سه شعر از فاروق مظلومی
ادبیات اقلیت ـ سه شعر از فاروق مظلومی:
***
۱
من از همه کوچها
جا ماندهام
.
کوچ آن پرندههای بیطاقت وحشی
.
آن ایل نجیب
که با بزهایشان
از قالیهایم
رفتند
.
حتا با آخرین گله گوزنها
که همین حالا از تلویزیون گذشت
نرفتم
.
از کوچ برادرانم به بهشت
جا ماندم
و کو کاروانی دیگر؟
.
حالا
.
آخرین قبیلۀ سرخپوستها
کوچ نمیکنند
.
تو
با اولین قطار رهگذر
رفتهای
.
و من
در اضطراب جا ماندن
از کوچ آخر
.
یخ زدهام
دفتر کوچ / فاروق مظلومی
***
۲
دلم سرد است
تمام قهوههای دنیا
سرد شدهاند
.
قطب شمال و جنوب
گلوله شدهاند در دستهایم
و با هر کسی بازی میکنم
آدم برفی میشود
.
انگشتهایم یخ زدهاند
آغوشم یخ زده است
خوشحال باش بانوی یخها
.
من خواب زمستان را
از تمام جنگل
خرسترم
ملکه یخی / فاروق مظلومی
***
۳
جنگلبان
تبر را
برمیدارد
.
من از زیباترین بلوط جنگل
تابوت میسازم
.
صیاد مست
غمگین است
.
ماهیها از مرگ میترسند
.
ملوان جوان میمیرد
.
باران
.
اشک دزدهای دریایی را
میدزدد
و سنجاب کشتی
بلوطهایی را که
دزدیده است
پس میدهد
.
و تو
با قایقی از درخت بلوط
.
نجات پیدا می کنی
نجات / فاروق مظلومی
ادبیات اقلیت / ۲۰ آذر ۱۳۹۶