پراکنده در هستی / محمدقائم خانی Reviewed by Momizat on . کارگاه داستان / محمدقائم خانی [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربا کارگاه داستان / محمدقائم خانی [box type="info"]توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربا Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » کارگاه » پراکنده در هستی / محمدقائم خانی

پراکنده در هستی / محمدقائم خانی

پراکنده در هستی / محمدقائم خانی

کارگاه داستان / محمدقائم خانی

توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آن‌ها تمایل دارند دربارۀ کار آن‌ها گفت‌وگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفت‌وگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخ‌ها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com

به نام خدا

 پراکنده در هستی

محمدقائم خانی

«من تو هستم و تو من هستی؛ هرکجا که باشی من هم هستم. در همه چیز پراکنده‌ام و هرگاه بخواهی مرا جمع می‌کنی؛ و آن گاه خود را جمع کرده‌ای.»

شده‌ام دوربین.

«زاویه‌دید» م را از دست داده‌ام.
نه، حتی دوربین هم نیستم و حافظه‌ام برای «ثبت» تاریخ یاری نمی‌دهد.

دوربین قدرت «روایت» دارد و من، آن را هم ندارم.
من هیچی نیستم. حتی سر پروژه هم حاضر نمی‌شوم. یعنی نمی‌توانم کار کنم. چپیده‌ام توی کتابخانه و بین کتاب و لپ‌تاپ تاب می‌خورم. فرید را هم فرستاده‌ام کمک نوذر تا کارها روی زمین نمانند. ولی خودم تکان نمی‌خورم. انگار که لمس شده باشم. وقتی که با فرید قرار و مدارمان را گذاشتیم تا جای من، تولید نانومواد پیشگیرنده سرطان در صنعت ذوب سرب و نیکل را پی بگیرد، گفت شب جواب نهایی را می‌دهد. شب ایمیل زد که جوزده شده‌ام و هیچ‌کس نمی‌تواند جای من را بگیرد و بهتر است برگردم سر کارم.

مجبور شدم چیزی بنویسم که گوشی دستش بیاید و بفهمد در چه اوضاعی هستم. جواب دادم «چطور ادامه دهم وقتی هیچی نیستم؟ «چیز» بودن، تمامیت و هماهنگی می‌خواهد که من ندارم. من توی تمام ذرات عالم پخش شده‌ام تا ثبت کنم، اما از عهده آن هم بر نمی‌آیم. بی‌زمان شده‌ام. نه مثل آن وقت‌ها که دوربین بودم. آن وقت هم فهمی از زمان نداشتم. تاریخ برایم بی‌معنا‌ترین «چیز»ها بود. ولی این حس را فقط به تاریخ و امثالهم داشتم. دیگر «درخت» برایم بی‌معنا نبود. «بتن» را حس می‌کردم. و مهم‌تر و زنده‌تر از آن‌ها، «الگوریتم»ها درونم فعال بودند. ذهنم در اختیار «روند»ها بود. من خیلی «چیز»ها داشتم که زندگی‌ام را می‌ساختند. هرچند گیرم که چیزی مثل «شکوه» را نداشتم. می‌خواستمش چه کار؟ شکوه چه دردی را دوا می‌کرد؟ مرهم چه زخمی می‌شد؟»

نوشت: «باشد.» و از فردا رفت پیش نوذر و کار را شروع کرد.

دیروز غروب پدر کلی سر مامان غر زد که تساهل و مماشات بیجا، کار را به همین جا می‌رساند که رسانده. مادر چیزی نمی‌گفت ولی معلوم بود چقدر خودخوری می‌کند. نمی‌دانم از دست من آن قدر شکار بود یا از دست بابا، شاید هم هردو. دیروز صبح با بابا درباره سرمایه‌داری و گرم شدن زمین صحبت کردم. همین طوری بی‌خود و بی‌جهت،‌ یک ذره قصد قبلی نداشتم. صبح زیبایی بود و ابرهای پراکنده توی آسمان، هوا را خنک کرده بود. بابا داشت آب سانتافه را تنظیم می‌کرد، موتور هم نرم و بی‌اشکال کار می‌کرد. ویرم گرفت که با بابا حرف بزنم. با ژست کمک رفتم پیشش و درباره گازهای گلخانه‌ای حرف زدم. خودم حسم این است که توی دلم مانده بوده. از بس درباره سرمایه‌داری فکر کرده بودم، جمله‌ها گیر کرده بود بیخ گلویم و آزارم می‌داد. وقتی دیدم بابا در پارکینگ، دبه به دست ایستاده جلوِ ماشینِ روشن و سر برده توی دهان باز کاپوت، شروع کردم درباره گازهای گل‌خانه‌ای و گرم شدن زمین و سرمایه‌داری جهانی صحبت کردن. پدر هم یک بار برنگشت سمت من و یک کلمه نگفت، منتها ظاهراً داشت گوش می‌کرد به حرف‌هایم. ظاهرش این طور نشان می‌داد. بابا که از پارکینگ رفت بیرون، من سبک شده بودم. راه نفسم باز شده بود. اما نگو که همان حرف‌ها، شب کار دستم داد. بابا داشت به مامان می‌گفت «پسره یه پروژه کوچیک رو نمی‌تونه هندل کنه، می‌خواد معضلات جهانی رو حل کنه.» بابا از همان ماه اول که فهمید پروژه را رها کرده‌ام و فقط دارم کتاب و مقاله می‌خوانم، یک روز ولم نکرد. یک بند توی گوشم خواند تا شاید از خر شیطان بیاوردم پایین. افاقه نکرد که بدتر شد. من مصمم‌تر شدم توی این راه جدید، توی پیدا کردن دلیل ناکام ماندن پروژه‌مان. اوایل برایش ریز توضیح می‌دادم که چرا نمی‌توانم پروژه را جلو ببرم، فکر می‌کرد دارم می‌پیچانمش. بعد از آن مجبور شدم واقعاً بپیچانمش و یک جوری دست به سرش کنم. این اواخر چیزی نمی‌گفت و من خیال می‌کردم مسئله حل شده. نگو که تلنبار شده بود و سرِ اظهار فضل دیروزصبح من، آتش سینه‌اش فوران کرد. چه کار کنم؟ چطور توضیح بدهم که من پسر قبلی نیستم؟ من اصلاً چیزی نیستم. من توی تمام عالم پراکنده شده‌ام.

آخرین روزی که غروبش دیگر دوربین نبودم، صبح زود مثل همیشه از خانه زدم بیرون. مثل همیشه رهگذر، بی‌غم، معطوف به هدف، بریده از هر آنچه که یک دوربین نمی‌تواند ببیندش؛ سرخوش و سیر می‌رفتم سمت دانشگاه. بگی‌نگی دلهره‌ای داشتم برای جلسه بعد از ناهار، اما آگاه نبودم به آن. می‌رفتم که مانع به ظاهر بی‌اهمیتی را که ابعاد واقعی‌اش خارج از حد تصور یک دوربین بود، از سر راه پروژه بردارم. پروژه‌ای که گامی و واقعاً تنها و تنها گامی با موفقیت فاصله داشت. همه محاسبات انجام شده بود. مدل‌های جهانی با شرایط زیست محیطی ایران متناسب‌سازی شده بود. داده‌ها به میزان کافی جمع‌آوری شده بود. آزمایش‌های مشابه‌سازی شده موادِ نو روی نمونه‌های اصلی صورت گرفته بود. شبکه‌سازی ای‌آی بالاخره همگرا شده بود. مانده بود یک اخطار کوچک از آن طرف آب. ولی جواب ایمیل اخطار را هم احتمالاً توی یک جلسه، وقتی که با نوذر و دوستش توی کافه می‌نشستیم و میلک‌شیکمان را می‌خوردیم، با دو تا اصطلاح درمی‌آمد و می‌رفت پی کارش. پروژه ما نظیر نداشت. تا قبل از ما چنان حجم وسیعی از مدل‌سازی و محاسبات در حوزه نانومواد متناسب با محیط زیست در ایران انجام نشده بود. تأیید آن‌ها می‌توانست سرآغاز یک پروژه بزرگ در ایران باشد، برای حذف سرب و تغییر نیکل به نفع اکوسیستم‌های کشور. در دنیا هم مقاله‌ای نیامده بود و می‌جنبیدیم، چیزی منتشر می‌کردیم در صدر توجه‌های کشورهای صنعتی. مدل‌سازی ما تا حد امکان به فرضیه اکوسیستمی نزدیک شده بود و حداقل دو ترمِ محاسباتی، از نمونه‌های مشابه خارجی جلو بود.

با همین حال خوش رفتم سر کوچه و دست نگه داشتم برای پیکان آبی‌نقره‌ای شاسی‌خوابیده‌ای که برای من، نماد جنایت زیست‌محیطی بود و همان اگزوز به ظاهر پاکش هم داشت جنین‌جنین آدم می‌کشت در تهران.

فنر تاکسی آن‌قدر خوابیده بود که سقفش زیر دید منی که قدی هم نداشتم آمده بود. باربند فایبرگلاس نصب بود و نیمی از سقف، باز شده بود که بشود سان‌روف دستی. چون توی ماشینش هم که نشستم، من ندیدم دکمه‌ای چیزی اضافه داشته باشد. و مهم‌تر از این‌ها، پشت سان‌روف، حلقه سه‌لایه‌ای چفت شده بود میان بندهای فایبرگلاس. داخلش هم چیزی شبیه لانه مرغی کفتری چیزی بود. همان دو ثانیه‌ای که قبل از سوار شدن دیدمش، توی ذهنم دنبال فرقه‌ها گشتم ببینم چیزی به ذهنم می‌رسد یا نه. اما جز کبوتر صلح چیزی پیدا نکردم. که همان موقع زیرلبی فحشی نثار خودم کردم که غور سه ساله در پروتکل‌ها، دیوانه‌ام کرده. طرف برای خوش‌یمنی یا شانس لانه‌ای گذاشته بالای سر پیکانِ آبی و من بی‌خود بزرگش کرده بودم.

بوی خوشی می‌داد پیکانش. داشبورد چوبی داشت اما خبری از غول‌های چراغ جادو نبود. باندهای این طور ماشین‌ها مثل چشم‌های قورباغه از چندجا می‌زند بیرون، ولی ماشین او از این زگیل‌ها نداشت و مسافرها را کر نمی‌کرد. کره زمین کوچکی پایین آینه تاب می‌خورد، آن‌قدر کوچک که قاره‌ها به زور قابل تشخیص بودند. صندلی‌اش راحت بود و عکس هر پیکانی که در عمرم دیده بودم، گودی کمر را می‌گرفت. همایون آرام و گوش‌نواز می‌خواند و مرد مثل عاشق بیست‌سالۀ بعد از «بله»، گردن و موهایش را تاب می‌داد.

من که عاشقم مست و سرخوشم، جرعه میکشم من سبوی تو.

همایون سبو را می‌کشید و راننده سوت دهانش را می‌خورد و گردن می‌کشید سمت پنجره.

برگشتم رو به سقف و نگاهی از سان‌روف دستی به آسمان کردم. کیف را گذاشتم روی پایم و سرم را تکیه دادم به پشت سری صندلی. شیشه تا نیمه پایین بود و نسیم خنکی می‌آمد. این‌ها را می‌گویم تا یقین کنید که دوربین خوبی بودم. می‌بینید؟ همه چیز را ثبت کرده‌ام. حتی بوی ماشین را. به گمانم یاسمن یا… نمی‌دانم. عطر سنتی نبود، ولی به ادکلن‌های ما هم نمی‌خورد. توی شیشه‌ای با سر محکم شده چوب‌پنبه، یک چیز غریبی که توی مارک‌ها به مشامم نخورده بود، می‌پراکند توی ماشین و نصفش از سان‌روف دستی می‌رفت بیرون. پرسیدم چرا نمی‌بنددش تا هدر نرود؟ اشاره کرد به عقب ماشینش. برگشتم و دیدم میان دو صندلی را شکاف داده. سوراخی به قاعده یک ساک، دهان باز کرده بود و فضای مبهمی از صندوق عقب، پیدا بود. به نظر تاریک نبود و روشن‌تر از معمول می‌رسید. لب از لب باز نکرده بودم که گفت «برا عشقم.»

راستش را بخواهید ترسیدم. یک لحظه تصور کردم زنی را چپانده توی صندوق عقب و می‌بردش بالاتر از درکه‌ای جایی، اما چون دوربین خوبی بودم سریع ذهنم را پاک کردم و خیلی معقول پرسیدم «خوب درمیاری؟» و بعد دست کشیدم به پارچه نرم صندلی‌ها و گفتم: «خیلی خرج کرده‌ای.»

گفت: «آدم برای عشقش هر کاری می‌کند.»

حالم به هم خورد اما چیزی نگفتم. دوربین خوبی بودم و خودم را کنترل کردم. ماشین ماشین است. خدمتش را که انجام داد، باید ردش کرد و بعدی را خرید. عشق و دلبر و این دری‌وری‌ها چه صیغه‌ای است؟ ولی باز یک چیزی توی وجودم می‌خلید و ناآرامم می‌کرد، که نکند عضو دسته و فرقه‌ای باشد و به هزار جادوجمبل دل بسته باشد. تا برسم پای مترو گیج می‌زدم. تنظیم لنزهام به هم ریخته بود. شارژ داشتم، ولی سیم‌هایم قاطی کرده بود. مثل سیم فیش دلکو پیکان نقره‌آبی که ماه قبل شل شده بود و به قول خود مووزوزی‌اش «ماشین جان نداشت» و توهم زده بود که «مدام غزل خداحافظی می‌خواند.» گفتم ماشینش را عوض کند و راحت شود. فکر خودش نیست، بقیه مردم را راحت کند. اگر پول هیوندای و کیای کامپیوتری مدارموازی را ندارد، حداقل همین زپرتی‌های وطنی را بگیرد که این‌قدر دود به حلق مردم بیچاره نفرستد. گفت ماشینش از تمام انژکتوری‌ها بهتر کار می‌کند، چون خودش همیشه مراقب قلب و مغز ماشین هست. و بعد چشم‌های ابروپیوسته‌اش را عقابی کرد روی عقربه‌های پشت فرمان و گوش تیز کرد به صدای زنبوری موتور که هرچه فکر کرد نفهمید از کجا می‌آید. یک چیزهایی درباره دلکو و دینام گفت زیر لب، یا شاید هم چیزی دیگر. خیلی وقت است که موتور کاربراتوری را ندیده‌ام. چطور می‌توانستم حالی‌اش کنم که کاربراتور در بهترین حالتش هم بسیار آلوده‌کننده‌تر از موتورهای انژکتوری مدارساده است؟ از بازدهی موتور و مدارهای باز و بسته چه می‌فهمید؟ این بود که صم بکم از ماشین پیاده شدم و پول را دادم تا خونم برای عامی بی‌درک و شعوری مثل او کثیف نشود. ولی به محض حرکت پیکان نقره‌آبی، میخ شدم سر جایم و بدرقه‌اش کردم تا لای ماشین‌ها پنهان شود. سر جایم خشکم زده بود و مکشِ دهانه مترو نمی‌توانست ببلعدم. صندوق عقب فلزی را برداشته و جایش فایبرگلاسِ روشن گذاشته بود که چه بشود؟ فکر می‌کنید که چه بشود؟ که کبوتری توی صندوق عقبش بنشیند میان پارچه و کوسن. حاضر بود یک ظرفیت مسافرزنی‌اش را کم کند، تا هوا برسد به کبوتری در صندوق عقب؟ دیوانه بود؟ عاشق بود؟ حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم لنزم همان‌جا شکست تا من دیگر دوربین نباشم. آن موقع داغ بودم و حواسم نبود، ولی من شکسته بودم. شکسته بودم اما فکر می‌کردم حالم خوب است و به زودی کار پروژه را تمام می‌کنم. حالا جای حدس دارد جلسه یک دوربین شکسته و رفیق برنامه‌نویسِ عینِ کامپیوترش، با دانشجوی ارشدی که تا به حال یک بار هم با او و امثال او هم کلام نشده بودم، چه‌طوری می‌شود. چه حدیث مفصلی دارد آن جلسه؟ مثنوی هفتاد من کاغذ است شرح تک‌تک لحظات مرگ من در آن جلسه. مرگ یک «دوربین» و تولد انسانی با «زاویه دید» مختص خودش در یک ماه بعد.

تا ناهار با همه چیز ور رفتم، بی‌آنکه بدانم چرا. بعد از ناهار نوذر آمد دنبالم و رفتیم «کافه دنده» دانشکده. تا مِنو را بیاورند، دوست نوذر هم آمد؛ فائز حکیمی. گعده‌ای که می‌خواستم نیم یا پُرِ پُر یک ساعته تمام شود، تا قبل از غروب ادامه پیدا کرد. منِ لنزشکسته روی مبل یک نفره نشسته بودم و آن دو تا، سرحال و قبراق کنار هم. نوذر جای همیشگی‌اش نشسته بود. من از ماجرای راننده تاکسی شروع کردم. چه عجیب است که گاهی آدم، لحظه به لحظه مرگش را برای دیگران تعریف می‌کند. با شور و حرارت و تبختر، برای دو نفر که «چیز»ی نبودند. یکی به خاطر شدت استغراق در دنیای صفر و یک، و یکی به دلیل محصور بودن در باغ کلمه‌های عجیب و غریب. من روی محیط زیست کار می‌کردم، برای همین می‌توانستم یک «چیز»ی برای خودم باشم. می‌توانستم حداقل دوربین باشم.

من میلک‌شیکم را سفارش دادم، همراه کیک پرتقالی. نوذر هم یکی از علف‌های مورد علاقه‌اش را؛ گل‌گاوزبان، یا بهارنارنج، شاید هم چیزی دیگر. دوستش، آقای حکیمی قدیم که حالا مدت‌هاست فائز صدایش می‌زنم، قهوه فرانسوی با کیک شکلاتی. اگر راننده تاکسی نقره‌آبی بود چه سفارش می‌داد؟ ده دقیقه یک ریز صحبت کردم از راننده. در واقع خودم داشتم منکشف می‌شدم، ولی آن موقع خیال می‌کردم دارم خبر جالبی برای شروع صحبت به دو دوست می‌دهم. ساکت که شدم، کافه هم غرق شد در بی‌صدایی شفافی که فقط صدای دستگاه کافه‌چی، آن شیشه ضخیم را می‌شکست. سبیلِ از بناگوش آویخته راننده، تنک‌ریش حنایی‌اش، یقه ایستاده کوتاهش، سینه پرموی مشمئزکننده‌اش، و چشم‌های چال‌افتاده‌اش تا آخر بحث جلوِ چشمم بود، حتی وقتی داشتم استاد معینی را در آن طرف کافه دید می‌زدم. همیشه جلوِ چشمم بود. مثل گربه نگاهم می‌کرد و بعد مثل افعی می‌خندید. واقعاً نمی‌خندید، حالت دهانش آن‌طوری بود که نگاهش می‌کردی فکر می‌کردی دارد می‌خندد. خنده جا خوش کرده بود توی میمیک صورتش، که گاهی پوزخند بود و گاهی لبخند. به من، به همه، به عالم. سربلند کردم سمت دیوار روبه‌روی کافه. از اینشتاینِ دلقک خوشم نیامد و چشم دوختم به عکس معروف جابز. آرامم کرد آن نگاه و پیشانی فراخ، آن جنتلمن واقعی، آن «دوربین» محض. برگشتم سمت رفقا. داشتند دیوار روبه‌رو را نگاه می‌کردند. عکسی رنگ و رو رفته اما زنده از آماندا سایفرد، با لباس آبی و موهای طلایی افشان، که پشت زمینه سبزآبی‌اش، لطافتی به کافه می‌بخشید. نوذر هر وقت می‌آمد به کافه دانشکده ما، می‌نشست رو به همان دیوار و گوش هر تازه‌واردی را می‌خورد که این عکس، ایرانی‌ترین عکس کل کافه است. انگار نه انگار که عکس اوتادی و رادان هم چپ و راست سایفرد خورده‌اند. نوشیدنی‌ها ما را از دیوارها پایین کشیدند تا صحبتمان درباره پروژه شروع شود.

از نوذر پرسیدم نظرش درباره ایمیلی که آمده چیست؟ یعنی می‌خواهند بپیچانندمان؟ گفت برای چه باید ما را بپیچانند؟ جوابی نداشتم بدهم. فائز گفت می‌شود ایمیل را بخواند؟ گوشی‌ام خود به خود به وایرلس کافه وصل شده بود. تا جی‌میلم باز شود، از فائز پرسیدم چه رشته‌ای درس می‌خواند؟ گفت کارشناسی فیزیک خوانده و حالا دارد فلسفه علم می‌خواند. می‌خواستم سؤالی را که مدت‌ها در ذهنم مانده بود، بپرسم، که فلسفه علم چه صیغه‌ای است؟ دقیقاً یعنی چه گذاشتن دو تا چیز بی‌ربط به هم؛ فلسفه و علم؟ که نپرسیدم. شروع کرد به خواندن ایمیل. نوذر گوشی‌اش را داده بود دست فائز. متن ایمیل را روی گوشی‌ام باز کردم. فائز گفت: «خب سؤال‌تون چیه؟»

گفتم: «همین دیگه. چرا وقتی همه چی خوبه، دارن می‌زنن زیرش؟»

– به نظرم واضح و روشنه. می‌گه انتخاب پروتکل درست نبوده.

– یعنی چی درست نبوده؟ همه فرمول‌ها و معادله‌ها به هم می‌خوره. ما هم که جواب گرفتیم. اگر لازم دارن، نوذر می‌تونه الگوریتم ترکیب معادلات و شبکه‌ها رو توضیح بده.

– انتخاب مدل‌هاتون با استانداردها هماهنگ نیست. یک جا حداکثری بستین، یک جا حداقلی برخورد کردین.

– نوذر تو بگو این‌ها یعنی چی. من که گیجم.

– ببینید…

نوذر دست گذاشت روی ساعد فائز و ساکتش کرد. بعد خم شد و آرنج‌هایش را تکیه داد به زانوهایش. دست‌هایش را داخل هم کرد و گفت: «ما خواستیم توی رقابت دست برتر رو داشته باشیم. برای همین استاندارد طراحی رو بالا تعریف کردیم. همون موقع بهت گفتم خیلی بلندپروازانه است، گوش نکردی. حالا گیر افتادیم. می‌دونم همین هم باعث شد که کار جلو بره و اون‌ها هم رو ما حساب کنن. ولی مشکل این‌جاست که این رویکرد ماکسیمالیستی،‌ پروتکلی تو دنیا نداره. حتی مدل‌هاش هم خیلی قابل اعتماد نیستن و به اندازه کافی تست روشون انجام نشده.»

پرسیدم: «چرا؟»

رو کرد به فائز. حکیمی گفت: «هزینه زیادی برمی‌دارن. حتی نیاز به هماهنگی سیاسی بین کشورها هست تا اکوسیستم‌های مرتبط با هم در یک برنامه جامعه هماهنگ مطالعه بشن.»

گفتم: «نمی‌فهمم. آمریکا به این بزرگی…»

گفت: «آمریکا به این سیستم‌ها پا نمی‌ده. حداقل تو چرخه آزاد اطلاعات علمی راه نمیاد. حتماً نتایج پنهان شده در این ابعاد دارن، ولی در دسترس ما و شما نیست.»

یک جواب دوربینی استاندارد بهش دادم: «من به این حرف‌ها کار ندارم. پروتکل می‌خوام تا بتونم برای انتخاب مدل و شبکه، چهارچوبی داشته باشم. همین. به این حرف‌های صد من یه غازِ وقت تلف کنی هم کاری ندارم. فرصت ندارم بشینم تا غروب، از سر شکم‌سیری، حرف‌های باد هوا بزنم.»

این روزها که گاهی بی‌حوصله می‌شوم و داغ می‌کنم، فائز این جمله را یادم می‌اندازد: «شکم‌سیر! نمی‌خوای دست از حرف‌های صد من یه غاز برداری؟» من هم به یادش می‌اندازم که آن روز بهش برخورد و نزدیک بود رهایمان کند و برود. ولی نوذر نرمش کرد و از دلش درآورد. آن موقع نمی‌فهمیدم معنی حرف‌های فائز چیست. یعنی چه که باید اَپروچ پروژه را مینیمالیستی کنیم، اما نشان بدهیم که تمایل به حل مسئله کلان داریم. این‌طوری شاید جایی برای بازی بین پروتکل‌ها پیدا شود.

باران گرفت. صدای باران ساکتمان کرد. آب شرشر می‌بارید و می‌کوبید به سقف فلزی بالای سر دستگاه‌های پشت دانشکده. اگر مثل همیشه صحبت می‌کردیم، صداهامان به هم نمی‌رسید. دوباره نوشیدنی و کیک سفارش دادیم. من که روی فرم نبودم، گفتم شکر را تا می‌تواند زیاد بریزد. فائز گفت اولین کار واجبی که باید صورت بگیرد، این است که منظر من و نوذر یکی بشود. یا حداقل روی یک نگاه توافق کنیم. الآن خود ما دو نفر اختلاف جدی داریم. گفت حدس می‌زند که من تمامیت‌خواه باشم، ولی نوذر فقط به اتمام پروژه فکر می‌کند. و بعد نیم ساعت با هم بحث کردیم. فائز بعد از نیم ساعت گفت همین بحث‌ها نشانه اختلاف است.

پرسیدم: «دقیقاً چه کار باید بکنیم؟»

– شما باید «پرسونال پرسپکتیو» داشته باشید، یعنی «منظر شخصی» به مسئله. بعد هم فشرده گفت‌وگو کنید تا به یک توافقی برسید.

– باز هم از این حرف‌های قلمبه سلمبه؟ مگه نقاشیه که پرسپکتیو بخواد؟

آن موقع فکر کردم خیلی حرف خفنی زده‌ام که با ارتباط بحث او با نقاشی، تحقیرش کرده‌ام. باران خیال نداشت دست از سرِ ما بردارد و قطراتش را توی مغز ما می‌کوبید. بحث همان‌جا قطع شد و نوذر با تندی عجیبی که دومی‌اش را یادم نمی‌آید، براق شد سرم که من کار علمی را با رکوردزنی پاورلیفتینگ اشتباه گرفته‌ام. مانده بودم چه بگویم. یک چیز درشتی گفتم تا کم نیاورده باشم. گفت دارم پروژه را به خاطر مطلق‌انگاری مسخره‌ام نابود می‌کنم. گفتم: «تو که هیچ چی از محیط زیست سر در نمیاری و فقط کد می‌نویسی، بهتره هیچ چی نگی و هرکاری بهت گفتن گوش کنی.»

گفت: «پروژه غیر از کدنویسی کار دیگه‌ای هم داره؟ نکنه شما داری بیل می‌زنی ما خبر نداریم!»

می‌خواستم حال نوذر را بگیرم و ملاحظه رفیقش را نکردم ولی دیدم دستم خالی است و اصلاً نمی‌دانم چه کار باید بکنم. حالش را نداشتم به چیزی فکر کنم. خداحافظی نکرده از کافه آمدم بیرون و گیج و گول، توی تاریکی دم‌غروبی آمدم خانه.

فردایش با استادم مشورت کردم، مشورت سرپایی. نتوانست کمکی بکند. مشورت عمیق هم که وقت می‌خواهد و حساب و کتاب. پس فردایش با فائز صحبت کردم. دیدم چیزی از حرف‌هایش متوجه نمی‌شوم. دو روز بعد مجبور شدم با نوذر صحبت کنم. اصلاً نمی‌توانستم بروم سراغش ولی کار روی زمین مانده بود و از این دست تعارف‌ها سرش نمی‌شد. جانم به لبم رسید تا یک ساعت با هم حرف بزنیم. همان حرف‌های قبلی بود، این بار بدون دعوا. دیدم چاره‌ای نداریم از این بحث‌ها. گفتم یک هفته‌ای همه قضیه تصمیم‌گیری راجع به پروتکل را جمع کنیم و پروژه را ادامه بدهیم. نوذر گفت حداقل یک ماه وقت می‌خواهد، ولی من کوتاه نیامدم و آخر سر، دو هفته را هم به زور رضایت دادم. غافل از این‌که به باتلاقی پا گذاشته‌ام که برگشتی از آن نیست.

از آن موقع تا حالا، چهار ماه است که با نوذر و فائز از این بحث‌ها می‌کنیم. سه ماه است که فرید را به نوذر معرفی کرده‌ام تا زیر دستش، کار پروژه را جلو ببرد. قبلاً توی محیط زیست کارِ گل کرده ولی پروژه کلان دستش نبوده. معلوم نیست کدام‌شان دارند پروژه را جلو می‌برند؛ نوذر که هرچه از محیط زیست یاد گرفته، توی همین پروژه خودمان بوده؟ یا رفیقم که سواد خوبی دارد ولی نه حرف‌های فائز را می‌فهمد و نه انگیزه کارهای بزرگ را دارد، آن‌طور که من داشتم؟ یادم هست که یک روز کامل، وقت مرا گرفت تا «رویکردهای غیرتقلیل‌گرا» را برایش توضیح بدهم. آخر سر هم یاد نگرفت ولی پذیرفت که به حرف نوذر و فائز گوش بدهد. اگر قرن بیست و یکم، آن‌طور که نوذر ادعا می‌کند، واقعاً قرن صفر و یک باشد، این ترکیب جدید باید جواب بدهد و نوذر بتواند با زیردستی که پیدا کرده، پروژه را جمع کند.

من ولی کاری به کارشان ندارم. پروژه را بوسیده‌ام و گذاشته‌ام کنار. نه این‌که نخواهم؛ نمی‌توانم. هفته پیش دل را زدم به دریا و به نوذر قول دادم که برای اتمام پروژه کمکش کنم، ولی سرگشتگی و شکاکیتم نگذاشت کاری پیش برود. فردایش کنار کشیدم. دو ماه است که آواره نظریه‌های محیط زیست و فلسفه‌های بَرّ و قاره هستم، ولی هیچ راه خروجی از این بن‌بست پیدا نمی‌کنم. هفته پیش تصمیم گرفتم که روزها دغدغه‌هایم را توی پرانتز حبس کنم و شب‌ها فکر کنم. روزها یک مهندس خوب باشم. یک دوربین تیز با منظر فراخ، با گیرنده‌های حساس. اما ثمری جز بی‌خوابی و سردرد نداشت.

نظریه‌ها و متفکران شب هجوم می‌آوردند به من و دیوانه‌ام می‌کردند. تا حد مرگ ازشان می‌ترسیدم.

دیروز غروب که نوذر گفت با پیشنهادهایی که ایمیل زده به آن‌ها، به صورت اولیه موافقت شده، دیوانه‌تر هم شدم. نمی‌دانم از حسادت بود، یا از این‌که باور کردم قرن بیست و یک، قرن صفر و یک است. فکر نکنم چیزی توی دنیا وحشتناک‌تر از این وجود داشته باشد. جای تعجب بود که کارم به بیمارستان نکشید.

اما امروز صبح از دست همه‌شان با هم راحت شدم، وقتی خواب راننده مووزوزی را دیدم. داشتم از صندوق عقب نگاهش می‌کردم که آرام سر را تکان می‌داد و با همایون می‌خواند.

نه فرشته‌ام، نه شیطان، کی‌ام و چی‌ام؟ همینم!

همینم؟ نه، حتی همین هم نیست. همین هم نیستم.

توی خواب کبوتر بودم. پر زدم و روی دوش راننده نشستم. بعد، از سان‌روف رفتم بیرون. باد مرا برد و انداخت روی درخت. به اندازه تمام شاخه‌ها چشم پیدا کردم. مغزم داشت از آن همه تصویر می‌ترکید.

از خواب پریدم. جای فرورفتگی سرم در بالش خیس بود. شبیه دو تا دست که رو به آسمان‌اند و باران جمع کرده‌اند. یا شاید هم کتابی که کلمات و محتوایش را باران شسته و شده صفحه‌های خیس بی‌کلمه. کتابی که تهی شده و چیزی ندارد.

برای همین است که از صبح امروز دوباره فهمیده‌ام چیزی نیستم. من هیچی نیستم، هیچ‌چیز. «چیز» بودن، تمامیت و هماهنگی می‌خواهد که من ندارم. من توی تمام ذرات عالم پخش شده‌ام تا ثبت کنم، اما از عهده آن هم برنمی‌آیم.

از سر صبح توی تمام ذرات عالم پخش شده‌ام. پخش شده‌ام و «زاویه دید»ی را هم که توی چهار ماه پیدا کرده بودم، از دست داده‌ام. زاویه دیدم را از دست داده‌ام. توی همه زمین چرخ می‌خورم و با همه موجودات و ذرات، یکی می‌شوم. یکی می‌شوم و کنار همه‌شان، هیچ می‌شوم.
و در این «هیچ بودن»، مدام به این فکر می‌کنم که «دانای کل»ی که «همه» چیز را می‌داند و می‌بیند، کیست و کجاست؟ بدون «دانای کل»، این «چیز»ستان چیزی جز ذرات پراکنده نیست.

کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۸ تیر ۱۳۹۶

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا