قفس / داستانی از پیمان فرخ پی
ادبیات اقلیت ـ داستانی از پیمان فرخ پی:
قفس
پیمان فرخ پی
زن هرمز هفت سال پیش خودش را آتش زد. نه فقط خودش را، که یک دست صندلی و قاب پنجره را هم به آتش کشید. هرمز آن شب سوهان روی قاب پنجرهها میکشید که زنش، لبۀ چادر به دندان گرفته، داخل آمد و اگر هرمز، لامپ پنجاهولتیِ سقف کارگاه چوببری را روشن کرده بود، چشمان سرخ و از حدقه بیرون زدۀ معصومه را میدید.
ـ سقطش کن! پول خرجیشو ندارم.
بار اول معصومه چیزی نگفته بود، اما اینبار خودش را آتش زده بود.
ـ بچمه. میخوامش.
ـ همین که گفتم! پول خرجیشو ندارم.
و معصومه دم نزده بود. یک و نیم لیتری تینر را برداشته بود و روی خودش خالی کرده بود.
ـ شنفتی چی گفتم؟ من بچهمو میخوام.
هرمز سوهان کشید فقط و معصومه کبریت را کشید و نصف کارگاه گُر گرفت…
هرمز نمیتوانست به یاد بیاورد که سگ آن موقع بود یا نبود. «حتماً بوده… اون… اون همیشه تو کمینه… همین اطراف چار دست و پا واستاده… همیشه منتظره…»
اما یادش بود آقا محسن که آمد و پلیس که آمد و آمبولانس و آتشنشانی که آمدند، سگ توی حیاط پشتی چهار دست و پا نشسته بود و له له میزد. بوی گوشت سوخته به دماغش خورده بود و هرمز یک گوشه افتاده بود. آقا محسن هیچ نگفته بود. فقط اول تا هفتم معصومه خودش را در کارگاه آفتابی نکرد و فقط بعد هفتم به هرمز گفته بود که تینر بخرد تا رنگ چوبهای اضافی را بگیرند و به هرمز پول یک و نیم لیتری تینر را داده بود. چند وقت بعدش بالاخره صدای محسن در آمده بود که: «مش غلام، به امام رضا رو حرمت موی سفیدش نگهش داشتم.» مش غلام چیزی نداشت بگوید. سوار نیسانش میشد تا چوب جدید بیاورد و سفارش ببرد. «پونزده تا میز و صندلی برا کافی شاپ» کافی شاپ دیگر چه کوفتی بود؟ هرمز از خودش پرسید. اما فقط از خودش. نه از مش غلام. حوصلۀ نصیحتهایش را نداشت که «برو بیرون از این خرابشده… دنیارم ببین…» از وقتی معصومه خودش را آتش زده بود، شش سال میگذشت که پایش را بیرون کارگاه نگذاشته بود. اما میز صندلی که میز صندلی است دیگر.
همه را یک هفتهای ساخته بود و زنگ زده بود مش غلام ببردشان. مش غلام گفته بود که هرمز پایش را بگذارد بیرون از آنجا و منت آن جوانک محسن را هم نکشد. چهل و پنج سال دارد و هرچه نباشد، بزرگتر از محسن است. صورت خوشی ندارد که از او منت بکشد. هرمز خواسته بود بگوید غلط کرده که چیزی بگوید آن محسن. میخواست بگوید، و بلند هم بگوید قبل از آنکه آن محسن از رحم ننهاش سر در بیاورد و کارگاه پدرش را به ارث ببرد، او شاگرد پدرش بوده. هرمز میخواست بگوید پدر محسن آی که چه مردی بود. مرد بود. نه مثه بچهاش بیجربزه و آسمانجُل. بعد هم یک لحاف دوشک و یک کابینت که وسایلش را، سیگارهایش را و چسب زخمها را توی آن جا کرده بود، چه جای منت برای آن جوانک باقی میگذاشت آخر؟ هرمز میخواست بگوید آنجا خانهاش شده بود بعد پانزده سال کار و عرق ریختن و چوب بریدن. و چوب بریدن هم برایش شده بود کارهای معمول زندگی. هرمز خواست که بگوید اگر چوب نمیبرید، دنیا زندانش میشد. اما هرمز فقط گفت: «جز چوب بریدن کاری بلد نیستم مش غلام…» همین را گفته و باقی را خط زده بود…
زن هرمز خودش را هفت سال پیش آتش زده بود در حالی که هرمز آن شب، پشت به او، سوهان میکشید و یادش نمیآمد وقتی معصومه خودش را آتش زد، سگ بود یا نبود. اما هرچه بود، خودش آنجا نبود. یعنی بود توی کارگاه، جایی که معصومه بود، و پشت اهرم و سوهان به دست، که روی لبۀ الوار سوهان میکشید؛ اما انگار که نبود و فقط وقتی نور تند آتش توی چشمهایش ریخت و بوی گوشت سوخته و دود آتش، بینیاش را پر کرد و نعرههای معصومه که انگار با شعلههای آتش، وحشتزده، میرقصید، گوشهایش را… فهمید که هست. آنجا، توی یک کارگاه چوببری تاریک و نمور که پانزده سال تویش عرق ریخته بود… و یک سگ هم داشت. سگی که هرمز تا حالا ندیده بود. یک نژاد تخم حرام؛ به قول مش غلام. یک سگ با موهای ریختهــنریخته و پوزۀ کشیده مثل خرطوم فیل و چشمانی که کسی نمیدانست ــ یا نگفت ــ که کجا را میپایند…
ـ بچهمه. میخوامش…
ـ گورتو گم کن…
و معصومه هفت سال و دو روز پیش توی سیاهی بیرون در کارگاه گم شده بود و چادرش را، شب انگار بلعید. هرمز با خودش فکر کرد آن شب سرد بود. سوز میآمد. بهار بود اما زمستان، مثل تولهگربهای که راهش را گم کرده و گیر افتاده بود، این طرف را میگرفت و آن سر را ول میکرد. آن طرف میرفت و این ور را ول میکرد. «به امام رضا رو حرمت موی سفیدش نگهش داشتم. قرصاشم نمیخوره…. یک شب اومدم کارگاه، دیروقت، دیدم رو صندلیاش خوابش برده. داشت هذیون میگفت. دکترش میگه توهمی شده. قرص نوشته. نمیخوره که مش غلام. الانم که گیر داده به این سگه.»
ـ چی بگم والله؟!
چه داشت بگوید مش غلام. او فقط یک باربر بود. با نیسانش بار میبرد و میآورد.
هفت سال گذشت از وقتی معصومه خودش را آتش زد و حالا قضیۀ سگ بود. «میدونم کار سگه بوده مش غلام…. می دونم سگه معصومه رو کشته…» مش غلام چه داشت بگوید. هیچ. فقط سیگارش را توی سطل خاکارهها خاموش کرده بود. «می دونم سگه زنم رو کشته مش غلام. اون جوونکم میدونه. برا همین چیزی نگفت وقتی نصف کارگاش آتیش گرفت. عذاب وجدان دهنشو بسته. گناه حلقومشو چسبیده.» هرمز یادش میآمد از سگها میترسیده همیشه. اما هیچ وقت مثل این دفعه نبود. وقتی خیلی بچهتر بود، توی پارک ملت میدوید. از حرم تا پارک ملت راه خیلی بود و او همهاش را میدوید. وقتی هنوز سیگار نمیکشید و نفس داشت. یک بار که میدوید، لاتی روی نیمکت پارک از او پرسیده بود که سیگار دارد یا نه.
ـ نه، آقا.
ـ کاپوت داشتی بیا سمت محل ما.
ـ محل شما کجاس؟
لات خندیده بود و هرمز آن موقع نمیدانست کاپوت چیست. اما ترسیده و دویده بود. وقتی هم یک سگ روز تولدش پای چپش را گاز گرفته بود. او باز هم نفس داشت. سیگار نمیکشید. دویده بود. اما سگ انگار بیشتر از هرمز نفس داشت. هرمز هر از گاهی پاچۀ شلوارش را بالا میداد و زخم گوشت بالا آوردۀ ساق پای چپش را نشان مش غلام میداد و میگفت: «کار خود سگهس مش غلام… میدونم که اون معصومه رو کشت…»
ـ آخه یک سگ چطور میتونه کبریت بکشه آقا هرمز؟
دکترش پرسیده بود. توی همان اتاقک گچی ته کارگاه که هرمز شبها در آن میلولید و در را از ترس سگ دوقفله میکرد.
ـ میتونه دکتر آقا… میتونه… این سگ قبل اینکه پاش به اینجا باز شه، تو سیرک کار میکرده. با من اومد اینجا. همزمان با من آوردنش.
و صدایش را آهسته کرده بود که:
ـ و اینم از نقشههای محسن بود… چشم دیدن معصومه را نداشت، چون معصومه تحویلش نمیگرفت. محسن میخواد همۀ زنا تحویلش بگیرن. ما بچه داشتیم آقا. بچۀ اول. محسن اجاقش کوره. میتونه آقا… سگه معصومه رو کشت. معصومه دل این کارا رو نداشت…
و دکتر برای او قرص نوشته بود و محسن آقا که بیرون کارگاه سیگار میکشید، فرستاده بود مش غلام را برای خرید. سگ را هم از توی حیاط جلوی برده بودند حیاط پشتی و بسته بودندش. اما هرمز پیله بود که آن جوانک این کار را به عمد کرده. خواسته سگ را به اتاق هرمز نزدیکتر کند. هرمز پیله بود که سگی که بداند چطور کبریت بکشد، میداند حیاط پشتی را چطور رد کند، در را باز کند و قفل را بشکند و خرخرۀ یک آدم را چطور با آن دندانهای نیشش بجود. و مش غلام چه داشت بگوید؟ هیچ. با آن نیسانش سفارش میبرد و میآورد وسایل را. شصت سال سن داشت و برای اینکه چیزی نداشت بگوید، کسی به او خرده نمیگرفت. اما فقط زمانی نظر داد که فهمید ماجرا وخامت دارد. هرمز گفته بود «تنگۀ این سگ تخم حرام را خرد میکنم مش غلام. انتقام معصومه رو میگیرم… اولین باری که دست به چوب بردم یک قلادۀ چوبی ساختم. پس خوب میدونم چطور گردۀ این سگه رو به خاک بمالم مش غلام. به امام رضا…» و بغض مهلتش نداده بود و سکوت توی حنجرهاش چپیده بود.
ـ خب چرا یکی از این قفس جدیدا نمیسازی؟
ـ ها؟ چی هست؟
ـ یه قفسه چوبیه. بت گفتم از این خرابشده پاتو بذار بیرون و دنیا رو ببین. چیزای جدیدی اومده. یک قفسه با پایههای چوبی از همین چوبایی که ما داریم. که میلههاش از چوب بلوطه. چوب بلوطم داریم دیگه؟ شیش ساله دارم بهت میگم برو بیرون، دنیا رو ببین…
و هرمز شروع کرد. زمستان راهش را پیدا کرده بود و سوز توی هوا سوت میزد. زمستان بود و سفارشها کم. تنها سفارش یک در بود. یک در معمولی. هرمز یک شبانهروزه ساختش و فردایش زنگ زد به آقا محسن که میخواهد برای سگ قفس بسازد. «بساز هرمز آقا، مختاری…»
گوشی را که گذاشت، با خودش، هرمز، فکر کرد نباید کسی مزاحم شود. باید حواسش ششدانگ جمع قفس میبود. سیم تلفن را کشید و در را چهارقفله کرد و هر چند ساعت سری به سگ زد. یک بار هم داد زد سر سگ که: همینجا واستیا… جایی نریا… همینجا واستا حرومزاده تا آدمت کنم…
اول پایهها را ساخت. هرمز با خودش فکر کرد کاری ندارد ساختن میلهها. و شروع کرد. اره… سوهان… اره… اهرم… روغن… چکش… چسب… لولا… اره… سوهان… و شد. یک قفس در آمد بعد چهار شب و روز کار. یک قفس چوبی، محکم به اندازۀ یک درخت چندین هزار سالۀ بلوط. دلش قرص شد و قرص ته گلویش تلخ شد. پس دادش.
ـ امشب میذارمش تو قفس… اصن کارگاه… کارگاه چوببری رو… چه… چه به سگ… اگه نگهبانه که نه کسی اینجا رو میزنه، نه این دل و دماغ جنگیدن داره. بیبخاره. ضعیف و گرسنهس. تو این چهار روز یک لقمه غذا هم بش ندادم… یک لقمه… غذا… ندادم… امشب… ام… امشب… زندونیاش میکنم.
ترسش ریخته بود. «انتقام معصومه رو ازش میگیرم… میدونم کار خود ناکسشه… کار خودشه…»
و شب شد. رفت سمت حیاط پشتی تا دست بیندازد گره پیچ طناب قلاده و سگ را بیاورد توی کارگاه و توی قفس. دست انداخت. سگ آمد. هرمز صدای نعرههای معصومه گوش تا گوشش را پر کرد و نور آتش چشمش را پر کرد و بوی گوشت سوخته و موی کز داده تو بینیاش ریخت و ترسید برگردد پشتش را نگاه کند. سگ چشمش را دوخته بود به او.
صبح آقا محسن سر رسید و در را بسته دید و زنگ زد به مش غلام و مش غلام نبود در شهر و آتشنشانی که آمد، در را شکست و پلیس را، محسن از سر ترسش خبر کرد و با یک سرباز که پشت لبش تازه سبز شده بود داخل شد، قفس را دید، وسط کارگاه و بوی سوختن و جنازهای جزغاله شده وسط قفس که قفس را گرفته بود و سوخته بود. ولی هنوز سرپا بود. و محسن و آن سرباز سگ را دیدند با طناب آویزان، که چهار دست و پا نشسته بود و له له میزد. انگار که بوی گوشت سوخته به مشامش خورده باشد.
فروردین ۹۵ / مشهد
ادبیات اقلیت / ۳ اسفند ۱۳۹۶