کارگاه داستان / محمدقائم خانی
اینقدر جیغ نزن
محمدقائم خانی
این قدر جیغ نزن بابا! سرم رفت. زنگ گوشم کم بود، تو هم آمدی رویاش. حنجرهاش به مادر خدابیامرزم رفته! ولی تا حالا این قدر بلند داد نزده بوده. بد هم نیست. صدای موبایل لعنتی قطع شد. آره، موبایل. نمیشد اسمش را نیاوری؟ دوباره شروع کرد فسقلی. من یک ساعت بخواهم از دنیا ببُرم، میشود؟ همهاش ارتباط ارتباط، خب یک ساعت هم تنهایی. همان جیغ و ویغ لیلا بهتر بود. این یکی زنگش مثل سوزن چرخ خیاطی انسیه پشت هم فرو میرود توی مغز. دست بردار نیستی؟ نه؟ بزن. زنگ بزن تا جانت دربیاید. محل سگت هم نمیگذارم. آخرش دیوانه میشوم. آها. این هم دکمه قطع. فکر کردهاند شمارۀ ناشناس بیفتد، گول میخورم. دِ نزن. نزن. زنگ نزن. این همه آدم، خب بروید سراغ آنها. من که آدم نیستم. آدم بودم توی این سه ساعت دق میکردم از این جنایت. یعنی رضا! به عمرم باور نداشتم همچه کاری با خودت بکنی، همچه خبطی. فکر نمیکردم اینقَدر پست باشی. خیر سرت «معراج» درس میدهی، «شواهد» میگویی. اگر زنده بمانم، اگر جان سالم به در ببرم، تا آخر عمر جگرم میسوزد. کارم به امینآباد نکشد خوب است. از من بر میآمد چنان کاری بکنم؟ توی خیالم هم نمیگنجید.
بس کن پدر آمرزیده. این قدر زنگ نزن. شیطان میگوید جواب بدهم حالیشان بشود شمارۀ ناشناس یعنی چه. باید خاموشت کنم تا صدایت درنیاید. اصلاً به من چه؟ حق ندارم یک روز به خودم مرخصی بدهم؟ هر کاری مرخصی دارد. کار خدا هم مرخصی میخواهد بالاخره. کار خدا! کار خدا؟ خجالت نمیکشی مردک؟ کار خدا؟ چهار تا دولاراست شدن میشود کار خدا؟ بینمازی صبح و دروغ ظهرت هیچ، گیریم قطرهای است روی دریای «لمم»ت؛ جنایت سه ساعت پیشت چه؟ ذنب لایغفر است رضا. یقین کن. چطور زل زدی به چشمانش و چرک کف دست را آن طور متبختر ریختی کف کاسه؟ چرک زندگیش را نگیرد خوب است. رضا کفر نگو. پول امام زمان چرک است؟ خودت کفر نگو. اگر پول امام زمان بود، راهی به قلبت باز میکرد، آدمت میکرد. قلب با پول امام زمان نمیمیرد مرد حسابی. نمیمیرد. نمیمیرد مرد حسابی. ای خدا! بابا لیلا. تو دیگر چه میخواهی از ابوی عاصیات؟ امروز چهات شده؟ یک کم یواشتر جان پدر. بگذار به دردم بمیرم بابایی.
بیا. باز زنگ زد؟ من که خاموشش کرده بودم. اینههاش، خاموش است. پس صدای زنگ از کجاست؟ اوووه، نکند گوشی دوازده دکمهای انبار است. هوش و حواس برایت نمانده رضا. همین دیروز لای خرت و پرتها پیداش کردی. یادت نیست؟ بیصاحاب مانده رفع بکارت میکند از پردۀ گوش. خدا بیامرزد بابا را. صدای تلفنشان عین همین بود. ولی آن زمان اینقدر اذیت نمیکرد. آخ، دیدی رضا یادت رفت؟ امروز قرار بود تلفن بیسیم را از مشرسول بگیری. نکند او بوده زنگ میزده، من خیال به هیئت امنا بردهام؟ وای لیلا دختر! پس مادرت کجاست؟ انسیه خانوم! میشنوی؟ «انسیه خانم!» یا آن را ساکت کن، با آن زنگ کشدارش؛ یا بچه را بگیر. «چه خبر شده؟» سرم رفت. فکر کنم باید داد بزنم. «خانمی کجایی؟» جواب آن بی… استغفرالله. یک لحظه چفت دهان را شل کنی حیثیت آدم را به باد میدهد. خواستم یک دقیقه سرم را روی بالش موتم بگذارم ها. «انسیه جان، انسـ…» آخیش، نور به قبر حاجکریم ببارد. زودتر میآمدی ای کاش. خدا حاجی را بیامرزد، دو دقیقه ملوسکت را ساکت کن، منِ جاننرهیده چشم روی هم بگذارم. اگر بدانی دختر چه چشمانی داشت، دلت به حالم کباب میشود. لیلاجان را ساکت کن مونس من. شیری، چیزی، کاری، خراب، آباد، بهش برس. یک پلکی ببندم… آخ تلفن! با هم خراب بشوید از دستتان راحت شوم. چرا از انبار بیرونت آوردم؟ میتوانستیم چند روز استراحت کنیم ها. خودم را با دست خودم توی هچل انداختم. خانهخرابم کردی با آن دلنگدلنگ نحست. نکند واقعاً زنگ ساعت موبایل باشد؟ الآن چه وقت زنگ زدن است؟ بخواب مرد. بخواب که تا لیلا ساکت است، زنگ موبایل و ساعت جلوِ خوابت را نگیرند. زنگ ساعت کجا بود؟
ای باز هم زنگ. بگو چطور صبحها مثل گربه کفترکمین از خواب میپرم. پس امروز صبح چهم بود؟ چهت بود مرد؟ دیشب که دیر نخوابیدی. اگر بیدار شده بودی، نماز آفتابدیده نمیخواندی، دیر سر کلاس نمیرسیدی؛ پولِ چرک را سر نمیدادی توی کاسه، بدبخت و بیچاره شوی. چرا دیر بیدار شدم؟ نمیدانم. صبح که خوابم نمیآمد. پس چرا خوابیدم؟ جای آنکه نماز به کمر بزنم، عین گاو خدابیامرز مشحسن چشمم را هم گذاشتم. یادم بود جلسه دارم، باز تا ۹ خوابیدم. اااای بی چشم و رو رضا! ۹:۱۰ تازه عبا کشیدی به دوش. ولی خدا چرا عذابم کرد؟ ای قربانت بروم. تو که مثل ما نبودی با یک غوره سردیت کند، با یک مویز گرمی. آن کار بعدازظهر چه بود سرم آوردی؟ خجالت بکشم و حرف نزنم؟ راست میگویی. باید خجالت بکشم. من جنایت کردهام، چرا تقصیر تو میاندازم؟ تقسیر تو بود؟ تقصیر خدا بود رضا؟ خب خدا چه کارت داشت؟ خدا گفت دروغ بگویی؟ خب راستش را میگفتی. خلاص. پیش نمیآید آدم ۴۰ دقیقه دیر بکند؟ پیش میآید خب، اما برای آدم، نه ملحقات به بهایم. به آدم بله، ولی نه حاج رضا. حاج رضا نه، رضاخان. رضاخان نبودم همۀ راه توریه بالا و پایین نمیکردم. ده بار پنبۀ دروغم را نمیزدم که یک جوری بپیچانم. گوشۀ تیزش را نمیسابیدم. خدا جای حق نشسته. سابقهات پیش خدا خراب شده آقارضا. حالا گیرم پیش بچۀ مردم حفظ شد و گفتند حتماً خیری در تأخیر بوده. ولی آن بچه ربطی به نماز و دروغ ندارد. هزار تا بینماز و دروغگو دست به جنایت نمیزنند. تا کسی قلبش نمرده باشد، جنایتکار نمیشود. چطور توانستی؟ از این عبا و عمامه خجالت نکشیدی؟ از چشمهای آن دخترک چه؟
هی زیر گریه می زند لیلا. «انسیه خانوم!» انسیه! شاید گوشی را برداشته وقت ندارد جواب بدهد. خوبیاش این است که نمیتواند، تلفن بیسیم ندارد بکشاند اینجا، مجبور شوم آسمانریسمان ببافم مجابشان کنم که من نباید بروم نماز، یعنی نمیخواهم بروم. یکی را بفرستند جلو. ظاهرالصلاح باشد، درونیاتش معفو است نزد حضرت حق. هی لیلا، جان پدر. ساکت بابا، ساکت. دست بابارضا به دامنِ نداشتهات. خودم باید یک فکری بکنم وگرنه دیوانه میشوم. این چیست؟ «لمعه» به چه درد میخورد؟ مواظب ساعت باش رضا. هدیه حاجیعیساست، یک فرش تبریز میارزد. فرش توی سرم بخورد. شاید این کمکم کند. پر از پر جوجه است و صدا ازش نمیگذرد. آها، بهتر شد. چه خوب شد! سکوت چه خوب است. اما انسیه ناراحت میشود. داخل بیاید و ببیند، اول کلمهای که بگوید «بالش»م است. من که کاریش ندارم. دو بار هم کمرش خم بشود، آسمان زمین میآید؟ ولی اگر یکی دیگر در اتاق بود، خوب بود. حیف است خراب شود. انسیه تا سه روز فکر و ذکرش میشود بالش. این لکۀ روی سقف چیست؟ قبلاً این جا بود؟ نکند بچۀ همسایه با توپ زده؟ یعنی برای بازی توی اتاق من هم میآیند؟ حواست کجاست رضا؟ بچۀ همسایه همهش چهار سال بیشتر ندارد. اصلاً دختر است شوت این طوری نمیزند.
باز چه شده؟ تازه داشتم آرام میشدم. اینقدر انگشتت را به در نکوب انسیه. به جای اینکه روضه بخوانی، ببین دخترک دارد از چی میمیرد که خانه را روی سرش گذاشته. وقت طلایی مردم به خودشان مربوط است. «نمیروم.» ماشاءالله امروزهروز هر مکلّایی، اندازۀ ده تای ما جرئت نماز و خطبه خواندن دارد. نه، نمیشود انسیه. جان تو نباشد، جان خودم «راه ندارد خانوم». بگو یکی دیگر را پیدا کنند. من رو ندارم رو به قبله بایستم. بس کن زن. تو هم به آن زن آویزان اضافه شدی؟ میخواهید مغزم را بترکانید؟ چه زنی بود خدا! سر ده تا ملأ را میبرید و میداد دستشان. ولی دخترش… چه چشمهایی داشت! سیاهچالههای زمین بودند. مادر و دختر آمدهاید به اینجا چه کار؟ بروید پی کارتان. بروید اتاق دیگر. بروید.
همهاش زیر سر شما دوتاست، با آن کاسۀ استیل زنگزدهتان. بلند شو با آن دخترت برو آن طرفتر بنشین خواهر. پیادهرو جای رفت و آمد است، خانۀ شوهرت که نیست. اگر شما وسط مسیر ننشسته بودی، یا لااقل بچه و کاسه را زیر اقاقیا برده بودی، آن دختر سیاهپوستت مثل ماشین آتشنشانی آژیر نمیکشید،… خب بگو ساکت بشود. نمیدانم چه حکمتی است هر بچهقنداقی پوشکپوشی عبای ما را میبیند جای همۀ ماشینهای پلیس شهر وق میزند. نکند نیشگونش میگیری که اینطور زار میزند. این همه نفس از کجا میآورد فسقلی؟
تقصیر خودم است. اگر صبح به موقع راه افتاده بودم، سر وقت به کلاس رسیده بودم، بچهها را نیم ساعت بیشتر نگه نمیداشتم، وقت اداری نمیگذشت، منشی آقای حسینی نمیرفت، مجبور نمیشدم راه را سمت دفترش کج کنم… آن موقع تو و دخترت را نمیدیدم. منشی تلفن را وصل میکرد به حسینی، صحبت میکردم و تمام. گذرم به خیابان شما نمیافتاد، سیاهبازی تو و چشمهای دخترت را نمیدیدم. با آن چادرت، آبروی هرچه چادر است بردهای. معلوم نیست از بس شستهای سیاهیش رفته، یا چون یک بار هم نَشُستهای رنگش برگشته. وای لیلا تو را به خدا زبان به کام بگیر، بگذار ببینم این قنداقی سیاهسوخته چرا ونگ و وونگ میکند. چه بد دهن شدهای رضا. این طوری نبودی. بلانسبت چاه… لا اله الا الله، یعنی چه لا اله الا الله. ما حق نداریم بد و بیراه بگوییم؟ حق نداریم داد بزنیم؟ خب من هم آدمم. لباس پیغمبر میپوشم، ولی مثل بقیه هستم خب. آدم آن تئاتر را میدید، چه میکرد؟ وای اگر آن چشمهای عسلیش نبود، اگر توی آن چند لحظه سکوت مادرش، صاف زل نمیزد توی چشمم؛ یا لااقل آژیر نخراشیده نمیکشید، خب من آن کار را نمیکردم، میکردم؟ که حالا بخواهم از ترس چشمهای قهوهای انسیه، خودم را تند توی اتاق زندانی کنم؟
چقدر گرم است! عرق گردن من این دهان را روی بالش باز کرده؟ باز کیست در میزند؟ وای انسیه خانوم، ول کن. یک امروز را من باز بکن نیستم. تاب نگاهت را ندارم انسیه، تو را به جدت ولم کن. بگذار یک روز هم شده بار نماز مردم روی دوشم نباشد. تلفن؟ نه، پس «کجا؟» پای آیفون؟ خب باشند. بگو نیست. بگو رفته کنار آبمیوهفروشی، میخواهد با مادره و دختره تنها باشد. نپرس «چی بگم؟» یک چیزی بگو خب، من چه میدانم. «من چه میدانم.» واقعیت را بگو. بگذار راستش را بدانند. «چه میدانم؟ بگو نمیخواهد شما را ببیند.» اول یک جوری لیلا را ساکت کن، بعد بهشان بگو حاجآقا میخواهد برود. «میخواهم مادره و دختره را پیدا کنم.» من داد میزنم؟ مادره و دختره که هستند؟ «توی راه نشسته بودند.» چه میدانم چرا آنجا نشسته بودند. به من چه؟ شاید پدرش معتاد است. یا پسر و دختر قد و نیمقد زیاد دارد. شاید شوهرش سی ماه است حقوق نگرفته. یا هر کوفت دیگری. فعلاً میخواهم برایشان آبمیوه بگیرم که مادره زبان به کام بگیرد، دختره را هم ساکت کند. چرا گریه میکرد؟ «چه میدانم چرا؟» شاید مادره نیشگونش میگرفت، شاید گشنهاش بود، شاید با دو دستش… دستش چقدری بود؟ «نخودی. دست دختر قنداقی چقدری میتواند باشد؟» آه لیلا بابا، پیرم را درآوردی. یواش عسلم یواااش. کاسه؟ چه فرقی میکند. «استیل بود، استیل خطخطی، زنگ زده.» چرکمرده، نشسته، لبور. یک دستی برش داشت. با یک دست دختر را بغل کرده بود، با دست دیگر کاسه را پیش چشمم تاب میداد. همینطوری روی زانو آمد جلو. من ایستادم. خیره نگاهم کرد. موزاییکهای پیادهرو پاهایم را رها نمیکردند. رد اشک روی صورتیش تا زیر چانه، رد خاکستر انداخته بود. ده تومانی انداختم توی کاسه. ولکن نبود. «تراول میگذاشتم؟» نرفت بیپیر. دو تای دیگر انداختم. بس بود دیگر. «حالا او راضی شده، شما راضی نمیشوی؟» نکند باید انگشتر عقیق نجف را میدادم؟ که چه بکند با آن؟ فکر کردی صرف آن دخترک میکند؟ خرج یک شب دود مرد باغیرتش بشود چه؟ «من که نمیتوانم به عالم و آدم وام بدهم.» مگر صندوق چقدر پول دارد؟ سه تا ده تومانی دادم و راحت شدم. مستقیم آمدم خانه. رفت. غر نزد. دعا کرد. دروغی بود؟ باید نفرین میکرد؟ خب دعا کرد. دعا بد است؟ شما از دعایش به جان من و تو و لیلا ناراحتی؟ هم ونگونگ دختره قطع شد، هم «چرا؟ چرا؟»ی نکره وجدانم. ولی «مثل اینکه شما نمیخواهی بیخیال شوی.»
منتظرند؟ به من چه. نماز بخوانم؟ چرا من؟ دختره منتظر نیست؟ با سی تومان کاسبی مشکلش حل شد؟ فردا منتظر نیست؟ پدرش ترک میکند؟ پس فردا؟ بهار؟ سال بعد؟ مدرسه نباید برود؟ جهاز نمیخواهد؟ چند تا کاسه پر کند یک سایدبایساید بخرد؟ نه نگو نیست. بگو هست. بگو هست و نمیآید. «نگی نمیتونه بیاد ها. بگو نمیخواد بیاد. نترس مردم بینماز نمیمونن. بگو یکی از خودشون وایسه جلو.»
باز که تویی دختر؟ برو این قدر پیله نکن. توی قنداق اینقدر گیری، بزرگ بشوی چه کار میکنی؟ برو به خدا پول نقد ندارم. یک دو تومانی برایم مانده. تاکسی که باید بگیرم نگیرم؟ برو بچه. حداقل برو رنگ چشمهایت را عوض کن. لنز بگذار. آن سیاهچاله را بپوشان، آدم را نبلعد. پولش را من میدهم. خرید خانه؟ با کارت خرید کردم؟ می دانی کارت اعتباری چیست؟ «میدانی کارت چیست؟» پول اعتباری شده. به اعتبار کارتمان. دیگر لازم نیست پول حجیم برداریم. همانقدر که اعتبار داریم میارزیم. نه به اندازۀ سنگینی کیفمان. یک عدد است که بالا و پایین میرود. راحت شده. همهچیز راحت شده. با همان کارت میوه میخرم، پودر میخرم، ماست، پنیر، هرچه. کارت میکشم، نقد نمیدهم. همه چیز راحت شده. خرید راحت شده. جابهجایی، پرداخت. فقط صدقه سخت شده. دیگر کسی دستش پول را لمس نمیکند. این است که دست بده کم شده. دیگر صدقه از قلب آدمها جدا نمیشود، فقط از ذهنشان کم میشود. اعتبارشان میآید پایین. تو به اینها کار نداشته باش. قنداقگیات را بکن. وقت برای این درد سرها زیاد داری. من هم میروم خانه پیش لیلا، دستهگل بابا. فرشتهای است بر زمین. انسیه هر روز میشوردش. توی هفته حمام میبردش. سفید است عین برف. صدای قشنگی دارد. گریه که میکند، دل بابا را میبرد. آفرین. چشمهای عسلیت را پنهان کن. بگذار بروم.
آخیییش. راحت شدم. بالاخره ولم کرد، اما شرط میبندم انسیه بشود کاسۀ داغتر از آش. با چشمهای قهوهایش می زند توی گوشم. گوشم زنگ میزند. لیلا هم مثل گربه زائو جیغ میکشد. فرار میکنم به اتاقم. قفل میکنم در را. کیف و عبا خودشان میافتند. ساعت حاجی عیسی به اندازۀ یک فرش میارزد. بدهم به دخترک؟ حاجی پاپیچ هدیهاش میشود. دو تا دیگر میآورد. وهم برش میدارد. سیری ندارد بشر. حالا این یکی دست برنمیدارد. نرو انسیه. «بگذار خودم جوابشان را بدهم.» صاف توی چشم… نه، اصلاً سیم آیفون را میکشم. کلید را کجا گذاشتم؟ جیب؟ میز؟ زیر عرقچین؟ پای پنجره؟ پرده؟ نیست. نرو. نرو خانمی. هه در، روی در است. سوراخ در. باز شو دیگر. انسیه نرو. خودم جوابشان را میدهم. یک دم «صبر کن.» آها باز شد.
«ـ بالاخره آمدی بیرون؟
ـ باز کردی؟
ـ خیسی چرا؟
ـ خیس؟
ـ چرا عمامه را برنداشتی؟
ـ عمامه؟ کو؟»
عمامه؟ روی سر من؟ بازی درنیاور. قبول نمیکنم. مسجد نمیروم. خودم جوابشان را میدهم. دکشان میکنم.
«ـ مسجد نمیروم. گفته باشم.
ـ لازم نیست بری.
ـ لازم نیست؟ پس زنگ…؟
ـ زن همسایه است. لیلا را آورده. تو ناراحت نباش. قرارمان این نبود. خودم بهش میگم خیلی دیر کرده. قول داده بود یک ساعت قبل از اذان بیاره.
ـ دیرکرده؟»
دیر کرده. اذان شده. یکی دارد «صلاه» را میکشد. مؤذنزاده تویی؟ اینجا چه میکنی؟
«حی علی الفلاح»
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۲۶ شهریور ۱۳۹۶
آخرین دیدگاه ها