ویرانه‌ها و بقایا* Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ بهروز انوار: «آب که کم می‌شود، درخت‌ها می‌ترسند. چاه‌ها عمیق‌تر می‌شود تا چکه‌ای آب برسد به ریشه‌های خشکیده‌شان. گاه آب هم می‌رسد، اما دیگر درخت ادبیات اقلیت ـ بهروز انوار: «آب که کم می‌شود، درخت‌ها می‌ترسند. چاه‌ها عمیق‌تر می‌شود تا چکه‌ای آب برسد به ریشه‌های خشکیده‌شان. گاه آب هم می‌رسد، اما دیگر درخت Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » دربارۀ کتاب » ویرانه‌ها و بقایا*

ویرانه‌ها و بقایا*

یادداشت بهروز انوار بر «از باغ‌ها به بعد» نوشتهٔ معصومه میرابوطالبی
ویرانه‌ها و بقایا*

ادبیات اقلیت ـ بهروز انوار: «آب که کم می‌شود، درخت‌ها می‌ترسند. چاه‌ها عمیق‌تر می‌شود تا چکه‌ای آب برسد به ریشه‌های خشکیده‌شان. گاه آب هم می‌رسد، اما دیگر درخت زنده نمی‌شود.»

نیلوفر نگران همین است. او در روزهایِ پسینِ یک باغ، با دستان کوچک و کودکانه‌اش به هر ریسمانی چنگ می‌زند تا کار از کار نگذرد تا اگر روزی آب رسید به کاری بیاید. برای او باغ فقط درختان نیستند. باغ یعنی زندگیِ جاری در آن. همه چیز برای او به هم گره خورده‌اند. او نمی‌تواند باغ را آباد تصور کند بدون بی‌بی. باغ را شاداب ببیند، اما صفاخانم غمگین باشد یا فرهاد ناراحت باشد. برای او آنجا یک کل است. یک جهان به هم تنیده که باید همه چیز کنار هم باشد و اگر یکی از عناصر آن جهان به هر دلیلی نباشد، انگار آن جهان از هم می‌پاشد. از باغ‌ها به بعد نشان می‌دهد زندگی جدید همان‌طور که باعث فروپاشی زندگی شهری و مدرن شده، زندگی روستایی را هم تحت تأثیر قرار داده. فروپاشی خانواده و زندگی روستایی در این رمان با خشک شدن چاه‌ها نشان داده می‌شود.

«یادش افتاد نرفته نقاشی را ببیند. نقاشی پشت در بود. یک زمینهٔ آبی خالی مثل آسمان و یک لکهٔ سفید ابر. بعد دو خطی که می‌شدند دو تا پرنده. دو پرندهٔ عجیب، با نوک‌هایی تیز و پاهایی دراز. مثل آنهایی که یک‌بار وقتی دم عید باران زیادی آمده بود با پدر رفته بودند به تماشای‌شان. جمع شده بودند توی تالابی که برای یک هفته درست شده بود توی زمین‌های پشت باغ‌ها و بعد دیگر نه آب بود نه پرنده‌ها.»(صفحه ۸۳)

آب که نباشد پرنده‌ها هم نیستند و این نیلوفر را می‌ترساند. اگر آب نباشد باغ هم نخواهد بود و اگر باغ نباشد چه بهانه‌ای می‌تواند این آدم‌ها را در کویر نگه دارد و اگر قرار باشد بروند، باید به کجا بروند؟

برای همین است که می‌خواهد بچه‌مرده بار دیگر نمیرد تا بی‌بی امیدوار بماند و نمیرد. او غریب است و از غریب‌تر شدن در دنیایی که به سمت آن می‌رود می‌ترسد. دنیایی که شبیه تاریکی انتهای کاریز است و به همان شکل ناشناخته. انتهایش معلوم نیست و تنهایی می‌ترسد جلوتر از این برود.

راوی داستان، دانای کلِ محدود به دنیای نیلوفر و زبان راوی هماهنگ با دنیا و حس و حال نیلوفر است. زبانی ساده و یکدست. چیزی شبیه افکار ساده یک کودک.

از باغ‌ها به بعد روایت فروپاشی نیست، روایت تلاش برای عدم فروپاشی است. تلاشی که گاه مذبوحانه است و گاه با امید بسیار. دو شخصیتی که این تلاش‌ها از آنها سر می‌زند، فرهاد و نیلوفر هستند. فرهاد تا حدودی نومید و کفری است و نیلوفر با درایتی مثال زدنی و دور از ذهن برای یک کودک، کارهایی را انجام می‌دهد و فکرهایی می‌کند که تنها بودن او و از دست دادن پدر و مادر و قبول مسئولیت‌های بسیار در سن کم، به منطق داستانی توجیه کنندهٔ آن، کمک می‌کند.

با این همه داستان خیلی دیر شروع می‌شود. آنقدر که شکیبایی بسیاری می‌خواهد تا خواننده به جریان اصلی داستان وصل شود که اگر این شکیبایی رخ دهد دیگر نمی‌تواند کتاب را از خودش دور کند. چیزی که باعث می‌شود خواننده (نگارندهٔ این متن) در ابتدای رمان دچار سرگیجه شود، تعدد شخصیت‌ها و ماجراهایی است که از صفحه اول به کاغذ سفید هجوم آورده‌اند و زمان می‌خواهد تا جا بیفتد و مخاطب را با خودش همراه کند. مخصوصاً که نویسنده تلاشی نمی‌کند تا با ترفندی کمی ساده‌تر شخصیت‌ها و نسبت‌شان را معرفی کند. چنانکه تا صفحه پنجاه هنوز معلوم نیست که نیلوفر و ملیحه و سارا و فرهاد و بی‌بی و آقا محسن و غیره چه رابطه‌ای با هم دارند و چه چیزی آنها را کنار هم جمع کرده که این خود باعث سرگیجه مخاطب می‌شود.

اما نخ اصلی داستان چیست؟ آیا داستان صفاخانم و آرش ارجی است که خیلی دیر شروع می‌شود و تا انتها هم پیش نمی‌رود؟ یا ماجرای بچه مرده که با وجود جذابیتش و حضور پررنگش کشش لازم برای خط اصلی یک رمان را ندارد؟ ماجرای انگشت زدن بی‌بی به دفتر دفتردار و به باد دادن باغ است؟ یا ماجرای زندگی نیلوفر یا ماجرای باغ؟ و یا هر کدام از این ماجراها!

وقتی به هر کدام از ماجراها نگاه می‌کنیم، می‌بینیم برای اینکه خط اصلی این رمان باشد، انگار چیزی کم دارد. اما با دقت در اسم داستان و نوع درهم‌تنیدگی و رابطه‌ای که روایت‌ها و خرده‌روایت‌ها با هم دارند، می‌توان این‌ط‌ور تعبیر کرد که ماجرای اصلی بعد از صفحه آخر شروع می‌شود و همه ماجراها طوری پیش می‌روند تا ذهن را به جایی برسانند که باغی وجود ندارد و آبی نیست و بچه مرده، و بی‌بی هم مرده و نیلوفر بزرگ‌تر شده و این بزرگ‌تر شدن و تصور این اتفاقات که در راه است، چقدر ترسناکند، اما گریزی از آن‌ها نیست. آینده از راه می‌رسد و نیلوفر باید مانند انتهای کاریز خودخواسته به سمتش برود، نه اینکه مانند فرهاد تصویری خیالی از آن بسازد و خودش و دیگران را فریب دهد. و این وجه ناتورالیستی رمان است که بر همه چیز سایه افکنده است، حتی به صفحه‌های بعد از صفحهٔ آخر.

——

* اسم مجموعه شعری از بودلر.

ادبیات اقلیت / ۹ مرداد ۱۳۹۵

کانال سایت ادبیات اقلیت در تلگرام

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا