صبح دولت / علیرضا پورمسلمی

ساعت: چهار صبح
مکان: اتاق من
و جلوههای ویژه: تصاویر دیوار
چند ساعت بعد آن بیرون که روشن است
گنجشکان روزی مقسوم خدا را دشت میکنند
و بچههای مدرسه
در زنگ بیحساب حاضر میشوند
همهمه
باز اخبار جنگ ساعت هفت صبح:
(سلام
صدای ما را از هرکجا که باشید میشنوید
امروز چهار بچه که بمبهای ساعت مچی داشتند
خود را به گردن یک سرهنگ آویختند)
ولی حالا ساعت چهار صبح است
من برای شما نسکافه مینویسم بخوانید
و قوری را کنار میز مینویسم که نزدیکتان باشد
و باد ملایمی را پیشبینی میکنم
که علاوه برابرهای خفیف
کمی از خاکهای متبرک را هم
از آنسوی آبهای نامبارک با خود میآورد
(سلام
جارکشها!
هوای خوبی است
یکی از همین روزهای همیشگی
تا میتوانید دروغ بگویید
این بهترین راه فراموشی است)
ضمناً من آدم عاشقی هم هستم
معشوقهام را به برف تشبیه کردهام
و چون قدِ بلندی دارد او را دوست دارم
از شما چه پنهان کمی لجباز است
اما درست میشود
مگر تا آخر دنیا ساعت میخواهد چهار صبح بماند؟
□
ما باید از این خاک چیزی نصیبمان شود یا نه؟
گفتند اگر زمین را بکنید به نفت میرسید
و زمین را کنده بودند و به گورهای دستهجمعی رسیده بودند
بهار هم هست
همینجا بود با چند شکوفه و کمی باران
سلام رساند
اما به علت سوگواری
امسال چادرش را از سر برنداشت
و افشان نکرد موهای بلندش را
و سیبها سیاه رسیدند-
و گوجهفرنگیها که نقش شمر و یزید را داشتند
قرمز رسیدند
ساعت هم چهار صبح است.
نیروهای آسمان
خبر از شکاف عمیقی در لایههای ازون میدهند
و خبر میدهند که چند فرشته
سر ناسازگاری با اهالی بهشت برداشتهاند
و از شکاف آسمان به سرزمین ما قهر کردهاند
و سیبها سیاه رسیدند
فردا درحالیکه سربازان خوابیدهاند
و خواب بچه ساعتهای بیحساب را میبینند
و خواب معشوقههای ازدسترفته را
یک موشک بلند بهاندازهی معشوق من کنارشان میخورد
بیدار نمیشوند
ادامهی خواب را اما خدا برایشان تعریف میکند
و مأموریت جدیدشان را گوشزد میکند
که باید فرشتگان را به بهشت بازگردانند
اما ساعت چند روز است که چهار صبح است
و من چند روز است که چند سال بزرگتر شدهام
و موهای جوانی را در آسیاب گذاشتم
و بهجایش گندم عاریت آوردهام.
□
معشوقهام تلفن زد
گفت آنجا ساعت پنج بعدازظهر است بهوقت لورکا
و گفت که گاوهای زیادی در خیابانها
پشت چراغقرمزها ایستادهاند
و گفت: «دوستت دارم»
البته من آخری را باور کردم
اما صدای گاوها را هم شنیدم که میگفتند:
«ما میگیم خر نمیخواییم
پالون خر عوض میشه»
□
صدای مهیبی در اتاقم پیچیده بود
صدای جوانهی یک گیاه
که ناخواسته بر گردوخاک کتابهایم رشد میکرد
و صدا از صوراسرافیل هم بزرگتر بود
حیف که من نمردهام
و مردهها هم هر یک دنبال مأموریتی هستند
و وقت سر خاراندن ندارند
چه رسد به اینکه به سوت اسرافیل گوش کنند
(سلامِ ما را از بوی جوی مولیان دریافت میکنید
ما امروز آمدهایم تا دستور پخت قناری را
با قارچ هستهای به شما یادآوری کنیم)
میدانید؟!
احساس میکنم همهچیزم را گرفتهاند
اما اشیاء این اتاق ابدی بودهاند
و یکیکشان از خضر به ارث رسیدهاند
و این گیاه فرشتهی نگهبان من است
و از بهشت فرار کرده چون سیب سیاه دوست نداشته
و ساعت چهار صبح است
□
باوجودی که من آدم عاشقی هستم
اصلاً دوست ندارم در جنگ عاشق شوم
(سلام!
به اخباری که هماکنون است ببینید
نیروهای مسلط ما
در اقدامی بینظیر و شجاعانه
دیشب شخصی به نام حافظ را در حالت مستی دستگیر کردند
گفتهشده او به چند فقره مغبچه بازی
و دردی کشی و رندوارگی
اعتراف کرده است)
ساعت چهار صبح است
و روح من زخم برداشته
دیشب در حال دعا از عرش سرنگون شد
ای روحِ دربهدر!
ای سیبِ بیپدر!
ای پدرِ شکمو!
حالا که حتم داریم
پیغمبری ظهور نخواهد کرد
و پلیدی در تمام زمین نشسته و چپق چاق میکند
حالا که برای همیشه ساعت میخواهد چهار صبح بماند
حالا که حالا که حالا که حالا
و شاملو مرده است
و لورکا مرده است
و الیوت مرده است
چه کسی چهکاری باید بکند؟
آیا سرنوشت زمین به یک چهار پاره بسته است؟
آیا به یک غزل؟
پیغمبری که مرده بود به من پند داد که شاعران را دوست بدارم
و فروغ را دوست بدارم
و ساعت چهار صبح باشد
(سلام
ما ملت غیور تصمیم گرفتیم
به رئیسجمهورمان دو بال بدهیم
دو بال بدهیم
ما ملت غیور
دو بال بدهیم)
□
ای آخرین غروب!
وقتیکه روز از تو پر میشود
ای آخرین غروب!
چه خالی است جای یک مرگ بیبرگشت
وقتیکه از تو پر میشویم
وقتیکه از تو
ای آخرین!
□
چند سال پیش
مادربزرگی داشتم که از دست خروسها کلافه بود
از پیر و جوانشان کلافه بود
و جنگ خروسها را شکل دیگر بیحیایی میدانست
به مرغها هم بیاعتماد بود
و مرغهای چاق را عامل مهم جنگ میدانست
اما متمدنتر شد وقتیکه مرد
صبحها برای فرشتگان دانه میپاشید
جویهای شیر را با جویهای عسل ادغام میکرد
و تمام فامیل را شفاعت کرد و با خود به بهشت برد
من هم اینجا نشستهام در اتاقم
التماس دعا!
و شما را به یاد آن عشق میاندازم
که درمان تمام ناخوشیها بود
و آخرش به تیشه ختم میشد
صدای رشد گیاهان را میشنوید؟
صدای ریختن چای را میشنوید در استکان؟
صدای لالایی مادر را میشنوید برای فرزند کشتهاش؟
-لالا لالا
لالا لالا
گل پونه
گل پونه
لالا لالا
بخواب مادر
شاید فردا
تو هر کوچه
صدات کردم
کی میدونه؟
کی میدونه؟
□
غریبهها مردهاند
آشناها هم
ما هم میمیریم عجله نکنید
برای مردن هرروز ساعت هفت از خانه بیرون نزنید
روزی مقسوم خدا را حرام نکنید
برای مردن جان نکنید
غریبهها مرده میشوند
مردهها هم بعد از مدتی غریبه میشوند
ما هم میشویم
و یادش میرود که گفت:
«دوستت دارم»
برای غریبه شدن باهم آشنا شدهاید؟
و سرنوشت زمین را شاعری به دست گرفت
و قلم را به دست گرفت
و راز را نوشت
البته ما دستگیرمان نشد چیزی
به زبانِ گیاه من نوشته بود
و صدایش از سوت اسرافیل هم بزرگتر بود
حیف که ما هنوز نمرده بودیم
و ساعت چهار صبح است
کجایی ای مرگ؟
ای مرگ خوشتراش!
ای مرگ بیبرگشت!
کجایی؟
کجا؟
از کتاب تازهمنتشرشدۀ «از خنده مردن» / علیرضا پورمسلمی
ادبیات اقلیت / ۲۰ شهریور ۱۳۹۵
