قطار / داستانی از حسام جنانی
قطار
ابتدای
سفرم هستم و گویی از جایی سقوط کرده باشم تمام بدنم درد میکند. سرم دَوَران دارد. انگار که سالهاست به قعر گردابی عظیم فرو میرفتهام و حالا به ته آن رسیدهام و آنقدر چرخ خوردهام و خوردهام و خوردهام که دیگر نمیدانم جلویم کجاست و پشتسرم کجا. حتی گهگاهی احساس میکنم سایهام را هم گم کردهام. به گمانم به پایان خط رسیدهام.
مشتهایم را گره میکنم و به شقیقههای ضرباندارم میچسبانم و خم میشوم و در خودم گره میخورم و با خودم میگویم همین یک بار، بار آخر، بار آخر، بعد دیگر تمام. انگار که فرصتی هم داشته باشم یا موقعیتی که چیزی از تویش دربیاید. اما اگر دربیاید چه؟ شاید امیدی باشد، نه؟ که دوباره به دنیای خودم برگردم؟ پس باید دقیق باشم و مراقب. نباید بگذارم چیزی از زیر نگاهم در برود. باید حواسم به همهچیز باشد. یک لحظه کافی است. فقط یک لحظه و بعد شاید جرقه امیدی روشن بشود. اخگری در دل تاریکی.
بیرون از سالن انتظار ایستگاه ایستادهام. آسمانِ بعد از غروب گرگ و میش و ابری است و زمین مهآلود و سرد. مه، خطوط اجسام و سطوح را محو و مبهم کرده. چمدان کوچک و کهنهام کنار پایم افتاده. تنها چیزی که دارم. مشتی لباس و مشتی… جلویم هیولای شبحوار قطار است. دراز و تکهتکه و متصل. درهای قطار هنوز بستهاند. کسی از سالن انتظار بیرون نیامده. قندیل هم ببندم داخل نمیشوم. هرچه از آنجا و آنها دور بمانم بهتر است. چیز خاصی منتظرم نیست. مشتی کوله و چمدان و ساک. مشتی آدم. مشتی فروشگاه و کافه و باجه، بعلاوه سر و صدای گهگاه بلندگو. قشقرق بچهها هم به کنار. اصلاً به همین دلیل برخلاف چند سال گذشته زندگیام که همیشه مجبور بودهام خِسَت به خرج بدهم کلی دست و دل بازی کردم و قطار سیمرغ گرفتم که کوپههای چهارنفری دارد و خلوتتر است. سیمرغ سرخ را حتی در مه غلیظ هم میتوانم روی بدنه قطار ببینم و طوری طراحی شده که حرکت رو به جلو را در ذهن بیننده تداعی میکند و این حس چقدر برای من که در حال برگشتم آزاردهنده است. احساس موجود بدبختی را دارم که یک قرن است بیحاصل کاویده و کوبیده و کشف کرده و حالا کوفته و کسل و کمرمق به انتهای سفر رسیده. چطور به اینجا رسیدم؟ آنهم منی که با تمام وجود در چیزها عمیق میشدم. پس چرا چیزی دستگیرم نمیشد؟ اصلاً چیزی که کشف کرده بودم چه بود؟ چند مرتبه این سؤالها را از خودم پرسیده بودم؟ سؤالهایی که برای رسیدن به پاسخشان از همه کس و همهچیز بریده بودم. خانوادهام، دوستهایم، مردم، تفریح، سفر. درست مثل بودا که از جلال و جبروت زندگی شاهانه دست کشید و برای رسیدن به معنا، به عمق، به کنج عزلت خزید. سالهای گذشته، جاهایی که بودهام، آدمهایی که دیدهام، مثل تصویرهایی راکد در ذهنم ماندهاند و حالا واقعیت این است که در ایستگاه قطارم، بلیط به دست و آماده برگشت، هر چقدر هم که مصمم باشم تا دوباره شانسم را امتحان کنم. احساس میکنم در تارعنکبوتی هولناک به دام افتادهام و عنکبوتی غولآسا که از آروارههایش زهرآبهای مرگبار چکه میکند به طرفم میآید.
هر چه زده بودم به در بسته خورده بود. نه اینکه هیچ دری باز نشده باشد، نه، چیزی پشتشان نبود. تاریک و سیاه. چندرغاز کف دستم میانداختند و میگفتند این هم حقالزحمهات. با پولی که میدادند تا آخر ماه به زور خورد و خوارکم را فراهم میکردم و اگر نبود پسانداز زمانی که در ده بودم و دست به هر کاری زده بودم تا برای آمدن به شهر پولی جمع کنم، آن سالهای اول از گرسنگی مرده بودم. نمیفهمیدم عیب کار کجا بود. دیر به دیر میآمد و همینش هم بود بود. اما خودم آنطور میخواستم. دنبال چیزهای معمولی نبودم. هنوز هم نیستم. اگر تا فردا که به مقصد میرسم چیزی دستگیرم نشود تمامش میکنم. خلاص. جانم آزاد. بس است دیگر.
درهای قطار باز میشوند. پا به پا میکنم. بلیط را در دستم میچرخانم. رو به ساختمان ایستگاه میچرخم. مردم بیرون میریزند. دوست دارم خلاف جهتشان حرکت کنم. حتی قدمی برمیدارم. زانوهایم به لرزه میافتند. چمدان در دستم سنگینی میکند. احساس میکنم تکان میخورد. انگار که موجود زندهای در آن نفسهای آخرش را بکشد. پاشنه میچرخانم. به طرف مأمور قطار میروم. بلیط را میگیرد. سهم خودش را برمیدارد. پسماندهاش را دستم میدهد. سوار میشوم. لعنت.
متن کامل داستان را از لینک زیر دانلود کنید:
ادبیات اقلیت / ۹ بهمن ۱۳۹۸