناً بر معنای دوگانه این کلمه اطلاق داشت). آن‌ها رسالت و سرنوشتی مخفی داشتند: این‌که تحت عنوان اسم، بخشی از ما باشند و یک روز خود را بر سنگ قبر ما بیابند. قصد نهفته اسم، در کنار دیگر چیزها، این است که بر سنگ قبر حک شود، در جسمی سخت و عملاً تغییرناپذیر، دست‌کم تا آن‌جا که می‌توان انتظار داشت. این بخشی از موجودیت‌مان است که بیشتر از ما باقی می‌ماند و بر (احتمالاً) بادوام‌ترین سنگ‌ها نوشته می‌شود. نام‌ها «فناناپذیر»ند، ما فناناپذیر نیستیم؛ نام زنده می‌ماند، ما می‌میریم. آن روی سکه انتخاب و تغییر آزادانۀ اسم چنین است: با توجه به غیرانتخابی بودنِ سنگ قبری که اسم، درنهایت بر روی آن حک می‌شود (یعنی بخش جاودانه‌مان بر خودِ فانی‌مان)، و با توجه به مبحث مرگ نمادین که گفتیم، همراه با تغییر نام اتفاق می‌افتد، آن روی سکه (تغییر نام)، خود را در بقای نمادین نشان می‌دهد. اسم، به طور نمادین، پس از مرگ ما، به زندگی خود ادامه می‌دهد و واقعیت زندگی‌مان را ورای حیات جسمانی‌مان، به نمایش می‌گذارد. از سویی، این‌جا جایگاهی است که حامل، در آن یکسان و ثابت باقی می‌ماند و می‌تواند به‌دلخواه خود نام‌هایش را عوض کند بی‌این‌که این امر، ماهیت وی را (دست‌کم در ظاهر) تحت‌تأثیر قرار دهد، اما از سوی دیگر، این جایگاهی است که اسم، خود را از گور مبرا می‌کند و اثبات می‌کند بیشتر از حامل خویش بر جا می‌ماند، حاملی که گرچه ماهیتش تغییر یافته، اما اسمش نه. اسم اثبات می‌کند «ریشه‌ای»تر و پابرجاتر از حاملِ درگذشته خویش است. ما چیزی نیستیم جز اپیزودی کوتاه در حیات طولانی اسامی‌مان.

یک ضرب‌المثل دویست سالۀ فرانسوی می‌گوید: «جایی برای دو ناپلئون وجود ندارد.»[۳۷] این گفته نوسانات متعددی دارد؛ مثلاً «در رأس (نوسان به این معناست که) برای دو ناپلئون جای کافی وجود ندارد» یا «فرانسه آن‌قدر بزرگ نیست که دو ناپلئون در آن جا بگیرد.» اگر کسی ادعا کند ناپلئون است، آشکارا روانی است و باید به تیمارستان برده شود – همچنین ایده آرکی‌تایپی از روانی‌ای به‌شمار آید که ادعا می‌کند ناپلئون است. و از آن رو که این تغییر نام خاص، با هیچ اسمی جز اسم نخست‌وزیر سروکار ندارد، پس با ارجاع به این ضرب‌المثل، سؤالی پیش می‌آید: آیا اسلوونی آن‌قدر بزرگ است که نه فقط دو تا بلکه چهار ناپلئون را در خود جای بدهد؟ آیا باید سه ناپلئون اضافی را که آرزومندانه ادعا دارند ناپلئون‌اند و به شواهد این را اثبات می‌کنند، به تیمارستان فرستاد؟ یا آیا این ادعا یک «پروژه هنری» است و بدین‌گونه جایگزینی مدرن برای تیمارستان؟ چراکه ظاهراً در هنر، همه چیز مُجاز است و مهمل‌ترین ایده‌ها می‌توانند به بلندای ارزشی اجتماعی دست یابند. آن‌ها به کجا تعلق دارند: تیمارستان یا گالری؟ یا باید همچون الگوی خود، نخست‌وزیر سابق اسلوونی که سرانجام در ژوئن سال ۲۰۱۴ به جرم فساد مالی سر از زندان در آورد، دستگیر شوند؟ موقعیت «هنر» که به ‌شکل مداخله‌گری بی‌واسطه ظاهر می‌شود، در ساختار قدرت و اسامی آن چیست؟

این «پروژه هنری»، البته اگر یکی از آن‌ها باشد، «واقعی»ترین مبحثی را مطرح می‌کند که با نام‌گذاری و سلطه‌یابی نسبت دارد. مسئله این نیست که چه چیزی یک نفر را شایستۀ حمل اسمِ برای مثال ژیگا کاریژ می‌کند، بلکه این است که چه چیزی یک نفر را شایسته می‌کند که حامل نامِ مثلاً یانس یانسا، موضع قدرت را به دست گیرد. ارتباط پیچیده میان اسم و قدرت چیست؟ آیا قدرت بدون اسم ممکن است؟ آیا اسمی که در نسبت‌های قدرت ثبت نشده، موجودیت دارد؟ آیا چیزی از قبیل اسم خنثا و بی‌طرف وجود دارد؟ یک اسم، همواره حامل حق اختیاری نمادین است و به محض آن‌که سر و کلۀ بدل‌ها با مدارک و شواهد و همۀ این‌ها پیدا شود، بحث دربارۀ اعتبار و صحت این حق اختیار نمادین که قدرت را امکان‌پذیر می‌کند، مطرح می‌شود. اسامی قطعاً به نسب و شجره ارجاع دارند و از طریق آن، همواره با توزیع قدرت سر و کار دارند. بنابراین، غصب یک اسم، غصب قدرت است.

برای مثال داستانی حقیقی را تعریف می‌کنیم که در تاریخ روسیه اتفاق افتاده است. ماجرای بوریس گادونوف[۳۸]، نایب السلطنه و سپس تزار روسیه (در سال‌های ۱۶۰۵-۱۵۹۸) نخست با نمایشنامۀ پوشکین (۱۸۳۱) جاودانه شد و سپس به چشم‌گیرترین شکل ممکن، با اپرای موسورگسکی[۳۹] (۱۸۶۹/۷۲) که یکی از تأثیرگذارترین اپراهای کل تاریخ بود. این اپرا، ماجرای دمیتری[۴۰] قلابی را که ادعای تاج و تخت داشت، صراحتاً به نمایش می‌گذارد. داستان از این قرار است که بوریس گادونوف، دمیتری ولیعهد (کوچک‌ترین پسر ایوان مخوف) را در سال ۱۵۹۱، در طمع رسیدن به قدرت، به قتل رساند (گرچه تاریخ‌دانان مدرن در این ادعا تردید کرده‌اند)؛ و زمانی که گادونوف تزار شد، سر و کلۀ یک بدل پیدا شد (حدود سال ۱۶۰۰) و ادعا کرد ولیعهد است و از ترور، جان سالم به در برده. دمیتری قلابی که برای گادونوف همچون تهدید و مزاحم به شمار می‌آمد، به لهستان فرار کرد و در آن‌جا طرف‌داران قابل ‌توجهی گرد خود جمع کرد و مذهبش را به کاتولیک تغییر داد تا بتواند حمایت واتیکان را جلب کند. او در سال ۱۶۰۴ با ارتش اندک خود به روسیه وارد شد و مردم آن‌جا، در این حمله علیه تزارِ نامحبوبِ خود، به او ملحق شدند. بدین‌گونه ارتش او افزایش یافت؛ وی در ابتدا فاتح میدان بود تا این‌که بختش برگشت و شکست خورد. اما وقتی گادونوف در سال ۱۶۰۵ مرد، جریان آب دوباره عوض شد، بنابراین دمیتریِ فرضی، سرانجام فاتحانه، درحالی‌که در میان انبوهی از طرف‌دارانش احاطه شده بود، به مسکو وارد شد و همان‌طور که انتظار می‌رفت، به‌عنوان تزار جدید، تاج پادشاهی بر سر گذاشت. اسم، کار خود را کرد؛ همین برای ادعای قدرت و رسیدن به جاه و مقام کافی بود، گرچه این آدم یقیناً یک شیاد بود و به احتمال قریب به یقین، تارک دنیایی بود که گریگوری اترپوف[۴۱] خوانده می‌شد. او به محض آن‌که به قدرت رسید، با محبوب لهستانی خود، بانو مارینا نیتزچ[۴۲] که در تمام این ماجرا به او کمک می‌رساند، ازدواج کرد. اما جریان آب مجدداً تغییر کرد؛ کاتولیک‌گرایی او برای روسیه ناخوشایند آمد و در سال ۱۶۰۶ به‌همراه طرف‌دارانش به قتل رسید و به جای او تزار جدید، واسیلی چهارم[۴۳]، به تخت پادشاهی نشست. این ماجرا به همین‌جا ختم نمی‌شود: به‌زودی یک بدل دیگر، دمیتری قلابی دوم، ظاهر شد و مجدداً طرف‌داران قابل‌توجهی در میان لهستانی‌ها و قزاق‌ها جمع کرد و ارتش بزرگ و لشکر مسلحی در توشینو مستقر ساخت. او نیز در جنگ به موفقیت‌هایی دست پیدا کرد؛ سعی داشت مسکو را تصرف کند، اما موفق نشد – گرچه ملکه مارینای معزول، بیوۀ دمیتری اول، او را همچون حلولی اصیل از همسر اول خویش در نظر آورد و ادعا کرد این همان شوهرش است. دمیتری جعلی دوم نیز به نوبۀ خویش در سال ۱۶۱۰ به قتل رسید. اما ماجرا به همین جا ختم نشد: در سال ۱۶۱۱، یک بدل قلابی دیگر ظاهر شد؛ دمیتری جعلی سوم، مجدداً طرف‌دارانی گرد خود جمع کرد و قزاق‌ها او را تزار شناختند. با این حال، او نیز در سال ۱۶۱۲ به سرنوشت خون‌بار دو سلف خویش دچار شد. بیوۀ بیچاره همچنان به‌شکلی معجزه‌وار، سومین دمیتری قلابی را هم تحت عنوان دمیتری حقیقی گرفت؛ همان که شوهرش بود. آیا می‌شود یک نفر، به ازدواج یک اسم درآید؟ اینجا بانویی است که با نام دمیتری وصلت کرده و سراسر زندگی‌اش را وفادارانه با چنین نامی به سر برده و فقط از سر اتفاق بود که این نام، سه حامل متفاوت داشت و همه‌شان هم شیاد بودند. داستان خارق‌العاده‌ای است و نه تنها روس‌ها به آن استناد کرده (که در رأس همۀ آن‌ها پوشکین و موسورگسکی و دیگرانی اندک قرار دارند)، بلکه همچنین شیلر (با نمایشنامۀ ناتمام خود، دمیتریوس[۴۴]) و ریلکه (که این داستان را در اثر خود، مالته لاوریدس بریگه[۴۵]، به نمایش می‌گذارد.)

و انگار همه این‌ها کافی نباشد، ماجرایی این‌چنینی، یک بار دیگر در روسیۀ قرن بیست، با ظهور «پرنسس» آناستازیا (سال ۱۹۲۰) اتفاق می‌افتد؛ ظاهراً وی کوچک‌ترین دختر آخرین تزار، نیکولاسِ مقتول بود؛ گرند دوشسی که ادعا داشت از ترور جان سالم به در برده و بدین ترتیب، اجتماع تبعیدشدگان روس را به دو دسته‌ معتقدان راسخ و اکثریت مخالفان شکاک تقسیم کرد. هالیوود، این حادثه را جاودانه ساخت (انگرید برگمان[۴۶] در سال ۱۹۵۶ برای ایفای نقش آناستازیا اسکار گرفت). این بانو سراسر زندگی خود را به‌سختی کوشید تا ادعایش را اثبات کند و طولانی‌ترین دعوی (از لحاظ زمانی)، در طول تاریخ منحصر به این ادعاست، اما سرانجام در سال ۱۹۷۰ به علت شواهد ناکافی، شکست خورد. از طریق آزمایش DNA، در سال ۱۹۹۴، کاشف به عمل آمد او شیاد و نام حقیقی‌اش آنا اندرسون است. با این حال، او تنها مدعی نبود، ده زن دیگر نیز ادعا کردند گرند دوشس آناستازیا هستند. این بدل‌های قلابی انتظار داشتند چنین نام سلطنتی‌ای آن‌ها را از قدرت (یا کلاس اجتماعی)­ برخوردار کند، درحالی‌که همۀ آن ادعاها به خون‌ریزی (یا شرمساری) ختم می‌شد. چیست در یک نام؟ چگونه یک اسم صرف می‌تواند چنین خون‌ریزی و اغتشاشی به پا کند؟ حداقل چیزی که می‌توان گفت این است که نباید اسامی را دست کم گرفت – همواره در هر اسمی، در تصور نقش اجتماعی‌ای که به همراه آن پدید می‌آید، در انتقال این میراث نمادین، در تأثیر اجتماعی آن و جایگاهش در یک شجره‌نامه، فرصتی برای ادعای قدرت وجود دارد و بدل‌های قلابی که به داشتن نامی سلطنتی وانمود می‌کنند، فقط به‌صورت برجسته و ویژه‌ای، همۀ این‌ها را به نمایش می‌گذارند. اما ماجرای آن‌ها روی دیگری هم دارد؛ آن لحظۀ بهت و سردرگمی که در آن این حس را داریم که در واقع یک نفر همواره متقلب بوده است و او که خود را به‌عنوان شخصیتی سلطنتی جا می‌زده است و باید از او رفع اتهام می‌شد، فقط حاملِ بخشی از سرنوشت مشترک ماست. چون هیچ راهی وجود ندارد که بتوان از طریق آن، شرعاً، طبیعتاً و به‌سهولت صاحب اسمی شد و به‌حق نامی را بر خود حمل کرد که مال یک نفر دیگر است. هیچ پایه و اساس مناسبی برای حمل یک نام وجود ندارد؛ هیچ‌گاه نمی‌توان برای (حمل) آن دلیل و مدرک آورد؛ تا به حال هیچ نامی در حلقه قاعده علتِ کافی لایب‌نیتزی جا نشده است. اسامی خاص، برعکس اسامی عام، همیشه می‌توانند غیر از آن چیزی باشند که هستند، برای انتخاب و تغییر آن‌ها آزادیم، یا باور به چنین چیزی ضروری است (درحالی‌که اسامی عام، به‌اتفاق آرا و فرهنگ لغت، ثابت و تغییرناپذیرند.) متقلب بودن و نامی را به خود بستن، نیتی شخصی یا ویژگی شخصیتی نابهنجار (بیمارگون) نیست، بلکه حسی بنیادین است و چون سایه‌، اسامی را همراهی و دنبال می‌کند.

سه یانسا، با تغییر نامشان، ممکن است همچون بازنماییِ سه دمیتری جعلی به نظر برسند. آن‌ها هر دو جنبه را به نمایش گذاشتند: از یک سو اسم، تحت‌عنوان ادعای قدرت و توزیع قدرتی نهانی که ضمیمه اسامی است، و از سوی دیگر، تظاهری جعلی و هویتی ساختگی که به دنبال کارایی اسامی می‌آید. یک نفر همواره جاعل نام خود است. تغییر نام یانساها، بیان‌گر این مسئله بود که نه تنها آن‌ها جاعل نام یانس یانسا هستند بلکه یانس یانسا نیز، جاعل نام خود و سهم آن از قدرت است. آن‌ها (یانساها) هیچ‌وقت انگیزه‌های خود را از این کار، فاش نکردند (به این بهانه که دلایلشان شخصی است و چیزی بیشتر از جاه‌طلبی‌های هنری نیست) هیچ‌گاه (برخلاف دمیتری‌ها) ادعای قدرت نداشتند، گرچه (همچون دمیتری‌ها) همواره اظهار کرده‌اند یانس یانسای «واقعی»اند و با مدارکی که در اختیار دارند، می‌توانند آن را اثبات کنند و حتا الگوی آن‌ها (یانسای اصلی) نمی‌توانست واقعی‌ بودنش را به این اندازه مسجل کند. با این حال، گذشته از دلایل و مدارک، هم شبکه قدرت و هم جعل هویت «بنیادینی» که به آن اشاره شد، همگی بدین وسیله بیش از پیش خود را آشکار ساختند.

در تاریخ اسلوونی، زمانی بود که مردم نام‌هاشان را بسیار عوض می‌کردند و خیال می‌کردند این یکی (اسم) همچنان بسیار زنده است. در دوران مبارزات ضد‌فاشیستی، اصطلاحاً به این اسامی «نام‌های چریکی» می‌گفتند؛ اسامی فرضی که به تبع سنتِ استفاده از اسامی جعلی، اتخاذ می‌شدند تا به هنگام فعالیت‌های غیرقانونی و توطئه‌آمیز، هویت واقعی را پوشش بدهند و از حاملِ واقعیِ خود مراقبت کنند. با این حال، چنین توجیهی بیان‌گر همه چیز نیست، چراکه پشت این دلیل عمل‌گرایانه[۴۷] نیت و میلی متفاوت نهفته بود؛ میل به یافتن نظام نمادینی تازه، سلسله‌مراتبی تازه از نقش‌ها و اختیارات که در آن، تأثیر «واقعی» و نمادین، دیگر بر نامِ واقعی متکی نیست، بلکه بر نام انتخابی، ساختگی و چریکی جدیدی متکی است که مقدر شده، صرف‌نظر از مدارک رسمی، حاملِ هویت واقعی باشد. می‌توان خاطرنشان کرد که میل و نیتِ انقلابی انقلاب فرانسه، خود را در تقویم و ماه‌های جدید نشان داد، در میان آن‌ها که شناخته‌شده‌ترین‌ها بودند؛ مثلاً شاید برومر (و ترمیدور و ژرمینال) چراکه ناپلئونی که قبلاً به آن اشاره کردیم، در ۱۸ برومر [۹ نوامبر] قدرت را در دست گرفت، درحالی که مارکس، در مقاله‌ای، چنین تاریخی را در اشاره به ناپلئونی دیگر جاودانه ساخت؛ خواهرزادۀ ناپلئون (اصلی) که در تکرارهای مضحک تاریخی، مطلقاً تابع اختیارات نامش بود _ یک جاعل دیگر، گرچه حاملِ نام «واقعی» است. به‌عنوان نمونه‌‌های صریح‌تر، می‌توان ولادیمیر ایلیچ یولیانوف[۴۸] را به خاطر آورد که اسمش را به لنین تغییر داد، و لِو داویدوویچ برونشتاین[۴۹] به تروتسکی[۵۰] و یوسیف ویساریونوویچ ژوگاشویلی[۵۱] به استالین. و جوزف بروز[۵۲] به تیتو. بنابراین میل به ایجاد یک شکاف سمبولیک و جابه‌جایی رادیکال در اصل نمادین جامعه، خود را به‌صورت میل به تغییر نام نشان می‌دهد.

تغییر نام سه یانس یانسا، مشخصاً مبتنی بر سنت مبارزات چریکی و اسامی ساختگی چریکی است، از آن رو که این اسامی جدید _ گرچه بر خلاف سنت، هر سه شبیه به هم هستند _ جدا از این‌که با تغییر رسمیِ همه مدارک و مستندات سر و کار داشت، در بردارنده اثر بنیادینی بود که همسو با فضای اشاره‌شده و درنتیجه پیداییِ نقشِ تازه، دورنمای ارتباط نمادین متفاوتی را رقم می‌زد که حدود و ثغور هنر، وضعیت داخلی کشور و اختیارات سیاسی را از میان برمی‌داشت. چنین پیامدی، مشخصاً مشروط به عدم رعایت حدود و ثغور این حوزه‌ها و انطباقشان به یک شکل مشابه بود.

انتخاب نام چریکی، دلبخواهی نبود؛ آن‌ها همواره حامل اختیاراتی بودند که بر چیزی دلالت می‌کرد، گرچه به نظر می‌رسید معیار انتخاب آن‌ها از این قرار است که هیچ نسبتی با اسم واقعی نداشته باشند. این موضوعی کاملاً حیرت‌برانگیز است که ادوارد کاردلی[۵۳] نام چریکی کریستوف را برای خود برگزید که در کل، حامل ارتباطی تمام و کمال با سَنت کریستوفر[۵۴] بود؛ کسی‌که مأموریت نمادینش حمل مسیح[۵۵] بود _ اسم او (به معنای حامل مسیح) و تصاویرش که به اشکال متعدد بی‌شماری، در شمایل، همراه با مسیحی کوچک است بر شانه‌هایش، به همین دلیل است. و این نامی بود که بالاترین چهرۀ درخشان حزب کمونیست، به خودش حق می‌داد از آن برخوردار باشد، درحالیکه معاون فرماندهِ حزب تیتو و سرسخت‌ترین حامی او در طول دهه‌ها بود. ریشۀ ساخت یک اسم جدید، جنبه‌هایی دینی (برگرفته از کتاب مقدس) دارد؛ یعنی تا سرچشمه‌ای که نام از آن نشئت گرفته، بسط پیدا می‌کند، تا شأن نزولِ نامِ داده‌شده، تا زمان آدم. نام ساختگی، اکنون نام واقعی است و در شبکه نمادینِ جایگزین‌شده، نقش بسته و برعکس هویت مدنی قراردادی است که بر صلاحیتی ساختگی بنا شده است. چنین نقش ثبت‌شده‌ای، نقش ثبت‌شده معمول را مضاعف کرده و اقتدار آن را تحلیل می‌برد.

از این نظر، مفهوم یک تغییر نام فقط به‌معنای مرگی سمبولیک نیست، بلکه همین‌طور به‌معنای تولدی دوباره است. جنبۀ کتاب مقدسی آن، تصادفی نیست، چرا که معمولاً تغییر نام، منحصراً منسوب به تغییر مذهب، اتخاذ دینی جدید و روشن‌گری ناگهانی و آیین گرویدن به آن دین بود. یک مثال مشهور: کاسیوس کلی[۵۶]، نامدارترین بوکسور تاریخ، نامش را به محمدعلی تغییر داد و دین خود را اسلام اعلام کرد. «تولد دوباره»، همان‌طور که خود عبارت نشان می‌دهد، به‌معنای دوباره متولد شدن در ایمانی تازه، آیینی جدید و امکان انتخاب نامی جدید است. بنابراین، اسامی چریک‌ها هم نشانه تغییر آیین به باوری نو بود و مستلزم تولد و تشریفات نو و یک دگردیسی بود.

نام‌گذاری سه یانس یانسا، قطعاً موجب آشفتگی شد، چراکه سه دارنده نام تازه، به‌هیچ‌وجه قصد نداشتند علت تصمیم خود را توضیح دهند و برای تغییر نامشان توجیهی بیاورند. (اما، آخر مگر دلیل مناسبی هم برای نامگذاری وجود دارد؟) آن‌ها با دلایلی از قبیل تغییر دین و آیین، اتخاذ یک عقیدۀ جدید، آغاز زندگی نو یا ادعای این‌که تا آن زمان در گمراهی بوده‌اند، تغییر نامشان را موجه نکردند. و به نظر هم نمی‌رسید اسمی که بر خود گذاشتند، حاکی از اعتقاد یا تابعیت سیاسی‌شان، یا عَرضه الگوی چیزی باشد که می‌خواستند باشند. هیچی _ حتا اگر فرض بگیریم که این (تغییر نام) احتمالاً در بردارنده دقیق هر آن چیزی است که خود آن‌ها به‌هیچ‌وجه قصد ندارند باشند، خودشان دربارۀ این قضیه کاملاً سکوت کرده‌اند و تا به حال در این ‌باره هیچ نقدی به‌وضوح به گوش نرسیده است. آن‌ها وقتی با رسانه‌های کنجکاو روبه‌رو می‌شوند، تنها دلیلی که مدام تکرار می‌کنند، «دلایل شخصی» و تصمیمی کاملاً محرمانه و چیزی از این دست است، و به معنای آن است که مؤدبانه نیست آن‌چه در خفا جریان دارد، مورد تفحص و کنجکاوی قرار بگیرد؛ گرچه از سوی دیگر، چنین بهانه‌ای، کلیشه‌ای محسوب می‌شود، از آن رو که توجیه «دلایل شخصی» عنوان دیگری است برای نشان‌دادن این‌که دلم نمی‌خواهد دلیل اصلی را آشکار کنم. فقدان توجیه برای تغییر نام، وجود این حقیقت که چنین عملی، همراه با تغییر عقیده و چیزی از این دست نبوده است، تکثیر سه نام مشابه که قطعاً سدِ راهِ فردیت و یگانگی است، و درنهایت، انتخاب نامی که از گذشته‌ای پرآوازه و افسانه‌ای نیامده، بلکه به حالِ حاضری نه‌چندان افتخارآمیز اشاره دارد، همۀ این‌ موارد، چنین واکنشی را غیرقابل فهم می‌کنند و انتقالِ پیامِ آن را چه به شکل مستقیم و چه غیرمستقیم، غیرممکن می‌سازند. ظاهراً چنین واکنشی پیامی جدی دارد، اما اصلاً مشخص نیست این پیام قرار است چه باشد. و دست آخر، اگر _ همان‌طور که در مورد اسامی چریک‌ها اتفاق افتاد _ این تغییر نام‌ها بر میل به اقتدار سمبولیکی تازه و بنیانی متفاوت و شکافی نمادین دلالت دارند، پس این به‌اصطلاح نظام دلالت‌گرِ جدید، این‌جا، مشخصاً خود را به‌شکلِ تکثیر مشهورترین (بدنام‌ترین) اسم ظاهر می‌سازد؛ اسمی که آن زمان، حامل نظام حاکم است و نشان می‌دهد انگار تکثیر صرف، الگو (ی اصلی) را تحلیل می‌برد. اسم جدید، فقط شکافی است در محتمل‌الوقوع بودن اسم قدیمی و شباهت اسامی، به مطابقت اختیاری حامل و اسم اشاره دارد؛ انگار گونه جدیدی از حکم مطلق هگلی در کار باشد و ادعای این‌همانیِ مستقیمِ وجودهایی را داشته باشد که هیچ معیار مشترکی ندارند: یانس یانسا= یانس یانسا= یانس یانسا= یانس یانسا. یا به شکلی دیگر، بی شباهت به این نیست: گل سرخ، هست گل سرخ هست گل سرخ هست گل سرخ… هست گل سرخ.

نمی‌توان بدون اشاره به مشهورترین صحنه در کل تاریخ تئاتر، خواستگاه رسمیِ سنت تئاتری و نمونۀ اعلای صحنۀ نمایشی، این نوشته را به پایان برد. ژولیت بر بالکن ایستاده و در تاریکی شب حرف می‌زند، و در مشهورترین لحظه (نمایشی) می‌گوید: «چیست در یک نام؟» آیا اگر گل سرخ، نام دیگری داشت، بویی به این خوبی نمی‌داشت؟ «آه، رومئو، رومئو! کجایی تو رومئو/ از پدرت رو برگردان و نامت را رها کن.» مسئله، مسئله تغییر نام نیست، بلکه درآمدن از زیر سلطه سراسرِ نام‌ها و خروج از جایگاه‌های نمادینی است که به‌واسطه اسامی به ما محول شده است. اما چنین راه در رویی، و بدین ترتیب، تراژدی عاشقان ورونا[۵۷] امکان تحقق ندارد.

این صحنه، یکی را در برابر دیگری قرار می‌دهد: از یک سو، مطالبات مطلق عشق، و از سوی دیگر، چیزی که می‌توان اسمش را گذاشت سیاست‌های اسم. هر اسمی یک خط مشی (برای خودش) دارد. با یک نام، می‌توان همواره به گروه اجتماعی، طبقه، ملیت و خانوادۀ معینی منسوب شد؛ اسامی ما را به یک ریشه، شجره و سنت وصل می‌کنند؛ ما را طبقه‌بندی می‌کنند و به جایگاهی اجتماعی اختصاص می‌دهند؛ آن‌ها توزیع‌کنندگانِ قدرت اجتماعی‌اند. از طریق نام، یک نفر همواره یا مونتاگ[۵۸] است یا کاپولت[۵۹] (ژولیت می‌گوید: «و من دیگر کاپولت نخواهم بود.»). ما ازطریق نام‌هامان، همواره پایی در خصومت‌های اجتماعی داریم، آن‌ها همواره ما را یا در حزب مونتاگ قرار می‌دهند یا در حزب کاپولت.

یک اسم، هیچ‌گاه شخصی نیست، همواره عمومی است. از طریق نام خانوادگی، همیشه زیر پرچم نام پدر جای می‌گیریم_  به نام پدر_[۶۰] پس همواره به همراه نام خانوادگی، تحلیل‌های روان‌کاوی و تمام بار و بنه‌اش را به این طرف و آن طرف می‌بریم. با این حال، اسم کوچک‌مان هم هیچ وقت شخصی نبوده و تحت رمز و رموزی خاص، ثبت و ضبط می‌شد _ در فرهنگ ما، اسم کوچک، منحصراً «نامی مسیحی» است و طبق سنت از روی تاریخ تولد و قدیسِ حامیِ آن تاریخ که برمبنای طبقه‌بندی شاخه‌ای توزیع و پراکنده شده بودند، بر ما نهاده می‌شد. یا برعکس، یک ‌نفر را با همین سنت، از دیگران مستثنا می‌کرد _ داستان کوتاه قابل‌توجه ایوان چانکار[۶۱] به نام پولیکارپ[۶۲] درست به قدمت صد سال، داستان مردی را روایت می‌کند که وقتی متولد شد، چنین نام کوچک عجیبی به او دادند، تا به‌عنوان کودکی که خارج از چارچوب زناشویی به دنیا آمده، یعنی به‌عنوان یک حرام‌زاده، نزد دیگران رسوا باشد. او محکوم به حمل آن اسم بود؛ همچون نشان قابیل‌بودگی‌اش، و آن اسم، سرنوشت او را از تولد تا پایان تلخش، رقم زد. گرچه امروز رمز و رموز نام‌گذاری ساده‌تر، غیرقابل‌فهم‌تر و بی‌پایه و اساس‌تر و ظاهراً آزادی‌خواهانه‌تر[۶۳] شده است، هنوز هم بسیار وجود و ادامه دارند تا به‌شکلی نهفته، توصیف‌گر ما باشند، هرچند به شیوه‌هایی چنان زیرکانه و مبهم که کشف آن‌ها دشوار است.

اقامت‌گاه اسم کجاست؟ ژولیت می‌گوید: «نه دست است و نه پا/ نه شانه، نه صورت و نه هیچ عضو دیگری از آدم» و ادامه می‌دهد: «نام تو هیچ‌کدام این‌ها نیست مگر دشمن من.» بنابراین، همه چیز وقتی درست می‌شود یا به نظر می‌رسد درست شود که رومئو بتواند از نامش، از سرچشمۀ همۀ دردسرها، ببُرد، و حقیقتاً این همان کاری بود که زمانی سعی کرد انجام بدهد. رومئو بعداً در نمایشنامه، این‌گونه می‌پرسد: «در کدام عضوِ پستِ این تن، نام من سکنا گزیده؟» و همان‌طور که دستورالعمل‌های صحنه اشاره دارند، شمشیرش را بیرون می‌کشد و می‌گوید: «بگو تا آن کاخ منفور را به خاک سیاه بنشانم.» و آماده می‌شود تا آن عضو پستش را قطع کند، تا نامش را با شمشیر ببُرد، خود را از نامش، نام‌ پدری‌اش، اخته کند، اما فایده‌ای ندارد. قطع نام برای وصالی فوری. «پدرت را رها کن و نامت را کنار بگذار» _ برای این‌که کاملاً در اختیار عشق قرار بگیریم؟ این خیال عاشقان وروناست: عشقِ ورای اسم و نشان‌، مشارکتِ بی‌واسطه هستی.

عشق، در صحنۀ بالکن، طوری ظاهر می‌شود که باید تمام این نشان‌های اجتماعی را کنار بگذارد. تراژدی عاشقان ورونا، از تضادِ خشنِ میان نام و هستی ریشه می‌گیرد، آن هستیِ یگانه انسان که باید چیزی ورای اسم‌گذاری باشد و پیوندی جدا از اسامی برقرار کند؛ پیوند حقیقی عشق و شور، بر اساس فردیت. و این مسئله، هسته تراژدی آن‌هاست: با وجود آن‌که اسم، هستی آن‌ها را تحت‌تأثیر قرار داده و انتقام می‌گیرد، نمی‌توانند بر چنین نیرویی که آن‌ها را از طریق اسمشان هدف گرفته، پیروز شوند؛ به‌هیچ‌وجه نمی‌توان اسامی را، انگار که اضافاتی تشریفاتی باشند، کنار گذاشت، چراکه اسامی تحت عنوان معرف، دسترسی ما به هستی را امکان‌پذیر ساخته و آن را تحت‌تأثیر قرار می‌دهند.

آیا امیل هاروتین با اسم یانس یانسا همان است که قبلاً بود؟ آیا اسم یانس یانسا هرگز مثل قبل خواهد شد؟


* What’s In A Name? / Mladen Doler.

[۱]. Hermogenes

[۲]. “هیچ اسمی ماهیتاً وابسته به شی‌ای خاص نیست، و فقط عُرف و کاربرد آن‌ها توسط کاربرانِ اسم است که آن را رسمیت می‌بخشد.” مجموعه آثار افلاطون.

[۳]. thing

[۴]. چیزها، هستی یا ماهیت ثابت خودشان را دارند. به ما متکی نیستند و به گونه‌ای ساخته نشده‌اند که تحت‌تأثیر شکلی باشند که بر ما ظاهر می‌گردند. آن‌ها فی‌نفسه، متکی به هستی یا ماهیت خود هستند و هر سه این‌ها را طبیعت اسم است که رقم می‌زند.

[۵]. هفدهمین حرف الفبای یونانی که به حرف «ر» برگردان می‌شود.

[۶]. دریدا در کتاب خود، گلاس (Glas)، از ترکیب “gl” و طبیعت خاصش “glue” (که همچنین در عنوان اثر بازتاب شده)، ایدۀ مفصلی طرح می‌کند و همچنین با اقتباس از حرکت کراتولوس (آن‌جا که سقراط به شرح و تفصیلِ ماهیت “l” و نرمی و لطافت آن می‌پردازد)، حرف “l” را با ”g” (در “glischron” یا “gluey”) ترکیب می‌کند؛ کلمه‌ای که در آن، نرمی و روانی زبان با قدرت حرف “g” متوقف می‌شود. می‌توانیم برای بسط این شیوه سقراطی در شکلی مدرن، کلمه Google و ماهیت glue آن را در نظر آوریم.

[۷]. سال ۲۰۰۷ سه نفر، اسم خود را رسماً به یانس یانسا (اسمی که نخست‌وزیر اسلوونی به آن شهرت داشت) تغییر داده و به حزب محافظه‌کار دموکرات اسلوونی ملحق شدند.

[۸]. ایوان یانسا، نخست وزیر سابق کشور اسلوونی که نام تعمیدی‌اش یانس یانسا بود و به همین نام هم شهرت داشت. وی به اتهام فساد مالی (رشوه‌خواری) دو سال در زندان بود.

[۹]. امیل هارواتین (کارگردان)، دیوید گرَسی (بازیگر)، ژیگا کاریز، هر سه نام خود را بطور قانونی به یانس یانسا تغییر دادند و به حزب محافظه‌کاران دموکرات اسلوونی ملحق شدند؛ حزبی که یانس یانسایِ نخست‌وزیر، رئیس آن بود.

[۱۰]. Slovene Democratic Party

[۱۱]. univocal

 [۱۳]. مثالی تصادفی از اینترنت: «حقیقت: واقعیت‌های مسلم درباره چیزی؛ چیزهایی که صحت دارند؛‌ قابلیت و ویژگی صحت داشتن؛ گزاره یا نظری که درست است و درستی آن مورد قبول واقع شده است.» همین مثال نشان می‌دهد اِشکال همه تعاریف، دوری بودن آن‌هاست.

[۱۴]. Fido

[۱۵]. لطیفه‌ای درباره سوسیالیسم وجود دارد که آن را ترکیبی از بزرگ‌ترین دستاوردهای کل تاریخ بشر می‌داند:‌ بدویتش را از جوامع پیشاتاریخی گرفت؛‌ بردگی‌اش را از یونان؛‌ سلطه توحش را از قرون وسطا؛ بهره‌کشی را از کاپیتالیسم؛‌ و نامش را از سوسیالیسم. کنایه لطیفه (که ژیژک بنابر اقتضا چند بار از آن استفاده کرده) آن‌جاست که سوسیالیسم (آن‌چه نام سوسالیسم گرفت) بر خود نامی می‌نهد تا مثل بقیه خاص شود.

[۱۶]. Saul Kripke

[۱۷]. Naming and Necessity

[۱۸]. Sloveneness

[۱۹]. مارسل پروست با اندیشه‌پردازی مفصل و فراخش پیرامون تصاویری که در پی اسامی اماکن متعدد به ذهن خطور می‌کنند، آن شهرهای شبح‌گون، هاله و طعم و بوی بخصوصشان، سرزمین‌های خیالی و احضار آن‌ها از طریق اسمِ محض، گواه بسیار خوبی است بر آنچه گفته شد. و البته یکبار که به یکی از آن مکان‌ها پا ‌گذاشت، همه این‌ها پودر شد و برایش یاس تلخی به جا باقی گذاشت چراکه آن جا بسیار با آنچه اسمش به‌وضوح نشان می‌داد، بسیار متفاوت بود. شبحی که با اسم، احضار می‌شد، دستاویز بسیار اساسی‌ای برای پروست بودـ لازم است فقط عنوان سومین فصل جلد اول را به خاطر بیاورید: اسم این سرزمین: اسم، که با عنوان فصل جلد دوم مطابقت دارد:‌نام این سرزمین:‌ سرزمین.

[۲۰]. پایتخت اسلوونی

[۲۱]. Mathilde

[۲۲]. Jean-Martin

[۲۳]. Oliver

[۲۴]. Ernst

[۲۵]. Sophie

[۲۶]. Anna

[۲۷]. The Interpretation of Dreams

[۲۸]. Charcot

[۲۹]. Salpêtriѐre

[۳۰]. Cromwell

[۳۱]. Brücke

[۳۲]. Breuer

[۳۳]. Schwab-Paneth

[۳۴]. Hammerschlag-Lichtheim

[۳۵]. Richard Dawkins

[۳۶]. plot

[۳۷]. معادل ضرب‌المثل ایرانی دو حاکم در یک مُلک نگنجند.

[۳۸]. Boris Godunov

[۳۹]. Mussorgsky

[۴۰]. Dmitry

[۴۱]. Grigory Otrepyev

[۴۲]. Marina Mniszech

[۴۳]. Vassily IV

[۴۴]. Demetrius

[۴۵]. Malte Laurids Brigge

[۴۶]. Ingrid Bergman

[۴۷]. pragmatic

[۴۸]. Vladimir Ilyich Ulyanov

[۴۹]. Lev Davidovich Bronstein

[۵۰]. Trotsky

[۵۱]. Iossif Vissarionovich Dzhugashvili

[۵۲]. Josip Broz

[۵۳]. Edvard Kardelj

[۵۴]. St. Christopher

[۵۵]. Christ

[۵۶]. Cassius Clay

[۵۷]. Les amants de Vérone. (عاشقان ورونا) فیلمی فرانسوی به کارگردانی آندری کایاتی و محصول سال ۱۹۴۹. این فیلم اقتباسی بود از نمایشنامه رومئو و ژولیت شکسپیر.

[۵۸]. Mintague

[۵۹]. Capulet

[۶۰]. لکان اثری به همین عنوان دارد.

[۶۱]. Ivan Cankar

[۶۲]. Polikarp

[۶۳]. liberal

ادبیات اقلیت / ۲۱ اسفند ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا