فصل آخر رمان دگرگونی / میشل بوتور
فصل آخر رمان دگرگونی نوشتۀ میشل بوتور / ترجمه مهستی بحرینی
۹
در هوای سنگین و گرم کوپه، با بوی خصمانهاش، همهی چیزهایی را که روی میز کوچک کنار دستشویی، که نمیتوان سوراخ آن را بست و شیر آن آب را قلپقلپ بیرون میدهد، ولو کرده بودید، جمع کرده و در یک کیسهی نایلونی راهراه سفید و قرمز، و مرطوب و خنک، به دست گرفتهاید: فرچه، ریشتراش، صابون، تیغ، شیشهی اودکلن، مسواک با جعبهاش، خمیردندان نیمهخالی، شانه. انگشت اشارهتان را به چانهی کم و بیش صافتان، و به گردنتان که هنوز زبر و خراشیده است میکشید، به لکهی کوچک خون خشکی که به نوک انگشتتان چسبیده است نگاه میکنید، سپس درِ چمدانتان را بالا میبرید و لوازم نظافتتان را در آن میسرانید، دو قفل ظریف مسی زردش را میبندید و در آن حال از خود میپرسید آیا باید آن را دوباره در بالا، در توری بگذارید، آیا در راهرو نمیمانید و منتظر دیدن اطراف رم نمیشوید؟ اما نه، هنوز باید کم و بیش نیم ساعت صبر کنید، به ساعتتان نگاه میکنید، درست بیست و پنج دقیقه مانده است.
بنابراین، دوباره چمدانتان را بالا میبرید و سر جایش میگذارید. کتابی که هنگام حرکت خریده و نخوانده بودید اما در طول سفر آن را همچون نشانهای از خود حفظ کرده بودید و اندکی پیش، موقع ترک کوپه فراموشش کرده، و موقع خواب هم راهایش کرده بودید به طوری که کم کم به زیر تنتان لغزیده بود، اکنون در شیار میان نیمکت و پشتی آن فرو رفته است.
میان انگشتانتان میگیردش و به خود میگویید: باید کتابی بنویسم. از این راه خواهم توانست خلأیی را که به وجود آمده است پر کنم. چون آزادی دیگری ندارم، چون این قطار مرا تا ایستگاه میبرد و در هر حال مقیدم، در هر حال مجبورم که از این خطوط آن تبعیت کنم.
بنابراین، به کار باطل فرسایندهام در شرکت اسکابلی ادامه خواهم داد، به خاطر بچهها، به خاطر هانریت، به خاطر خودم. به زندگی در خانهی شماره پانزده میدان پانتئون ادامه خواهم داد. به اشتباه گمان میکردم که خواهم توانست از این زندگی بگریزم؛ و به خصوص در دفعات آینده، این را خوب میدانم، نخواهم توانست از دیدن سیسیل خودداری کنم.
ابتدا هیچ حرفی به او نخواهم زد، چیزی دربارهی این سفر به او نخواهم گفت. نخواهد فهمید که به چه علت بوسههایم با چنین اندوهی همراه است. اندکاندک آنچه را که در واقع همیشه احساس کرده بود احساس خواهد کرد و آن این است که عشق ما راه به جایی نخواهد برد و به حکم تقدیر در شنزار پیری هر دومان مدفون خواهد شد.
ایستگاه مالیانا میگذرد. در آن سوی راهرو از هم اکنون حومهی رم هویدا شده است.
تا چند لحظهی دیگر به ایستگاه روشنی خواهید رسید که اگر در وقت سحر وارد آن بشوید، چنانکه این قطار در دیگر فصلهای سال چنین امکانی را فراهم میکند، منظری بسیار زیبا خواهد داشت.
هنوز تاریکی شب پایدارخواهد بود و از پشت شیشههای قدی عظیم، روشنایی تیرهای چراغ برق و درخشش آبی ترامواها را مشاهده خواهید کرد.
به آلبرگو کوییریناله نخواهید رفت بلکه به کافه ایستگاه خواهید رفت و یک شیرقهوه سفارش خواهید داد و در حین خواندن روزنامهای که چند لحظه پیش خریدهاید، روشنایی اندکاندک نمایان خواهد شد، فزونی خواهد گرفت، و گستردهتر و گرمتر خواهد شد.
سپیدهدم، هنگام ترک ایستگاه، چمدانتان در دستتان خواهد بود (آسمان کاملاً صاف است، ماه ناپدید شده است، روز پاییزی زیبایی در پیش خواهید داشت)، شهر به رنگ سرخ تیره جلوهگر خواهد شد، و چون نخواهید توانست نه به ویا مونته دلا فارینا بروید و نه به آلبرگو کوییریناله، سوار تاکسی خواهید شد و از راننده خواهید خواست که شما را به هتل کروچه دی مالتا، واقع در ویا بورگونیونه، نزدیک میدان اسپانیا ببرد.
دیگر در پای پنجرهی سیسیل کمین نخواهید کرد. او را در حال بیرون آمدن از خانه نخواهید دید. او نیز شما را نخواهد دید.
دیگر دم در خروجی کاخ فارنز منتظرش نخواهید ماند. ناهارتان را تنها خواهید خورد. در تمام این چند روز غذایتان را در تنهایی خواهید خورد.
چون از رفتن به محلهاش پرهیز خواهید کرد، تک و تنها به گردش خواهید پرداخت و شب به هتلتان بازخواهید گشت و تک و تنها در آنجا خواهید خوابید.
***
میشل بوتور که از بزرگترین رمان نویسان قرن بیستم فرانسه و از نویسندگان جریان رمان نو بود، چهارشنبه ۲۴ اوت ۲۰۱۶ (۳ شهریور ۱۳۹۵) در ۸۹ سالگی درگذشت.
ادبیات اقلیت ـ ۹ شهریور ۱۳۹۵